قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما

قصه های آموزنده کودکانه، دروازه ای به دنیای تخیل و یادگیری هستند که می توانند به کودک کمک کنند تا ارزش ها، مهارت ها و درس های زندگی را به شیوه ای جذاب و سرگرم کننده بیاموزد. این داستان ها با شخصیت های جالب و ماجراهای هیجان انگیز، نه تنها توجه کودکان را جلب می کنند بلکه می توانند پیام های عمیق و آموزشی را نیز منتقل کنند. هر قصه فرصتی است برای گسترش دایره واژگان، تقویت تخیل و یادگیری درس های اخلاقی که در زندگی روزمره بسیار اهمیت دارند.

با خواندن این داستان ها، کودکان می آموزند که چگونه با چالش ها روبرو شوند و ارزش های انسانی را درک کنند. در ادامه مجموعه ای از قصه های آموزنده کودکانه و جالب را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما

قصه زیبای کودکانه در مورد دوست خوب

روزی روزگاری، در یک شهر بزرگ، پسری به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسری مهربان و خوش‌قلب بود، اما کمی درونگرا بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی می‌کرد.

یک روز، آرمان در حال بازی در پارک بود که دختری را دید که در حال گریه کردن است. آرمان به دختر نزدیک شد و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

دختر گفت: «اسم من نگار است. من گم شده‌ام و نمی‌دانم چطور به خانه برگردم.»

آرمان به نگار دلداری داد و گفت: «نگران نباش، من کمکت می‌کنم تا به خانه برگردی.»

آرمان نگار را به خانه‌اش برد و با مادرش تماس گرفت. مادر نگار خیلی خوشحال شد که دخترش را پیدا کرده است. او از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک پسر مهربان و دوست‌داشتنی هستی.»

از آن روز به بعد، آرمان و نگار با هم دوست شدند. آنها هر روز با هم بازی می‌کردند و خوش می‌گذراندند. آرمان متوجه شد که نگار هم دختری مهربان و خوش‌قلب است.

یک روز، آرمان و نگار در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچه‌های زورگو به آنها حمله کردند. بچه‌های زورگو می‌خواستند از آرمان و نگار پول بگیرند. نگار خیلی ترسیده بود، اما آرمان از او محافظت کرد. آرمان به بچه‌های زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»

بچه‌های زورگو از آرمان ترسیده بودند و فرار کردند. نگار خیلی از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.»

آرمان و نگار همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت می‌کردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.

**

داستان ناب آموزنده راستگویی

در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد می‌کردند و به آنها احترام می‌گذاشتند.

یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم می‌زد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله می‌کرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما می‌دونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.

یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد می‌شد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.

شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.

سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا می‌دونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.

**

مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه

داستان کودکانه موش موشی زرنگ

توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌اي زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….

مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود..
یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..

خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..

رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …
خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی شاد شد و زودی قبول کرد.

نیمی ازشب قبل بود موش موشی گشنش شده بود آخه همۀ وقت سرشب غذا می خورد.
گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی‌خوریم آخه ما جغدیم…
موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …
خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…

موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..

همۀ که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همۀ وقت باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همۀ خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…

**

داستان هزار یک شب (همه را به یک چشم نبینیم)

در زمان‌های قدیم، در یک سرزمین دوردست، پادشاهی به نام شهریار زندگی می‌کرد. شهریار مردی عادل و مهربان بود، اما او یک عیب بزرگ داشت: او از خیانت متنفر بود.

یک روز، شهریار متوجه شد که همسرش به او خیانت کرده است. او بسیار خشمگین شد و دستور داد که همسرش را بکشند.

از آن روز به بعد، شهریار هر شب با دختری تازه ازدواج می‌کرد و بامداد روز بعد، دستور قتلش را می‌داد. او می‌خواست با این کار، از خیانت زنان در امان بماند.

وزیر شهریار، مردی دانا و مهربان بود. او نگران دخترانی بود که هر شب قربانی خشم شهریار می‌شدند. او به فکر چاره‌ای افتاد.

یک روز، وزیر شهریار دخترش، شهرزاد را به همسری شهریار درآورد. شهرزاد دختری زیبا و باهوش بود. او می‌دانست که باید کاری کند تا از مرگ نجات پیدا کند.

شب اول ازدواج، شهرزاد به شهریار گفت: «من یک قصه برای شما دارم که خیلی جالب است. اما آنقدر طولانی است که باید چند شب ادامه داشته باشد.»

شهریار از شنیدن این حرف خوشحال شد. او عاشق قصه‌های شهرزاد شد و هر شب مشتاقانه منتظر شنیدن ادامه آن بود.

شهرزاد هر شب یک قصه جدید تعریف می‌کرد. قصه‌های او آنقدر جذاب و پرکشش بودند که شهریار نمی‌توانست آنها را نیمه‌کاره رها کند. او هر شب دستور می‌داد که شهرزاد را به قتل نرسانند تا بتواند ادامه قصه را بشنود.

این ماجرا تا هزار و یک شب ادامه داشت. در طول این مدت، شهرزاد توانسته بود شهریار را از خشم و کینه‌اش رها کند. شهریار متوجه شد که همه زنان مانند همسرش نیستند. او عاشق شهرزاد شد و با او ازدواج کرد.

شهریار و شهرزاد زندگی خوشی را در کنار هم داشتند. آنها صاحب چندین فرزند شدند و پادشاهی را با عدالت و مهربانی اداره کردند.

**

معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)

در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی می‌کرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخریب کرد.

باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابان‌های شهر را پر از گل و لای کرد.

باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند. باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.

سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد. با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.

**

مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / 5 داستان قشنگ و دلنشین برای کودک شما

داستان کودکانه گنجشک فراموش کار

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.

او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید

اما قو نمی دانست.

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.

و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

**

داستان کودکانه یک کلاغ چهل کلاغ

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .

هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد

پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .

تا اینکه کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته. و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .

همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .

همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند.

از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

**

مطلب مشابه: قصه های کودکانه 4 تا 6 سال کوتاه؛ پنج داستان آموزنده زیبا

داستان درباره احترام به بزرگتر ها

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی مودب و با ادب بود. علی همیشه به بزرگترها احترام می‌گذاشت و ازشون حرف شنوی داشت.

یک روز، علی با پدرش به یه پارک قشنگ و سرسبز رفتند. علی داشت توی پارک بازی می‌کرد که یه پیرمرد رو دید که روی یه نیمکت چوبی نشسته بود. پیرمرد موهای سفید و بلندی داشت و عینک دودی به چشم داشت.

نسیم آرامی در پارک می‌وزید و برگ‌های درختان را به رقص درآورده بود. پرندگان روی شاخه‌های درختان آواز می‌خواندند و صدای خنده کودکان در پارک طنین‌انداز بود.

علی از روی نیمکتش بلند شد و رفت پیش پیرمرد.

علی گفت: «سلام، آقا. حالتون خوبه؟»

پیرمرد لبخندی همچون گلهای بهشتی به کودک هدیه داد و گفت: «خوبم، ممنون.»

علی پرسید: «آقا، می‌خواید کمکتون کنم؟»

پیرمرد گفت: «نه، ممنون. من فقط یه کم خسته شدم.»

علی گفت: «پس من می‌رم یه کم بابا رو تنها بذارم و دوباره میام.»

علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، من می‌رم یه کم با پیرمردی که روی نیمکت نشسته صحبت کنم.»

بابا گفت: «خوبه، پسرم. احترام به بزرگترها خیلی مهمه.»

علی رفت پیش پیرمرد و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. علی از پیرمرد سوال‌های زیادی پرسید و پیرمرد هم با حوصله جواب سوال‌های علی رو می‌داد.

علی از صحبت کردن با پیرمرد خیلی لذت می‌برد. او از پیرمرد در مورد زندگی‌اش، گذشته‌اش و تجربیاتش پرسید. پیرمرد هم با حوصله تمام سوال‌های علی رو جواب داد.

بعد از یه مدت، علی گفت: «آقا، باید برم.»

پیرمرد گفت: «خیلی ممنون از اینکه با من صحبت کردی. خیلی خوش گذشت.»

علی گفت: «خواهش می‌کنم، آقا. منم خیلی خوش گذشت.»

علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، خیلی خوش گذشت. پیرمرد خیلی خوبی بود.»

بابا گفت: «خوشحالم که خوشت اومد، پسرم.» علی و بابا از پارک رفتن لذت بردند و علی هم به خاطر احترام گذاشتن به پیرمرد، احساس خوبی داشت.

**

داستان کودکانه در مورد غلبه بر ترس از تاریکی

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی از تاریکی می‌ترسید. سارا همیشه از اینکه شب بخوابه می‌ترسید.

سارا فکر می‌کرد که هیولاهایی در تاریکی زندگی می‌کنند که می‌خوان اون رو بخورند. سارا هر شب قبل از خواب، زیر پتو قایم می‌شد و از تاریکی می‌ترسید. یک روز، سارا با یه دوست جدید آشنا شد که اسمش علی بود. علی خیلی شجاع بود و از تاریکی نمی‌ترسید.

علی به سارا گفت که نباید از تاریکی بترسه. علی به سارا گفت که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمی‌کند. سارا حرف‌های علی رو باور کرد و تصمیم گرفت که سعی کنه بر ترسش از تاریکی غلبه کنه. یک شب، سارا تصمیم گرفت که بدون ترس بخوابه. سارا زیر پتو قایم نشد و به تاریکی خیره شد.

سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه. سارا از اون روز به بعد، دیگه از تاریکی نمی‌ترسید. سارا می‌دونست که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمی‌کند.سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی، یه دختر شجاع تر شد. سارا می‌تونست از هر چیزی که ازش می‌ترسید، بترسه و اون رو شکست بده.

اما یک روز، اتفاقی افتاد که سارا رو مجبور کرد که دوباره با ترسش از تاریکی روبرو بشه. سارا و خانواده‌ش برای تعطیلات به یه جنگل رفتند. سارا خیلی خوشحال بود که قرار بود در طبیعت زندگی کنه.

یک شب، سارا و خانواده‌ش دور آتش نشسته بودند و داستان می‌شنیدند. یه دفعه، باد شروع به وزش کرد و صدای غرش درختان بلند شد. سارا خیلی ترسیده بود. اون فکر می‌کرد که یه هیولا اومده تا اون رو بگیره. سارا زیر پتو قایم شد و از ترس گریه کرد.

علی، که کنار سارا نشسته بود، دست سارا رو گرفت و گفت: «نترس، سارا. هیچ هیولایی وجود نداره.» سارا به علی نگاه کرد و گفت: «ولی من خیلی می‌ترسم.» علی گفت: «می‌دونم، اما باید نترسی. باید یاد بگیری که با ترست روبرو بشی.»

سارا تصمیم گرفت که حرف علی رو گوش بده. اون از زیر پتو بیرون اومد و به تاریکی خیره شد. سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه.

سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی در جنگل، یه دختر شجاع تر و قوی تر شد. اون می‌دونست که می‌تونه از هر چیزی که ازش می‌ترسد، بترسه و اون رو شکست بده. اینم یه داستان کودکانه تخیلی در مورد غلبه بر ترس از تاریکی. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

**

قصه درباره حرف زدن با غریبه ها

در یک روز آفتابی، دختری به نام نگار با مادرش به پارک رفته بود. نگار دختری مهربان و خوش‌رو بود و دوست داشت با همه سلام و احوالپرسی کند.

نگار در حال بازی بود که دید مردی با لباس مرتب و لبخندی مهربان به سمت او می‌آید. مرد گفت: «سلام، دخترم. اسمت چیه؟» نگار گفت: «سلام. من نگارم. شما کی هستید؟» مرد گفت: «من آقای احمدی هستم. من هم اینجا بازی می‌کنم.»

نگار و آقای احمدی شروع به صحبت کردند. آقای احمدی خیلی مهربان بود و داستان‌های جالبی برای نگار تعریف می‌کرد. نگار خیلی خوشش آمده بود و از صحبت کردن با آقای احمدی لذت می‌برد.

بعد از مدتی، مادر نگار او را صدا زد. نگار از آقای احمدی خداحافظی کرد و به سمت مادرش رفت.

مادرش پرسید: «چرا با اون مرد صحبت می‌کردی؟» نگار گفت: «آقای احمدی خیلی مهربان بود. اون داستان‌های جالبی تعریف می‌کرد.»

مادر نگار گفت: «درست است که آقای احمدی مهربان بود، اما نباید با غریبه‌ها صحبت می‌کردی.»

نگار گفت: «چرا؟»

مادر نگار گفت: «چون غریبه‌ها رو نمی‌شناسیم و نمی‌دونیم که آدم‌های خوبی هستند یا نه. ممکنه که قصد بدی داشته باشند.»

نگار گفت: «من که احساس خطر نمی‌کردم.»

مادر نگار گفت: «درسته که احساس خطر نمی‌کردی، اما باز هم نباید با غریبه‌ها صحبت می‌کردی. این یک قانون مهمه.»

نگار گفت: «باشه، دیگه با غریبه‌ها صحبت نمی‌کنم.»

نگار و مادرش از پارک بیرون رفتند. نگار به حرف‌های مادرش فکر می‌کرد. او فهمید که مادرش درست می‌گفت. نباید با غریبه‌ها صحبت کند.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا