غزلیات وحشی بافقی؛ قشنگ ترین مجموعه غزلیات این شاعر

غزلیات وحشی بافقی را در سایت ادبی تک متن بخوانید. کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار سدهٔ دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌زمان بود. وی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش سپری نمود.

غزلیات وحشی بافقی؛ قشنگ ترین مجموعه غزلیات این شاعر

غزلیات شاهکار وحشی بافقی

بگذشت دورِ یوسف و دورانِ حُسنِ تو ست

هر مصرِ دل که هست به فرمانِ حسنِ تو ست

بسیار سر به کنگرهٔ عشق بسته‌اند

آنجا که طاق‌بندیِ ایوانِ حسنِ تو ست

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

پروانه‌ای که هست ز دیوانِ حسنِ تو ست

زنجیرِ غم به گردنِ جان می‌نهد هنوز

آن موی‌ها که سلسله‌جنبانِ حسنِ تو ست

آبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه‌ها که زینتِ بستانِ حسنِ تو ست

دانم که تا به دامنِ آخرزمان کشد

دستِ نیاز من که به دامانِ حسنِ تو ست

تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست

هرچند دونِ مرتبهٔ شانِ حسنِ تو ست

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست

بگذران دانسته از ما گر ادایی سر زده‌ست

بوده نادانسته گر از ما خطایی سر زده‌ست

آخر ای صاحب متاعِ حسن این دشنام چیست

در سرِ دریوزه گر از ما دعایی سر زده‌ست

الله‌الله محرمِ رازِ تو سازم حرفِ صوت

این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سر زده‌ست

التفاتِ ابرِ رحمت نیست ورنه بر درت

تخمِ مهری کشتم و شاخِ وفایی سر زده‌ست

ابرِ رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز

بعدِ صد خونِ جگر کـاینجا گیایی سر زده‌ست

هست وحشی بلبلِ این باغ و مست از بوی گل

از سرِ مستی ست گر از وی نوایی سر زده‌ست

مطلب مشابه: تک بیتی‌های صائب تبریزی؛ زیباترین اشعار تک بیتی صائب

مطلب مشابه: غزلیات مولانا؛ گلچینی از زیباترین اشعار و غزلیات مولانا

غزلیات شاهکار وحشی بافقی

از نظر افتادهٔ یاریم مدت‌ها شدست

زخم‌های تیغ استغنا جراحت‌ها شدست

پیش ازین با ما دلی زآیینه بودش صاف‌تر

آهی از ما سر زدست و این کدورت‌ها شدست

چشم من گستاخ بین، آن خوی نازک زودرنج

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبت‌ها شدست

بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید

با دل بی‌درد خود ما را خصومت‌ها شدست

زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید

گرچه زان جانب به کلی قطع نسبت‌ها شدست

عکس نوشته غزلیات وحشی بافقی

هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست

هنوز زوری و زور آزماییی نشدست

هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست

هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست

دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی

هنوز فرصت عرض گداییی نشدست

ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز

عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست

همین تواضع عام است حسن را با عشق

میان ناز و نیاز آشنایی نشدست

نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز

که هست فرصت و طرح جدایی نشدست

هنوز اول عشق است صبر کن وحشی

مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست

بازم زبان شکر به جنبش درآمدست

نیشکر امید ز باغم بر آمدست

آن دولتی که می‌طلبیدیم در به در

پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست

ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست

آیینه‌ات بیار که روشنگر آمدست

تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش

غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست

از من دهید مژده به مرغ شکر پرست

کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست

وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی

گویا دروغهای منت باور آمدست

خوش صیدِ غافلی به سر تیر آمده‌ست

زه کن کمانِ ناز که نخجیر آمده‌ست

روزی به کارِ تیغِ تو آید نگاه دار

این گردنی که در خمِ زنجیر آمده‌ست

کو عشق تا شوند همه معترف به عجز

اول خرد که از پیِ تدبیر آمده‌ست

عشقی که ما دواسبه از او می‌گریختیم

این است کـآمده‌ست و عنان‌گیر آمده‌ست

ملکِ دلِ مرا که سواری بس است عشق

با یک جهان سپاه به تسخیر آمده‌ست

در خاره کنده‌اند حریفان به حکمِ عشق

جویی که چند فرسخ از آن شیر آمده‌ست

بی لطفی‌ای به حالِ تو دیدم که سوختم

وحشی بگو که از تو چه تقصیر آمده‌ست

مطلب مشابه: غزلیات جامی و گلچین 100 غزل عاشقانه و زیبای جامی شاعر بزرگ

مطلب مشابه: غزلیات رهی معیری / شعرهای عاشقانه از غزل‌سرای بزرگ ایرانی

عکس نوشته غزلیات وحشی بافقی

غزل های خواندنی از وحشی بافقی

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست

ذره‌ای در سایه خورشید تابان آمدست

قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست

سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت

تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست

بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود

صد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست

تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود

اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست

تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند

چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست

مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا

بهر پابوس سگان میر میران آمدست

از تو همین تواضع عامی مرا بس است

در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است

نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است

بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام

گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است

خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل

یک قطره بازمانده جامی مرا بس است

وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه

یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است

آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست

گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست

آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم

گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست

بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست

غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست

مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز

زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست

وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست

بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست

جایی که بود خاک به سد عزت سرمه

بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست

با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت

زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست

میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست

با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست

وحشی نرود از در جانان به سد آزار

در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست

مطلب مشابه: رباعیات حافظ؛ گلچین اشعار و زیباترین رباعیات حافظ شیرازی

غزل های خواندنی از وحشی بافقی

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

اینست که پامال غمم ساخته، اینست

شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج

اینست که از خانه برون تاخته اینست

ماهی که بود پادشه خیل نکویان

اینست که از ناز قد افراخته، اینست

وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت

یکباره متاع دل و دین باخته اینست

غزلیات وحشی بافقی

ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست

با رد و قبول تو چه نقص و چه کمالست

گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد

بی آب شود جوهر یاقوت محالست

اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست

مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست

مارا به هما دعوی پرواز بلند است

باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست

با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد

سوسن به زبان آوری خویش که لالست

خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار

ناورد گه ما سر میدان خیالست

خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی

کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست

مشورت با غمزه چشمت را پیِ تسخیرِ کیست

باز این تدبیر بهرِ جانِ بی‌تدبیرِ کیست

دستِ یاري کـآستین مالیده جیبِ ما گرفت

جیبِ ما بگذاشت، تا دیگر گریبان‌گیرِ کیست

ای خدنگِ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی

تا بداند جانِ ما آماجگاهِ تیرِ کیست

این غرورِ ناز یاد از بندیِ نو می‌دهد

حسن را در دستِ استغنا سرِ زنجیرِ کیست

بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه

آورد گر دیگری در بیعش از تقصیرِ کیست

نام گو موقوف کن وحشی که این طومارِ شوق

هست گویا کز زبانِ عجزِ بی‌تأثیرِ کیست

یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟

تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟

آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟

یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟

تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟

آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟

ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست

در خاطرت سواری طرز نگاه کیست

خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست

آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست

سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت

شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست

خوش کشوری که او علم داد می‌زند

ای من گدای کشور او پادشاه کیست

وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود

این آتش نهفته که زد شعله آه کیست

اشعار عاشقانه وحشی بافقی

تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست

رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست

تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم

تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست

بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او

از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست

داغی که روغنم بچکاند ز استخوان

با آتش زبانه کش شمع روی کیست

پای طلب که در رهش الماس گرد شوند

تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست

دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد

آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست

وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال

شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست

مریض عشق اگر صد بود علاج یکیست

مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست

تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم

اگر یکیم و اگر صد که احتیاج یکیست

اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش

که منتهای ره کاروان حاج یکیست

فریب تاج مرصع مده به سربازان

که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست

همین منادی عشقست در درون خراب

که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست

چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب

حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست

بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر

که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست

اشعار عاشقانه وحشی بافقی

ای همنفسان بودن و آسودن ما چیست

یاران همه کردند سفر بودن ما چیست

بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند

ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست

ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم

هر دم المی بر الم افزودن ما چیست

گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم

رخساره به خون جگر آلودن ما چیست

وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار

افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست

خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست

باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است

خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست

از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه

عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست

مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع

بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست

گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار

وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست

مطلب مشابه: اشعار کوتاه بابا طاهر عریان؛ گزیده اشعار ناب و با ارزش این شاعر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا