غزلیات فروغی بسطامی (اشعار عاشقانه و زیبا از بسطامی)

غزلیات فروغی بسطامی را در سایت ادبی تک متن قرار داده‌ایم. فُروغی بَسطامی (زادهٔ ۱۲۱۳ در کربلا – درگذشتهٔ ۲۵ محرم ۱۲۷۴ در تهران) از غزل‌سرایان دوره قاجار بود. او شاعر معاصر سه تن از پادشاهان قاجار بود: از زمان فتحعلی شاه نامور گشت، و در دوره‌های محمد شاه و ناصرالدین شاه به کار خویش ادامه داد. از آن جهت که وی از دودمان معیرالممالک بوده نسب وی به روستای ابرسج شهرستان شاهرود می‌رسد اما از آن جهت که شهر بزرگ در آن زمان بسطام بوده وی به بسطامی خوانده شد.

غزلیات فروغی بسطامی

غزل‌های زیبای فروغی بسطامی

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش

که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسید آخر

کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سَهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را؟

تا اختیار کردم سر منزل رضا را

مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت

من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر

خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی

کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش

بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت

بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن

ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد

نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد

کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را

مطلب مشابه: اشعار کوتاه جامی شعر معروف؛ دلنشین ترین مجموعه شعر این شاعر

مطلب مشابه: اشعار کوتاه خیام؛ 100 شعر زیبای دلنشین این شاعر بزرگ

غزل‌های زیبای فروغی بسطامی

به جان تا شوق جانان است ما را

چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی

از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق

که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است

سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم

که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر

که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم

وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم

که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن

برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم

اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی

چه مشکل‌ها که آسان است ما را

عکس نوشته غزلیات فروغی بسطامی

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی

که صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو

که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم

که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن

چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی

دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایهٔ تو خوشم ای همای زرین بال

که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن

که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری

که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند

که تیره بختی عشاق روشن است تو را

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را

کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد

هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست

بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی

کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت

سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب

صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند

گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد

تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر

ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را

عکس نوشته غزلیات فروغی بسطامی

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را

وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم

به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن

چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین

پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی

چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر

زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را

خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو

مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام

شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او

تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد

زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را

اشعار عاشقانه فروغی بسطامی

نازم خدنگ غمزهٔ آن دل‌پذیر را

کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را

مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست

چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را

منعم ز سیر صورت زیبای او مکن

از حالت گرسنه خبر نیست سیر را

وقتی به فکر حال پریشان فتاده‌ام

کز دست داده‌ام دل و چشم و ضمیر را

مقبول اهل راز نگردد نماز من

گر در نظر نیاوردم آن بی‌نظیر را

فرخنده منظری شده منظور چشم من

کز جلوه میزند ره چندین بصیر را

شد گیسوان سلسله مویی کمند من

کز حلقه‌اش نجات نباشد اسیر را

تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال

آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را

هر دل که شد به گوشهٔ چشم وی آشنا

یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را

بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش

بوسیده درگه ملک ملک گیر را

زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر

کار است ملک و ملت و تاج و سریر را

میفشان جعد عنبر فام خود را

ببین دلهای بی آرام خود را

سپردم جان و بوسیدم دهانت

به هیچ آخر گرفتم کام خود را

به دشنامی توان آلوده کردن

لب شیرین درد آشام خود را

دلم در عهد آن زلف و بناگوش

مبارک دید صبح و شام خود را

در آغاز محبت کشته گشتم

بنازم بخت نیک انجام خود را

زبان از پند من ای خواجه بر بند

که بستم گوش استفهام خود را

ز سودای سر زلف رسایش

بدل کردم به کفر اسلام خود را

من آن روزی که دل بستم به زلفش

پریشان خواستم ایام خود را

به عشق از من مجو نام و نشانی

که گم کردم نشان و نام خود را

فروغی سوختم اما نکردم

ز سر بیرون خیال خام خود را

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

مگر به دامن محشر برند مست مرا

چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من

که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم

هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن

از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی

که هست مستی این باده از الست مرا

نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من

درست شد همه کاری از این شکست مرا

خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب

جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان

که عشقش از پی این کار کرده هست مرا

مطلب مشابه: دوبیتی های عبید زاکانی (50 شعر زیبای عاشقانه و احساسی عبید زاکانی)

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

اشعار عاشقانه فروغی بسطامی

باعث مردن بلای عشق باشد مرا

راحت جان من آخر آفت جان شد مرا

نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت

عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا

کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز

مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا

دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری

عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا

سخت جانی بر نمی‌دارد سر کوی وفا

تا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مرا

داستان یوسف گم‌گشته دانستم که چیست

یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا

حسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشد

هر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مرا

کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من

صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا

این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری

یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا

خانهٔ شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست

نی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا