داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)

سرزمین عزیزمان ایران، پُر از داستان‌های قشنگ، زیبا و انسانی است که هرکدام در سهم خود شاهکاری بی همتا هستند. در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم داستان های جالب و خواندنی را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه همراه ما باشید.

داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)

داستان بابای من و فاطو قشنگه

با بابام و خواهرزاده‌هام نشسته بودیم تو‌ هال. یهویی بابام گفت:«حیف که هیچ‌وقت فاطو رو نشد درست و حسابی ببینم.»

گفتم:«جوونیات عاشق فاطو هم بودی؟ من که فکر می‌کردم فقط عاشق اون سبزی‌فروشه بودی.»

گفت:«فاطو که کسی نمی‌تونست عاشقش بشه، بس که خوشگل بود، مامان و باباش قایمش کرده بودند.»

گفتم:«خب شاید از بس زشت بوده قایمش کرده بودند.»

گفت:«چی میگی واسه خودت؟ میگم خیلی خوشگل بود. مثل زن‌های فلسطینی بود.»

گفتم:«یعنی چی؟ چه جوری بود؟»

گفت:«قد بلند، موی شلال، صورت سفید، آخ آخ آخ!»

گفتم:«موهاشو کجا دیدی؟»

گفت:«استغفرالله! من پاشم برم مسجد، دارم چی میگم واسه خودم، این چه فکر و خیالایی ئه که می‌کنم وقت نماز!»

نعیمه گفت:«خب خاله‌هام که از فاطو قشنگ ترن.»

بابام گفت:«خاله‌هات دیگه کیان؟»

نعیمه به من اشاره کرد. بابام بهم نگاه کرد. گفت:«این؟» بعد گفت:«شُرپ! میگم فاطو مث زن‌های فلسطینی بود، اصلن ما جوونیامون زن فلسطینی هم که می‌دیدیم، می‌گفتیم فاطو قشنگ‌تره، فاطو کجا و زهرای ما کجا!؟»

گفتم:«خب نمی‌خواد حالا هی مقایسه کنی، هر کی یه شکلیه دیگه، پاشو برو مسجد.»

پاشد وایساد، خیره شد تو چشام و گفت:«موهاشو سه ماهه کوتاه کرده، هنوز بلند نشده، خجالتم نمی‌کشه!»

گفتم:«خب چی کار کنم که بلند نمیشه.»

نچ نچ کرد و رفت مسجد.

وقتی برگشت نشست قرآن خوند.

من تو حیاط نشسته بودم و به صداش گوش می‌دادم و یاد فیلم راه بازگشت افتاده بودم و قیافه اون مردی که خیلی دعا می‌خواند جلو چشمم بود. می‌خواستم برم مثل والکا یه جمله ماندگار بهش بگم. مثلاً بگم:«تو اگه احساس گناه نمی‌کردی، اینقدر با خدا حرف نمی‌زدی، اگه می‌خوای تو زندگیت کمتر اذیت بشی کمتر احساس گناه کن تا کمتر به خدا نیاز داشته باشی.» یه لحظه خودمو در حال گفتن این جمله تصور کردم، اصلاً بهم نمی‌اومد. از گفتن جمله ماندگارم پشیمون شدم.  با دوستام رفتیم بیرون. لب ساحل، هی همش فکر می‌کردم اگه بابام با فاطو عروسی کرده بود الان من چه شکلی بودم. هر چی نباشه فاطو مامان قشنگی بود ولی نمی‌تونست به مهربونیِ مامانم باشه. هیچکس تو دنیا نمی‌تونه مثل مامانم باشه. اصلاً از کجا معلوم فاطو اگه مامانم بود اجازه می‌داد نصف شبا با دوستام برم بیرون! لابد از بس قشنگ بودم، همش توهم می‌زد که یکی می‌خواد بدزدتم و مثل جوونی‌های خودش، قایمم می‌کرد.

وقتی برگشتم خونه، ساعت یک بود. بابام هنوز بیدار بود. کولر روشن بود و در‌ هالو باز گذاشته بود. باز داشت نماز می‌خوند. همیشه هر وقت کولر روشنه، به ما گیر میده که چرا در‌ هالو محکم نمی‌بندین؟ یاد فیلم زوربا افتادم. لابد بابامم در‌ هالو باز گذاشته بود که خدا بهتر ببیندش.

از تو حیاط باهاش سلام کردم. یه الله اکبرم نگفت. نگامم نکرد. شایدم نشنید. اومدم تو اتاقم و لپ تاپمو روشن کردم و اخبار روزم رو به سمع و نظر دوستم رسوندم و بعدش غش کردم از خستگی. ساعت ۴ بیدار شدم و اینا رو گفتم به سمع و نظر شما هم برسونم. بعدش رفتم چایی بذارم، دیدم هنوز در‌ هال بازه. بابام پرسید:«اذون نگفتن؟»

گفتم:«نه.»

گفت:«خوش گذشت؟»

گفتم‌:«ها.»

گفت:«اذون گفتن بیا صدام بزن.»

گفتم:«خب. الان درو ببندم؟»

گفت:«نه.»

خلاصه از وقتی بابام تعریف فاطو رو کرده، خدا به نظرم شبیه به اون میاد. یه زن خوشگلی که تو آسموناس و حتی وقتی کولر روشنه، کسی درو به روش نمی‌بنده و صرفه‌جویی در مصرف انرژی یادش میره.

مطلب مشابه: حکایت‌های زیبای بهلول / 20 حکایت جالب و آموزنده از بهلول

اشک رایگان

اشک رایگان

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

پند لقمان

لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور.

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.

روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.

شیشه و آیینه

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟

گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟

گفت: خودم را می‌بینم.

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

سنگ سرد

سنگ سرد

چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.

سنگ قبر حکیم

مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه‌رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفته‌ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران‌قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده‌اش بگیرد.

حکیم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر می‌ایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن می‌ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می‌کنند نصیب خودشان شود.

مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی‌ایستند.

حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی‌اش گفت: آنها آیینه‌ای بیش نخواهند دید.

حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.

حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت.

همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.

حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟

کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟

سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.

حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات ایمان داشته باش.

پیش‌نماز

پیش‌نماز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.

پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می‌خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند. پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود.

بخشش‌های حاتم طائی و برادرش

وقتى که حاتم طائى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت؛ هر کس از هر درى که مى‌خواست وارد مى‌شد و از او چیزى طلب مى‌کرد و حاتم به اوعطا مى‌کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!مادرش گفت: تو نمى‌توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.

برادر حاتم به حرف مادر توجهی نکرد. مادرش براى اثبات حرف خود، لباس کهنه‌اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.

وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.

برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و باز هم مى‌خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.

ابوعلی سینا و پسرک گرگانی

روزی یکی از جوانان نزدیک پادشاه گرگان به بیماری سختی مبتلا می‌شود و پزشکان از درمان او عاجز می‌مانند. سرانجام از یک طبیب جوان به نام بوعلی (ابن سینا) که به تازگی به گرگان وارد شده و گروهی از بیماران این سرزمین را شفا داده است، می‌خواهند تا بیمار را معاینه کرده و معالجه نماید.

بوعلی سینا با دیدن جوانی که با حالت زار افتاده است، نبض او را گرفت و سپس گفت:« مردی را بیاورید که تمامی محلات و کوی‌های گرگان را بشناسد»

فرد مورد نظر را نزد بوعلی سینا آوردند. بوعلی از او خواست تا شروع به نام بردن محلات گرگان کند و در همین حین نیز خود او نبض بیمار را چک می‌کرد. زمانی که مرد به نام یکی از محلات می‌رسد، نبض پسر جوان دچاز تغییرات عجیبی می‌شود. بنابراین بوعلی دستور می‌دهد که تمامی کوی‌های آن محل را برشمارد. آن شخص نیز نام تمامی کوی‌ها را می‌گوید تا زمان گفتن نام یکی از کوی‌ها، باز هم نبض بیمار دچار تغییرات می‌شود.

پس ابوعلی سینا می‌گوید:«اسامی منازل آن کوی را برشمار». نام منازل نیز خوانده می‌شود تا به سرایی می‌رسند که این حرکات عجیب نبض تکرار می‌شود. ابن سینا این‌بار می‌گوید که نام اهالی این منزل برده شود. تا به نامی می‌رسند که این حادثه تکرار می‌گردد.

آنگاه ابن سینا رو به همراهان بیمار می‌کند و می‌گوید:«تمام شد. پسر شما در فلان محله، در فلان کوی، در فلان منزل، بر دختر فلانی با این نام، عاشق شده است و علاج او وصال این دختر است.»

بیمار عاشق با شنیدن سخنان بوعلی، از شرم سر در گریبان فرو کرده و چون از او در این رابطه سوال کردند، همان صحبت‌های بوعلی را تکرار کرد.

مطلب مشابه: حکایت‌های پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا

عالم و راهزن

عالم و راهزن

روزی عالمی پر آوازه، سوار بر مرکب از بیابانی عبور می‌کرد. فردی را دید نالان، علت را پرسید. گفت: من علیلم توان راه رفتن ندارم. گرسنه‌ام نای ایستادن ندارم. راه را گم کرده‌ام، درمانده‌ام.

عالم از اسب پایین آمد و راه مانده را سوار بر اسب کرد تا با خود به شهر ببرد. فرد نالان یکباره مهار اسب را به دست گرفت از آنجا دور شد. راکب که دارایی خود را از دست داده می‌دید با فریاد گفت:

ای مرد جوان لحظه‌ای بایست و اسب و هر آنچه در خورجین آن است از آن تو باد.

راه مانده گفت: چه می‌گویی؟

عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن.

راه مانده گفت: چرا؟

عالم گفت: چون دیگر هیچ سواره‌ای به پیاده‌ای و هیچ فرد سالم و توانایی به ناتوانی کمک نخواهد کرد.

راه مانده از اسب پیاده شد و گفت: درس بزرگی که امروز از تو آموختم، از همه ثروت‌هایی که می‌خواستم به دست آورم با ارزش‌تر است. تو به واقع عالم و عارف بزرگی هستی.

بهلول و کلوخ

روزی بهلول داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید:«من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.»

یک اینکه می‌گوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد.

دوم می‌گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می‌دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می‌دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت: «ماجرا چیست؟» استاد گفت: «داشتم به دانش آموزان درس می‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می‌کند.»

بهلول پرسید: «آیا تو درد را می‌بینی؟» گفت:«نه»

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا