داستان های کوتاه با نتیجه اخلاقی / ۱۰ داستان عبرت آموز کودکانه

ادبیات فارسی پُر از داستان‌هایی است که به نتیجه اخلاقی می‌انجامند. این داستان‌ها چه از دید ادبی و چه از دید فرهنگی تاثیر مثبتی بر جامعه مخصوصا بر کودکان دارند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن داستان های کوتاه با نتیجه اخلاقی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. با ما باشید.

داستان های کوتاه با نتیجه اخلاقی / ۱۰ داستان عبرت آموز کودکانه

شیر و موش

گفته شده است که در گذشته شیری در جنگل استراحت می کرد که موشی برای سرگرمی میان یال و موی شیر دوید. شیر با حرکت موش بیدار شد و با یک حرکت موش را گرفت و خواست که موش را بخورد. موش با گریه گفت اگر به من کمک کنی من نیز روزی به تو کمک خواهم کرد و جواب این کمکت را خواهی گرفت. شیر خندید زیرا تصور نمی کرد که موشی کوچک بتواند به او کمک کند.

روزی شکارچی ها وارد جنگل شدند و شیر را گرفتند، شیر ناله می کرد و برای بیرون آمدن از طناب ها تلاش می کرد، موش که از آنجا رد می شد صدای شیر را شنید و طناب را جوید سپس هردو به سمت جنگل فرار کردند.

این داستان اخلاقی کودک برای کودکان لجباز نشان می دهد که باید با دیگران مهربان بود زیرا حتی کسانی که فکر نمی کنید روزی به شما کمک کنند می توانند جان شما را نجات دهند.

مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما

مطلب مشابه: حکایت‌های پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا

داستان چوپان دروغگو

داستان چوپان دروغگو

پسری با پدرش در روستایی دور زندگی می کردند. پدر پسر به او گفت که گوسفندها را به چرا برده و از آن ها مواظبت کند تا گرگ آن ها را نخورد یا گم نشوند. پسر دوست نداشت مواظب گوسفندها باشد و ترجیح می داد که بدود، بازی کند یا خوش بگذراند.

یک روز پسر هنگام چرای گوسفندان فریاد زد « گرگ» تمام اهالی دهکده به سمت او رفتند تا پسر و گوسفندان را از دست گرگ نجات دهند. وقتی اهالی دیدند که گرگی نیست و همه گوسفندان سالم هستند ناراحت و عصبانی شدند سپس روز بعد دوباره حوصله پسر سررفت و داد زد « گرگ» و دوباره همه اهالی به سمت پسر رفتند.

اهالی روستا بسیار عصبانی بودند و به یکدیگر قول دادند که دیگر گول پسر را نخورند. روز سوم، پسر ناگهان گله گرگی دید و بلندتر از همیشه فریاد زد «گرگ، گرگ، گرگ!»، اما هیچ کس به کمک او نرفت و گرگ ها تمام گوسفند ها را دریدند.

این داستان اخلاقی کوتاه نشان می دهند که دروغ باعث می شود که اعتماد میان اعضای جامعه از بین برود و بیش ترین صدمه را از این کار خود فرد دروغگو می بیند.

روباه و لک لک

در جنگل روباه خودخواهی بود که دوست داشت دیگران را اذیت کند، این روباه دوستش لک لک را به خانه خود دعوت کرد. لک لک بسیار خوشحال بود اما نمی دانست که روباه دوست دارد او را اذیت کند. روباه شام را در بشقاب هایی کم عمق درست کرده بود و لک لک نمی توانست از داخل آن ها شام بخورد اما روباه هرچه سریع تر سوپ خود را تمام کرد و لک لک گرسنه ماند.

لک لک بسیار از این کار روباه عصبانی شده بود و برای فردا شب روباه را به خانه دعوت کرد تا به او نشان دهد که چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسیار خوشحال بود، لک لک غذا را در ظرف های بسیار بلندی مانند گلدان ریخت وسریع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن کوتاهی داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و یاد گرفت که نباید دیگران را اذیت کند.

داستان اخلاقی کوتاه به شما می آموزد که همان طور که شما دیگران را اذیت می کنید دیگران نیز می توانند به شما آسیب برسانند بنابراین نباید به دیگران آسیب بزنید.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه تاریخی؛ ۱۲ داستان جالب پندآموز قدیمی تاریخی

مطلب مشابه: حکایت کوتاه به زبان ساده؛ 20 داستان و حکایت کوتاه و دلنشین

آرزوی طلا

آرزوی طلا

مردی طماع در شهری دور زندگی می کرد که عاشق طلا و وسایل قیمتی بود. این مرد دخترش را بیش از هرچیزی در دنیا دوست داشت. یک روز پری در مقابل او ظاهر شد و به او گفت که می تواند یک ارزو او را براورده کند. مرد بسیار خوشحال شد و این آرزو را کرد که به هرچیزی دست می زند طلا شود.

مرد طماع در راه به سنگریزه ها دست می زد و با خوشحالی میدید که تمام سنگریزه ها طلا و یاقوت می شوند. مرد از خوشحالی تا خانه دوید تا خبر را به زن و دختر خود بدهد. مرد با خوشحالی به خانه رسید و دخترش در آغوش او پرید و ناگهان کودک به مجسمه ای از طلا تبدیل شد. مرد به گریه افتاد و باقی عمر خود را صرف پیدا کردن پری کرد تا آرزویش را پس بگیرد.

این داستان اخلاقی کودک نشان می دهد که باید هنگام آرزو کردن نیز فکر کرد و هرچیزی را نباید آرزو کرد و باید بدانید که هرچیزی عواقبی دارد و هیچ چیزی در این دنیا رایگان نمی باشد.

پتی و سطل شیرها

پتی دو سطل شیر از گاو دوشیده بود و می خواست آن ها را برای فروش به بازار ببرد. در راه به پولی فکر می کرد که می تواند از این راه درآورد و برای خرج کردن پول ها برنامه میریخت.

او با خودش فکر می کرد: « با پول شیر مرغی می خرم سپس مرغ تخم می گذارد و جوجه های بیش تری به دست می آورم، چند تا از جوجه ها را می فروشم و چند تا از آن ها مرغ می شوند دوباره جوجه می گذارند و از فروش آن ها پول زیادی به دست می اوردم و با پول آن ها خانه ای روی تپه می خرم.»

همان طور که پتی در آرزوهای خود غرق بود از روی سنگی افتاد و تمام شیرها و آرزوهایش ریختند، این داستان اخلاقی کودک یاد می دهد که نباید انقدر در آینده غرق شویم که حال را از دست بدهیم.

مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه

مطلب مشابه: داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)

هنگام سختی

داستان اخلاقی کودک « هنگام سختی ها» داستان دختری به نام سارا است با پدر و مادر خود در شهر بزرگی زندگی می کرد، یک روز پدر سارا از او خواست که کار ساده ای انجام دهد، پدر ابتدا یک سیب زمینی، یک تخم مرغ و کمی برگ چای برداشت و هر کدام را در یک ظرف آب در حال جوش انداخت. پس از چند دقیقه پدر به دخترش گفت تا آن ها را از آب خارج کند.

پدرش به او گفت: « ببینید آن ها چه واکنش متفاوتی نشان داده‌اند در حالی که همه درون آب و شرایط یکسانی بوده اند.» سیب زمینی نرم و خورد شده است، تخم مرغ سفت تر شده و برگ های چای رنگ و طعم آب را تحت تاثیر قرار داده است. ما نیز در شرایط سخت شبیه یکی از این موارد هستیم. یا مشکلات و سختی ها مانند سیب زمینی شرایط شما را از درون خورد می کند، مانند تخم مرغ شما را سرسخت تر می کند یا مانند چای شما شرایط را تغییر می دهید.

این داستان اخلاقی کوتاه بسیار مفهوم زیبایی دارد زیرا به شما یاد می دهد که شما در برخورد با شرایط مشکل می توانید واکنش های مختلفی داشته باشید.

رز مغرور

می گویند که در گذشته در باغچه ای بزرگ و زیبا گل رز زیبا، قرمز و مغروری بود، کنار این گل زیبا کاکتوسی پر خار و زشت بود. رز هر روز کاکتوس را مسخره می کرد و به او می خندید اما کاکتوس چیزی به او نمیگفت و در برابر حملات حیوانات و گیاهان دیگر از او مراقبت می کرد.

به طور ناگهانی در تابستان، چاه خشک شد و گل ها یکی پس از دیگری پژمرده شدند. گل رز نیز کم کم مریض و پژمرده شد. اما در همان زمان متوجه شد که گنجشکان برای مقداری آب منقار خود را در کاکتوس فرو می کنند. گل رز بسیار از رفتار خود شرمنده بود و خجالت می کشید اما چون به آب نیاز داشت از کاکتوس پرسید که آیا ممکن است کمی آب به او بدهد. کاکتوس موافقت کرد و آن دو دوست های صمیمی و جدانشدنی یکدیگر شدند.

گل رز یاد گرفت که زیبایی همه چیز نمی باشد و نباید دیگران را برای ظاهرشان مسخره کند. این داستان اخلاقی کودک این پیام را به همراه دارد که همه باید به یکدیگر احترام بگذارند.

همکاری

همکاری

در گذشته مزرعه ای بود که در آن سه همسایه کنار هم زندگی می کردند و هر یک از آن ها مزرعه ای داشتند که در آن سال درگیر آفت شده بود و محصولات شان به مرور از بین می رفت. آن ها ایده های مختلفی را برای کشتن آفات استفاده می کردند اولی از مترسک استفاده کرد، دومی از سموم مختلف را بررسی کرد و سومی حصاری ساخت و هر کدام بدون فایده بودند.

دهیار این سه همسایه را جمع کرد و به آن ها تکه چوبی داد و از آن ها خواست آن را بشکنند همه شکستند سپس چوب ها را کنار هم گذاشت و کسی نتوانست آن را بشکند سپس همه متوجه شدند که باید باهم همکاری می کردند تا بر مشکلات خود غالب شوند و آفت ها را ریشه کن کنند.

از این داستان اخلاقی کودک می توانید نتیجه بگیرید که باید در کارها همکاری داشته باشید تا بتوانید بر مشکلاتی که دارید غلبه کنید.

مورچه و کبوتر

در روزی گرم تابستانی مورچه کنار دریاچه قدم می زد خواست کمی از آب آن بنوشد که از روی سنگ لیز خورد و توی آب افتاد. در همان زمان کبوتری از آن جا رد می شد که صدای مورچه را شنید سریع برگی در آب انداخت و مورچه را به کمک آن بلند کرد و روی زمین خشک قرار داد. مورچه از او تشکر کرد و به او گفت که مدیون او می باشد.

مورچه و کبوتر دوست شدند و مدت ها با یکدیگر همه جا می رفتند تا اینکه شکارچی وارد جنگل آن ها شد و با تفنگش کبوتر را هدف گرفت که مورچه او را دید و پای شکارچی را گاز گرفت. با صدای داد مرد کبوتر فرار کرد.  این قصه اموزنده برای کودکان لجباز نشان می دهد که به هرکس محبت و لطف کنی پاسخ آن را خواهی دید.

ملخ و مورچه

در زمان های گذشته یک ملخ و مورچه بودند که با یکدیگر دوست بودند ملخ دوست داشت در میان علف ها دراز بکشد و ستراحت کند در حالی که مورچه همیشه کار می کرد و انبارهای غذای مختلفی داشت.

ملخ به مورچه می گفت که باید کمی استراحت کند و مورچه نیز به ملخ می گفت که نیاز دارد کمی کار کند. و ملخ گوش نمی داد تا این که زمستان رسید و ملخ هیچ ذخیره غذایی نداشت سرد و گرسنه پیش مورچه رفت و از او خواست که کمی غذا به او بدهد ولی مورچه گفت من تمام تابستان را کار کردم تا ذخیره ای داشته باشم چرا باید آن را به تو بدهم؟

ملخ پشیمان و نادم بود بنابراین مورچه کمی به او غذا داد و ملخ هم از آن به بعد به فکر ذخیره جمع کردن افتاد. این قصه اموزنده برای کودکان لجباز به کودک شما یاد می دهد که باید در مواقع آسایش به یاد سختی نیز بود و برای آن تلاش کرد.

مطلب مشابه: داستان کوتاه عاشقانه احساسی؛۱۲ قصه رمانتیک Love Story

مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / 5 داستان قشنگ و دلنشین برای کودک شما

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا