داستان کوتاه درباره مادر (۱۲ قصه مادرانه زیبا و خواندنی)
در این قسمت از سایت ادبی تک متن چندین داستان کوتاه درباره مادر را برای شما دوستان قرار دادهایم. این داستانهای خاص و زیبا با مفاهیم عمیقی نوشته شدهاند و قطعا مورد پسند شما خواهند بود. در ادامه با ما باشید.
فهرست داستان کوتاه درباره مادر
داستان زیبا مادر
مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم .او همیشه مایه خجالت من بود .مادرم برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه ها غذا می پخت .
یک روز او به دم مدرسه آمد تا مرا با خود به خانه ببرد .من خیلی خجالت کشیدم .آخر او چطور توانست این کار را با من بکند ؟به ر وی خود نیاوردم ،فقط با تنفر نگاهی به او کردم و فورا از آنجا دور شدم .
روز بعد یکی از هم کلاسی ها مرا مسخره کرد و گفت :«هووو…مامان تو فقط یک چشم داره»
فقط یک جوری دلم می خواست یک جوری خودم را گم و گور کنم .کاش زمین دهان باز می کرد و مرا … کاش مادرم یک جوری گم و گور می شد …
روز بعد به مادرم گفتم «اگر می خواهی من را شاد و خوشحال کنی ،چرا نمی میری ؟ »
او هیچ جواب نداد .
حتی یک لحظه هم درباره حرفی که به مادرم زدم فکر نکردم ،چون خیلی عصبانی بودم .احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم می خواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با آن نداشته باشم .
سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم .در آن جا ازدواج کردم ،خانه ای برای خود خریدم و تشکیل زندگی دادم .
من از زندگی ،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم ،تا این که یک روز مادرم به دیدنم آمد او سال ها بود که من و نوه هایش را ندیده بود .وقتی دم در ایستاده بود،بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که او چرا خودش را دعوت کرده و به خانه من آمده ،آن هم بی خبر !
سرش داد کشیدم و گفتم :«چطور جرات کردی بیایی به خونه من و بچه ها را بترسونی ؟!گم شو از این جا !همین حالا .»
مادرم به آرامی جواب داد :«اوه ،خیلی معذرت می خواهم مثل اینکه آدرس را اشتباهی اومدم .»و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز در خانه ام در سنگاپور ،دعوت نامه ای برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ای که در آن درس خوانده بود ،دریافت کردم ،ولی واقعیت را به همسرم نگفتم و وانمود کردم برای یک سفر کاری می روم .
بعد از مراسم ،به کلبه قدیمی خودمان رفتم ،البته از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتند که مادرم مرده است ،اما من حتی یک قطره اشک هم نریختم . آنها بنا به درخواست مادرم نامه ای از طرف او به من دادند . در آن نامه چنین نوشته بود :
پسر عزیز تر از جانم ،من همیشه به فکر تو بوده ام ،مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور آمدم و بچه هایت را ترساندم .وقتی که شنیدم که می خواهی به این جا بیایی ،خیلی خوشحال شدم ،ولی ممکن است نتوانم از جایم بلند شوم و به دیدن تو بیایم . خیلی متاسفم از اینکه وقتی داشتی بزرگ می شدی ،دائما باعث خجالت تو می شدم .آخر می دانی … وقتی تو خیلی کوچک بودی در یک تصادف اتومبیل یکی از چشمانت را از دست دادی . من به عنوان مادر نمی توانستم تحمل کنم که تو با یک چشم بزرگ شوی ،بنابراین یکی از چشمانم را به تو دادم .برای من موجب افتخار بود که پسرم می توانست با چشم من دنیای جدید را به طور کامل ببیند .
مطلب مشابه: داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)
مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما
دستان مادر
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت :
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم.
استاد به او گفت :
از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید.
طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت :
ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
مادر قهرمان
ادیسون به خانه بازگشت… یادداشتی به مادرش داد…
گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید…
سالها گذشت… مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را در آورده و خواند.
نوشته بود: کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم…
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون، کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
سخن در شکم مادر
روزى مفضّل بن عمر به محضر امام جعفر صادق علیه السلام شرفیاب شد و از آن حضرت پیرامون چگونگى ولادت حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها سؤال کرد؟
امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامى که حضرت خدیجه با پیغمبر خدا صلّلى اللّه علیه و آله ازدواج کرد، زنان مکّه با او به مخالفت برخاستند و خدیجه از این امر بسیار نگران و اضطراب داشت، تا آن که بعد از مدّتى ، نطفه حضرت زهراء سلام اللّه علیها منعقد گردید.
