غزلیات صائب تبریزی؛ مجموعه زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه

غزلیات صائب تبریزی را در سایت ادبی تک متن برای شما دوستان قرار داده‌ایم. صائب شاعری کثیرالشعر بود، شمار اشعار صائب را از شصت هزار تا صد و بیست هزار بیت گفته‌اند. آثار صائب جز سه چهار هزار بیت قصیده و یک مثنوی کوتاه و ناقص به نام قندهارنامه و دو سه قطعه، همگی غزل است. افزون بر فارسی وی هفده غزل به ترکی آذربایجانی نیز دارد.

غزلیات صائب تبریزی؛ مجموعه زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه

غزلیات شاهکار صائب تبریزی

دیدنِ لعلِ لبش خاموش می‌سازد مرا

تنگ‌ظرفم، رنگِ می مدهوش می‌سازد مرا

مُهرهٔ گهواره‌ام اشک است چون طفلِ یتیم

می‌خورد خون دایه تا خاموش می‌سازد مرا

شعله‌های شوخ از صَرصَر شود بی‌باک‌تر

سیلی استاد، بازیگوش می‌سازد مرا

پردهٔ شرم و حجابِ من ز گل نازکترست

گرمیِ نَظّاره شبنم‌پوش می‌سازد مرا

می‌کنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم

چون سبو هر کس که بارِ دوش می‌سازد مرا

حسنِ مهتابی مرا می‌ریزد از هم چون کتان

از بهار افزون خزان مدهوش می‌سازد مرا

گر چنین خواهد ز روی دردِ بلبل ناله کرد

همچو شاخِ گل سراپا گوش می‌سازد مرا

همچنان بر سروِ سیمینِ تو می‌لرزد دلم

گر نسیم از برگِ گل آغوش می‌سازد مرا

گر‌چه می‌داند نماند برق پنهان در سحاب

آسمانِ ساده‌دل خس‌پوش می‌سازد مرا

صائب از گفت و شنودِ خلق مغزم پوچ شد

گوش سنگین و لب خاموش می‌سازد مرا

مطلب مشابه: تک بیتی‌های صائب تبریزی؛ زیباترین اشعار تک بیتی صائب

مطلب مشابه: غزلیات مولانا؛ گلچینی از زیباترین اشعار و غزلیات مولانا

غزلیات شاهکار صائب تبریزی

عکس نوشته غزلیات صائب تبریزی

نیست ممکن قُربِ آتش بال و پر سوزد مرا

چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا

گر چنین حسنِ گلو‌سوزش جگر سوزد مرا

از سرشکِ آتشین، مژگانِ تر سوزد مرا

از لطافت می‌شود هر دم به رنگی عارضش

تا به هر نظّاره‌ای رنگِ دگر سوزد مرا

چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟

آن که رخسارش نگه در چشمِ تر سوزد مرا

گر چنین خواهد شد از می عارضِ او آتشین

خون چو داغِ لاله در لَختِ جگر سوزد مرا

کی به خلوت، رُخصتِ بَر گِردِ سَر گشتن دهد؟

آتشین‌خویی که در بیرونِ در سوزد مرا

بهرِ روغن، آبروی خود چرا ریزم به خاک؟

تا چراغ از آبِ خود همچون گهر سوزد مرا

شمع را هرگاه گردد گِردِ سر پروانه‌ای

بی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرا

از پرستاران، به غیر از اشک و آهِ آتشین

کیست بر بالین، چراغی تا سحر سوزد مرا

فیضِ صبحِ زنده‌دل بیش است از دل‌های شب

مرگِ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا

شمعِ محفل گر نپردازد به من از سرکِشی

گرمیِ پرواز صائب، بال و پر سوزد مرا

برگِ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا

دستِ خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا

خود حسابی شد دلِ آگاه را روزِ حساب

دیدهٔ انصاف میزانِ قیامت شد مرا

پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق

قامتِ خم‌گشته محرابِ عبادت شد مرا

هر می تلخی که بردم در جوانی‌ها به کار

وقت پیری مایهٔ اشکِ ندامت شد مرا

دانه‌ای جز خوردنِ دل نیست در هنگامه‌ها

حیف از اوقاتی که صرفِ دامِ صحبت شد مرا

آنچه در ایامِ پیری کم شد از نورِ بصر

باعثِ افزونی نورِ بصیرت شد مرا

منت ایزد را که در انجامِ عمر آمد به دست

در جوانی گر ز کف دامانِ فرصت شد مرا

دستِ هر کس را گرفتم صائب از افتادگان

بر چراغِ زندگی دستِ حمایت شد مرا

تا به کی بندِ گرانجانی به پا باشد مرا

این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا

در جهانِ پاکبازی فقر هم دام بلاست

مهره در ششدر ز نقشِ بوریا باشد مرا

فکرِ آب و دانه در کنجِ قفس بی حاصل است

زیرِ چرخ، اندیشهٔ روزی چرا باشد مرا

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار

در قدح چون خضر اگر آبِ بقا باشد مرا

برنمی‌آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار

سروِ آزادم که دایم یک قبا باشد مرا

نیست مرکز تابعِ پرگار در سرگشتگی

گر رود از جایِ گردون دل به جا باشد مرا

سبزهٔ تیغِ ترا خونِ دو عالم شبنمی است

کیستم من کز تو چشمِ خونبها باشد مرا

خصمِ عاجز را مروّت نیست‌ کردن پایمال

سبز سازم، خار اگر در زیر پا باشد مرا

موج نتواند گرفتن دامنِ سیلاب را

مانعِ رفتار چون زنجیرِ پا باشد مرا؟

می‌کنم بر بسترِ گل خواب از بی‌حاصلی

بر سرِ بالین اگر برقِ فنا باشد مرا

من که صائب از نسیمِ گل شوم بی دست و پا

طاقتِ نظارهٔ گلشن کجا باشد مرا؟

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

مطلب مشابه: غزلیات جامی و گلچین 100 غزل عاشقانه و زیبای جامی شاعر بزرگ

عکس نوشته غزلیات صائب تبریزی

غزل های صائب تبریزی

چون ز دنیا نعمتِ الوان هوس باشد مرا؟

خونِ‌دل چندان نمی‌یابم که بس باشد مرا

مدِ آهم، سرکشی با خویشتن آورده‌ام

نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا

از دلِ صد پاره، گر صد سال در این خاکدان

زنده مانم، پاره‌ای هر سال بس باشد مرا

تا نیاساید نفس از رفتن و باز‌آمدن

رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا

ترکِ افغان می‌کنم، تا چند در این کاروان

چون جرس فریادِ بی فریادرس باشد مرا؟

گرچه عمری شد ز مردم خویش را دزدیده‌ام

در سرِ هر کوچه‌ای چندین عسس باشد مرا

گر ز دل بیرون دهم خاری که دارم در جگر

آشیان آماده در کنجِ قفس باشد مرا

زنده می‌دارم به هر نوعی که باشد خویش را

گر چو آتش از جهان یک مشت خس باشد مرا

باد صائب دعوی آزادگی بر من حرام

گر به جز ترکِ هوس در دل هوس باشد مرا

بشکفد پروانه چون در انجمن بیند مرا

خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا

مصرعِ برجستهٔ آهم چنین کاستاده‌ام

آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا

چرخِ عاجِز‌کُش که چون شمع آتشم در جان زده است

چشم‌ دارم بر مزارِ خویشتن بیند مرا!

منتِ شمعِ تجلّی می‌نهد بر بختِ من

کرمِ شب‌تابی فلک چون در لگن بیند مرا

زان نمی‌بندم لبِ خواهش که این چرخِ خسیس

روزیم را می‌بُرد گر بی دهن بیند مرا

سرمهٔ خاموشیی خواهم که گوشِ پرده‌در

چون لبِ پیمانه بیزار از سخن بیند مرا

همچو گرگ از یکدگر چشمِ حسودش می‌درد

گر ز نقشِ بوریا در پیرهن بیند مرا

ناخنِ من آبروی تیشهٔ فرهاد ریخت

آه اگر شیرین به چشمِ کوهکن بیند مرا

تا عقیق از سادگی سنجید خود را با لبش

جوشِ غیرت تشنهٔ خونِ یمن بیند مرا

گر چنین صائب غریبان را نوازش می‌کند

چشم بگشاید چو غربت، در وطن بیند مرا

مطلب مشابه: غزلیات وحشی بافقی؛ قشنگ ترین مجموعه غزلیات این شاعر

مطلب مشابه: غزلیات فروغی بسطامی (اشعار عاشقانه و زیبا از بسطامی)

غزل های صائب تبریزی

غزل های عاشقانه صائب تبریزی

زلف را نبود سرانجامی که می‌باید مرا

خط مگر سامان دهد دامی که می‌باید مرا

کم مبادا سایه عشق از سرم، کز درد و داغ

می‌رساند پخته و خامی که می‌باید مرا

برنمی‌دارد به رغم من نظر از خاکِ راه

می‌فشاند بر زمین جامی که می‌باید مرا

از غلط بخشی کند در کارِ اربابِ هوس

آن لبِ خوش حرف، دشنامی که می‌باید مرا

از پریدن‌های چشم و از تپیدن‌های دل

می‌رسد از یار پیغامی که می‌باید مرا

حرص چون ریگِروان منزل نمی‌داند که چیست

ور‌نه آماده است هر کامی که می‌باید مرا

می‌درخشد از ته هر حلقه روزِ روشنی

در شبِ زلف است ایامی که می‌باید مرا

نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد

این ره باریک، اندامی که می‌باید مرا

حق به دستِ من بود صائب اگر خون می‌خورم

نیست در میخانه‌ها جامی که می‌باید مرا

نیست تاب درد غربت جان افگار مرا

با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا

دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم

تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا

دست می شوید ز کار گل به آب زندگی

چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا

درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود

شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا

فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین

می کند در زیر بال آماده گلزار مرا

از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت

چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا

گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار

سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا

جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست

سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا

عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه

بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا

می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا

چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا

عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار

می کند ساز از برای محفل دیگر مرا

گرچه در ظاهر چو مجنون رو به حی آورده ام

نیست غیر از پرده دل محمل دیگر مرا

سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس

می فشاند در زمین قابل دیگر مرا

چون گهر چندان که اندازم درین دریا نظر

نیست جز گرد یتیمی ساحل دیگر مرا

چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع

کاسه دریوزه سازد سایل دیگر مرا

هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب

نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا

گرچه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکی

در بساط سینه بودی صد دل دیگر مرا

غزل های عاشقانه صائب تبریزی

بی زبانی پرده داری می کند راز مرا

می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا

گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد

ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا

از نوازش منت روی زمین دارد به من

چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا

گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز

باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا

کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟

از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا

سیل از ویرانه من شرمساری می برد

نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا

از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود

شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا

از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق

تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا

عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز

عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا

مطلب مشابه: غزلیات عبید زاکانی؛ گلچین اشعار و غزلیات زیبای شاعر قدیمی

مطلب مشابه: غزلیات رهی معیری / شعرهای عاشقانه از غزل‌سرای بزرگ ایرانی

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا