حکایتهای پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا
در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن چندین حکایت پندآموز را برای شما دوستان قرار دادهایم. این پندهای قدیمی و جدید با وجود خط داستانی، بسیار آموزنده و زیبا هستند که میتوانید با خوانش آنها پندهای بسیاری را یاد بگیرید. با ما باشید.
فهرست حکایتهای پندآموز
حکایت قدیمی آرزو
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مىخواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مىخواهد يکى از زنان حرمسراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مىخواهد سوگلى حرمسراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا بهدوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.
شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح ، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زدهايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مىزنم. آنها حرفهاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچهاى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرمسرا و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوبدستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همينطور که فکر مىکرد چوب خود را به زمين مىکشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمرهاى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.
يک روز شاه در پشتبام قصر خود قدم مىزد. ديد در جاى دورى چيزى مىدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغربزمين هستم. از پدرم قهر کردهام و به اينجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.
صبح فردا پادشاه بههمراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مىکنم اما بايد آداب مغربزمين را بهجا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچهاى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.
پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را بهدوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: ‘ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را بهدوش گرفتى و به حمام بردي؟
شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.
مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما
حکایت قدرت خدا
پادشاهی به وزیرش گفت:
۳ سوال میكنم فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى.
ـ سوال اول: خداوند چه میخورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه میپوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه كار میكند؟
وزیر كه (به واسطه رابطه بر مسند تکیه زده بود) جواب سوالها را نمىدانست؛
ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرك داشت و به غلامش گفت:
سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.
غلام گفت: جواب هر سه را میدانم؛
ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟
غم بندههایش را مىخورد.
اینكه خداوند چه مىپوشد؟
خداوند عیبهاى بندههایش را مىپوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد.
سلطان گفت: درست است؛
ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیدهیى است جوابها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرىاش را از تن در آورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى!
خداوند چه كار میكند؟
خدا در یك لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام…
مطلب مشابه: حکایت های عاشقانه زیبا (3 حکایت قشنگ و شیرین عاشقانه)
حکایت کوتاه مورچه
روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: “می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهر دیگریست ببرم .”
گفتند : واقعا که مسخره ای..!! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی اینهمه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت :” مهم نیست… همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم..”
حکایت مسند قدرت
روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند .
بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش نمود .
بهلول گفت من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟
قاضی زیرک
دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار میکنم که قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند میکنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت: من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرکتر بودم.
مسابقه خرسواری
می دانید چرا در دنیا هیچگاه مسابقه ” خرسواری” برگزار نمی شود ؟!
پس از انجام تحقیقات میدانی و عملی بسیار جانورشناسان، مشخص شد که اسب ها در میدان مسابقه فقط در خط راست و مستقیم حرکت کرده و نه تنها مانع جلو رفتن و تاختن سایر اسبها به جلو نمی شوند ، بلکه هرگاه سوارکار خودشان یا سایر اسبها به زمین بیفتد، تا حد امکان که بتوانند آن سوارکار سقوط کرده را لگد نمی کنند.
اما خرها وقتی در خط مسابقه قرار می گیرند ، پس از استارت اصلا توجهی به جلو و ادامه مسیر مسابقه به صورت مستقیم نداشته و فقط به خر رقیب که در جناح چپ و یا راستش قرار دارد ، پرداخته و تمام تمرکزش ،ممانعت از کار دیگران است، یعنی تنها هدفشان این است که مانع رسیدن خر دیگر به خط پایان شوند. !
حتی به این قیمت که خودشان به خط پایان نرسد.
امروزه از این موضوع در علم مدیریت بسیار استفاده می شود و بدین معناست که افراد ناتوان که می دانند خود به خط پایان نمی رسند ، با سنگ اندازی و ایجاد مشکلات و چوب لای چرخ دیگران گذاشتن ، به بهانه مختلف ،مانع رسیدن دیگران به اهدافشان می شوند و در اصطلاح میگویند : ” فلانی ، مسابقه خر سواری راه انداخته است! “
حکایت طنز دزد
شب شده بود و جورج فیلیپس اهل میسیسیپی میخواست بخوابد. ناگهان توجه همسرش به چراغ توی حیاط جلب شد که روشن مانده بود. جورج در را باز کرد تا به حیاط برود و چراغ را خاموش کند اما دید چند نفر مشغول دزدی هستند.
او سریع به پلیس زنگ زد. پلیس گفت: «کسی تو خونه شماست؟» جورج گفت: «نه.» و موضوع را کامل برای پلیس توضیح داد. مأمور پلیس در جواب گفت: «همه نیروها سرشون شلوغه!» و پیشنهاد داد که در را از داخل قفل کند تا هر وقت پلیسی در دسترس باشد به آنجا فرستاده شود.
جورج گفت: «باشه.» گوشی را گذاشت، تا سی شمرد و دوباره به پلیس زنگ زد: «سلام، من همین چند لحظه پیش زنگ زده بودم چون چند نفر توی حیاط من بودند. لازم نیست دیگه نگرانشون باشین، چون همین الان به همهشون تیراندازی کردم!» و بعد تلفن را قطع کرد. پنج دقیقه نشد که چند ماشین پلیس، یک واحد نیروی ویژه و یک آمبولانس ظاهر شدند. پلیس، دزدها را حین ارتکاب جرم دستگیر کرد. کلانتر پیش جورج رفت و به او گفت: «فکر کنم شما گفتین که بهشون شلیک کردین.»
جورج گفت: «منم فکر کنم شما گفتین هیچ پلیسی در دسترس ندارین!»
پزشک باهوش
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم…
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند…
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است..
قضاوت
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده… شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .
ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته: با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید…
غیرت ایرانی
در ساختن كاروانسراي زعفرانيهي نيشابور كه هنوز ويرانههاي آن ميان نيشابور و بيهق (سبزوار) برپاست، ياد ميكنند كه بازرگاني چيني براي آنكه رونق بازار چين را به رخ بازرگانان ايراني كشد، يك كاروان زعفران به ايران فرستاد و به كاروانسالار فرمود كه زعفران را به كسي بفروشد كه يكجا بتواند آن را بخرد؛ و بازرگان كه از راه شمال شهرهاي ايران را پيموده بود و خريدار نيافته بود و به هرکجا که می رسید خودنمایی نموده و می گفت که در ایران کسی توان خرید زعفران های ما را نداشت ! هنگام بازگشت، در نيشابور به جايي رسيد كه بازرگاني كاروانسرايي ميساخت.
از وي چگونگي را پرسيدند و او داستان را باز گفت. بازرگان نيشابوري را غيرت به جوش آمد و زعفران را يكجا از او بخريد و بفرمود تا در زير پي ساختمان كاروانسرا ريزند! به كاروانسالار گفت به چين بازگرد و بگو كه كاروان زعفران شما را در ايران در گل پي كاروانسرا ريختند … نام اين كاروانسرا زعفرانيه گرديد و سدهها از آن بوي خوش زعفران ميآمد.
سردار عشق
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: «ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟»
سردار پاسخ داد: «ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.»
فرمانروا پرسید: «و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟»
سردار گفت: «آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!»
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: «آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟»
همسر سردار گفت: «راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.»
سردار با تعجب پرسید: «پس حواست کجا بود؟»
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: «تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!»
مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / 5 داستان قشنگ و دلنشین برای کودک شما
طوطی کچل
يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد.
يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.
ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟
تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.
مار پیر و قورباغه
آوردهاند كه ماري پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونهميتواند زندگي كنم؟ با آنكه ميديد كه جواني را نميتوان بهدست آورد، اما آرزو ميكرد كهايكاش همين پيري نيز ماندني بود. پس به كنار چشمهاي كه در آن قورباغههاي بسياري زندگي ميكردند و يك سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوهزدگان نشان داد. قورباغهاي از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زندهبودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يك بيماري دچار شدهام كه اگرهم قورباغهاي شكار كنم، نميتوانم آن را نگهداشته و بخورم.»
قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژدهي اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماري شدهايي؟ مار گفت، روزي ميخواستم كه يك قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانهي زاهدي انداخت. من او را تا خانهي زاهد دنبال كردم، خانه تاريك بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچك شوم، به گونهاي كه سلطان قورباغهها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغهاي را نداشته باشم. سلطان قورباغهها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند ميپنداشت و بر ديگران فخر ميفروخت.
پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگاني سلطان دراز باد، مرا نيرويي نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپري كنم.» سلطان گفت: «درست ميگويي، هر روز دو قورباغه برايت آماده ميكنم كه بخوري.» پس مار هر روز دو قورباغه ميخورد و چون در اين كاري كه انجام ميداد سودي ميشناخت، آن را شوند خواري خود نميپنداشت.
حکایت قانون زندگی
چند سالی بود که جایزه مرغوب ترین ذرت شهر به کشاورزی پیر به نام «دیوید» می رسید. همه میخواستند راز پرورش این محصول با کیفیت را بدانند .پس از اعلام اسامی برندگان خبرنگار سراغ دیوید رفت و پس از صحبت با او موضوعی متوجه شد که حسابی شگفت زده اش کرد: «دیوید از بذرهای مرغوب ذرت به همسایه هایش هم داده بود .»خبرنگار پرسید دیوید چطور میتواند دانه های مرغوب را با کسانی شریک شود که خودشان هم قرار است در مسابقه شرکت کنند ؟ پیرمرد پاسخ داد:«چرا نباید این کار را انجام دهم ؟باد بذرهای ذرت را از یک مزرعه به مزرعه دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرت های خوبی نداشته باشند باد ان بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد. پس اگر محصول مرغوب میخواهم باید به انها کمک کنم تا کشت خوبی داشته باشند.»
اری ٬کشاورز پیر به خوبی درک کرده بود زندگی انسانها به هم ارتباط دارد و میدانست اگر همسایه هایش محصول خوبی نداشته باشند او نیز نمی تواند محصول خوبی بدست بیاورد.
زندگی ما هم همینطور است .اگر بخواهیم زندگی شاد سرخوش و ارامی داشته باشیم بایدبه اشنایان و دوستانمان کمک کنیم تا انها هم شاد و خوش و ارام زندگی کنند.
حکایت قدیمی هدف
می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.
تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟
در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است.