غزلیات جامی و گلچین 100 غزل عاشقانه و زیبای جامی شاعر بزرگ
غزلیات جامی را در سایت ادبی تک متن قرار دادهایم. وی با الهام گرفتن از گلستان سعدی یکی از مهمترین کتابهای خود یعنی بهارستان را به رشتهٔ تحریر درآورد. او به مناسبت محل تولد خویش «جام» و نیز به سبب دوستداری شیخ الاسلام «احمد جام» جامی تخلص کرد.

غزلیات زیبای جامی
عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست
جز دل خود کین زمان هم از غمت آزاد نیست
کی توانم بهر عیدی با تو گستاخی نمود
چون مرا پیش تو یارای مبارکباد نیست
چون کنم قصد سخن نام تو آید بر زبان
چون کنم جانا که جز نام تو هیچم یاد نیست
ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه
کین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست
گر رسد صد زخم ازو بر جان دلا افغان مکن
زانکه خوی نازکش را طاقت فریاد نیست
گرم می بینم به مهر خود دل آن مه ولی
مهر خوبان را چو صبر عاشقان بنیاد نیست
بر سر راهش فتادم دی که داد من بده
گفت جامی خیز کاندر دین خوبان داد نیست
مذهب عشق خودپسندی نیست
جز فقیری و دردمندی نیست
عشق جادوست لیک شیوه او
چشم بخشی ست چشمبندی نیست
بپسند آنچه می رسد کاینجا
ناپسندی چو ناپسندی نیست
بگذر از چند و چون که جانان را
سر چونی و برگ چندی نیست
گر لوندی ست طوف آن سر کوی
که در او پستی و بلندی نیست
هیچ یاری به از لوندان نه
هیچ کاری به از لوندی نیست
یافت جامی کمال شعر چه باک
گر سپاهانی و خجندی نیست
مطلب مشابه: غزلیات رهی معیری / شعرهای عاشقانه از غزلسرای بزرگ ایرانی
مطلب مشابه: رباعیات حافظ؛ گلچین اشعار و زیباترین رباعیات حافظ شیرازی

در بر سیمین دلت گر سخت تر از سنگ نیست
هرگزت رحمی چرا بر عاشق دلتنگ نیست
از خروش دلخراش ما طلب کن سر عشق
زانکه این سر در صدای عود و صوت چنگ نیست
ماند ز اشک ما چو خر در گل رقیب سنگدل
در ره عشق تو ما را غیر ازین خر سنگ نیست
از نوای بلبلان بر گل چه حاصل چون به باغ
جام گلرنگ و حریف عندلیب آهنگ نیست
بی سر سرگشته ای با خاک و خون آغشته ای
در بیابان غمت یک سنگ و یک فرسنگ نیست
چون به نام ما ز تو یک نامه نامد عمرهاست
گر تو را از نام ما و نامه ما ننگ نیست
بی لبش یک دم تهی مپسند جامی جام را
از سرشک لعل پر کن گر می گلرنگ نیست
عکس نوشته غزلیات جامی
گر دل از عشق توام چاک بود باکی نیست
نیست یک دل که ز عشق تو در او چاکی نیست
مگسل از من که درین باغ گلی نشکفته ست
که به دامان وی آویخته خاشاکی نیست
شوق فتراک توام کشت ولی رخش تو را
بی سر به ز منی حلقه فتراکی نیست
خوبرویان همه در بردن دل چالاکند
در میان همه لیکن چو تو چالاکی نیست
شد تنم خاک و تو از عار بر آن پا ننهی
خوارتر بر سر کوی تو ز من خاکی نیست
در همه شهر یکی خانه نبینم که در او
سر به زانوی غم از دست تو غمناکی نیست
اهل ادراک همه بسته فتراک تواند
جامی دلشده هم خالی از ادراکی نیست
مؤثر در وجود الا یکی نیست
درین حرف شگرف اصلا شکی نیست
ولی جز زیرکان این را ندانند
دریغا زیر گردون زیرکی نیست
جمال اوست تابان ور نه بردن
دل از مردان حد هر کودکی نیست
ز خم جو فیض و ساغر هم که بی فیض
به میخانه بزرگ و کوچکی نیست
عطای عشق بسیار است دردا
کزان بسیار ما را اندکی نیست
ز ارباب عمامه معنی فقر
مجو کین تاج بر هر تارکی نیست
به کوی نیستی جامی فرو رو
که سالک را ازین به مسلکی نیست
غزالی چون تو در صحرای چین نیست
چه جای چین که در روی زمین نیست
نبینم لاله رخساری درین باغ
که داغ عشقت او را بر جبین نیست
دهانت را وجود خرده بینان
تصور کرده اند اما یقین نیست
بنفشه راست چون زلف کج توست
همین رسته ز طرف یاسمین نیست
نرفت از جان تمنای لب تو
مگس بی آرزوی انگبین نیست
چه سود ای زاهد از دلق ملمع
چو از عشقش علم بر آستین نیست
شدی بر رغم جامی یار اغیار
مکن جانا که شرط یاری این نیست
مطلب مشابه: اشعار کوتاه بابا طاهر عریان؛ گزیده اشعار ناب و با ارزش این شاعر
مطلب مشابه: اشعار کوتاه مولانا (مجموعه اشعار کوتاه و عاشقانه مولوی)

اشعار عاشقانه جامی
به خوبی خم ابروی تو مه نو نیست
چو شمع روی تو ماه آفتاب پرتو نیست
هزار زخم کهن بر دلم ز تیغ تو هست
بیا که مرهم آن جز جراحت نو نیست
قلم به نسخ خط مهوشان بکش کامروز
به حسن خط تو ماهی درین قلمرو نیست
دوم به راه غمت کز غبار غیر تهی ست
به جست و جوی تو چون من کسی تهیدو نیست
چه شد که مه زده خرمن تو روی گندمگون
نما که خرمن او در حساب یک جو نیست
چو روی او نتوان با حجاب هستی دید
دلا ببین دهنش وز وجود خود شو نیست
به نکته های حسن جامی این کمالت بس
که ساز نظم تو را جز نوای خسرو نیست
بی تو مرا خانه جز گوشه ویرانه نیست
خانه چه کار آیدم یار چو همخانه نیست
مرغ هوای تو را دانه درد است قوت
حوصله مور را قوت این دانه نیست
گرچه ز شعله کشد خنجر بیداد شمع
روی وفا تافتن عادت پروانه نیست
خرقه پشمین به بر می طلبی سیم و زر
کسوت مردان چه سود کار چو مردانه نیست
حاجی و سنگ سیاه زانکه مرا بوسه گاه
جز لب معشوق مست یا لب پیمانه نیست
عرضه رندان مکن واقعه شیخ شهر
صحبت صاحبدلان مجلس افسانه نیست
چند به دیوانگی طعنه جامی زنی
از غم تو ای پری کیست که دیوانه نیست
صاحبدلی که نرد وفا عاشقانه باخت
نقد دو کون در ره یار یگانه باخت
کوی فنا و فقر عجب کارخانه ای ست
خوش آن که هر چه داشت درین کارخانه باخت
بربود شیخ صومعه را لذت سماع
تسبیح و خرقه در ره چنگ و چغانه باخت
دل ز آرزوی خال تو در دام غصه مرد
بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
شد زان عذار ساده منقش رخم به خون
این نقش بین که با من بیدل زمانه باخت
با خاک آستان تو عشاق را سری ست
مسکین کسی که سر نه بر این آستانه باخت
چون بر بساط وصل تو جامی نیافت دست
شطرنج عشق با رخ تو غایبانه باخت
لبت قوت جان از شکرخنده ساخت
به یک خنده صد کشته را زنده ساخت
دل پاره پاره مرا جمع بود
در آن زلف بادش پراکنده ساخت
چه روی خلاصی بود بنده را
که عشق تو صد شاه را بنده ساخت
ز یک تار مویت که تا پا رسید
پی ما توان عمر پاینده ساخت
برازنده نبود قبای بقا
جز آن زنده دل را که با ژنده ساخت
نبودم به یک بوسه شرمنده ات
به خوابم لبت دوش شرمنده ساخت
لبت دید جامی که بخشید جان
بلی مست را باده بخشنده ساخت
مطلب مشابه: غزلیات عبید زاکانی؛ گلچین اشعار و غزلیات زیبای شاعر قدیمی

شعر غزل جامی
بیا که چرخ مشعبد هزار شعبده ساخت
که یار کار جگر خستگان غمزده ساخت
اگر چه قاعده چرخ کارسازی نیست
به رغم اختر من بر خلاف قاعده ساخت
من و امید شهادت به تیغ آن شاهد
که قوت جان شهید خود از مشاهده ساخت
به صبر کوش دلا روز هجر فایده چیست
طبیب شربت تلخ از برای فایده ساخت
به دور آن لب میگون نشاند زاهد شهر
حریم صومعه را تاک و وقف میکده ساخت
به جنگجویی چشمت خوشم که می باید
حریف مردم بدمست را به عربده ساخت
چو نقش خط و رخت بست در غزل جامی
بیاض صفحه خورشید را مسوده ساخت
چشمت ز غمزه تیغ و ز مژگان خدنگ ساخت
با عاشقان غمزده اسباب جنگ ساخت
بر من ز جورت این همه سختی که می رسد
می بایدم تنی چو دل تو ز سنگ ساخت
پی چون به شهر وصل برد بارگی صبر
کش سنگلاخ بادیه هجر لنگ ساخت
عیبم مکن به تنگی دل چون غمت فزود
استاد فطرت از ازل این خانه تنگ ساخت
مجموعه ای ست هر ورق گل ز حسن تو
مرغ چمن چرا به همین بوی و رنگ ساخت
سنگ جفای عشق تو در یکدگر شکست
هر چند عقل شیشه ناموس و ننگ ساخت
جامی گسست رشته تسبیح زهد را
خواهد به بزم دردکشان تار چنگ ساخت
سودای عشقت از دو جهانم یگانه ساخت
واندوه گاه گاه مرا جاودانه ساخت
شمشاد را ز زلف تو کوتاه بود دست
دستش مباد هر که ازان چوب شانه ساخت
از خانه کمان تو هر مرغ تیز پر
کامد درون سینه من آشیانه ساخت
گر ساخت شه ز خشت زر ایوان کاخ عیش
خواهیم ما به خشتی ازین آستانه ساخت
چون سوخت شرح سوز دلم شمع را زبان
از بهر آن زبان دگر از زبانه ساخت
آه چو برقم از عقب آن سوار بس
بهر سمند خویش چرا تازیانه ساخت
جامی شکسته بال حمامی ست کش سپهر
از جام عشق و نقل بلا آب و دانه ساخت

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت
نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت
صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد
مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت
پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم
به صحن باغ درمهای سیم ناب انداخت
ز شبنم سحری غنچه بامداد پگاه
گشاد پیرهن از هم بر آفتاب انداخت
توان بر ابر خروشنده طعنه زد به جنون
ز سنگ ژاله که بر شیشه حباب انداخت
درون ساغر لاله چراست مشک آلود
اگر نه مشک پی طیب در شراب انداخت
چکید نم ز هوا یا ز نظم تر جامی
به گوش شاهد گل لؤلؤ خوشاب انداخت
مطلب مشابه: غزلیات فروغی بسطامی (اشعار عاشقانه و زیبا از بسطامی)