و پس از گذشت اندک زمانى، جنین مونس مادر خود شد و از درون شکم با وى سخن مى گفت و خدیجه این راز را پنهان مى داشت تا آن که روزى حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله وارد منزل گردید و متوجّه شد که خدیجه با کسى سخن مى گوید، فرمود: با چه کسى سخن مى گفتى ؟
خدیجه پاسخ داد: با جنین و بچّه اى که در شکم دارم ، سخن مى گفتم ؛ چه این که او انیس و مونس من مى باشد.
حضرت رسول فرمود: اى خدیجه ! جبرئیل علیه السلام به من خبر داد که این نوزاد، دختر است و خداوند متعال از نسل او امامان و پیشوایان دین را برگزیده است ، تا در روى زمین خلیفه و براى جهانیان حجّت باشند.
مطلب مشابه: قصه های کودکانه 4 تا 6 سال کوتاه؛ پنج داستان آموزنده زیبا
مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / 5 داستان قشنگ و دلنشین برای کودک شما
گل برای مادر
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!
داستان زیبای “مادر”
پزشک و جراح مشهور روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود.
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت: چه دعایی ؟
پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند.
مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای خواب سنین مختلف (6 داستان دلنشین آموزنده)
داستان عشق مادر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،” اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند.”
داستان چارلی چاپلین و وصف مادر!
و هر شب یک آرزو می کردم…! مثلا آرزو می کردم برایم اسباب بازی بخرد. می گفت: می خرم به شرط اینکه بخوابی … یا آرزو می کردم برم بزرگترین شهر بازی دنیا…
می گفت: می برمت به شرط اینکه بخوابی…! یک شب پرسیدم: اگه بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی…! هر شب با خوشحالی…
خوابیدم. انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!… دیشب مادرمو خواب دیدم! پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمی خوابم…! گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم… گفت: سعی خودم را می کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی…
داستان کودکانه بهترین هدیه برای روز مادر
روزی روزگاری زیر آسمون شهر و توی یکی از خونه ها سه تا خواهر و برادر بودند به اسم آرش و آریا و آوا . این خواهر و برادرها مثل بیشتر خواهر و برادرها همدیگه رو خیلی دوست داشتند و با هم بازی می کردند. اما خب یک وقتهایی هم سر یک موضوع کوچیک از دست هم ناراحت می شدند و با هم دعوا و جر و بحث می کردند. یا حتی بعضی وقتها با کارهاشون همدیگه رو اذیت می کردند و جیغ و گریه ای بود که به راه می افتاد..
مامان همیشه ازشون می خواست که با هم با احترام و مهربونی صحبت کنند و خودشون مشکلشون رو حل کنند ولی خیلی وقتها به محض اینکه مامان از سر کار برمیگشت بچه ها به سراغ مامان می رفتند و از همدیگه شکایت می کردند و مامان با وجود خستگی مجبور بود که به حرفهای اونها گوش کنه و مشکلاتشون رو حل کنه تا دوباره با هم دوست بشند…
با اومدن تابستان و تعطیل شدن مدارس حالا دیگه آرش و آریا و آوا از صبح تا شب توی خونه بودند و هر روز کلی جر و بحث و اخلاف داشتند. یک روز که سه تایی برای بازی به حیاط آپارتمانشون رفته بودند یکی از همسایه ها رو دیدند که برای دوچرخه بازی به حیاط اومده بود. آرش از پسر همسایه خواست که اجازه بده سوار دوچرخه اش بشه . پسر همسایه اجازه داد که آرش کمی دوچرخه سواری کنه ولی آریا و آوا هم که دلشون دوچرخه سواری می خواست با اصرار زیاد سوار دوچرخه پسر همسایه شدند . چشمتون روز بد نبینه دوچرخه که تحمل وزن سه تا بچه رو نداشت صدای بلندی داد و و لاستیک عقبش ترکید.
پسر همسایه که خیلی ناراحت بود شروع به گریه کرد ولی بچه ها به جای معذرت خواهی و جبران کار اشتباهشون، از صدای ترکیدن لاستیک غش غش خندیدند. اون روز عصر پسر همسایه و مادرش به خونه آرش اینا اومدند و موضوع رو برای مامانشون تعریف کردند.
مامان از کار بچه ها خیلی ناراحت شد. کارهای بچه ها دیگه کم کم مامان رو نگران کرده بود. حالا دیگه اونها نه فقط با هم دعوا و جر و بحث می کردند بلکه باعث ناراحتی همسایه ها هم شده بودند. مامان با بچه ها صحبت کرد و ازشون خواست که مراقب کارها و رفتارشون باشند و احترام و دوستی به همدیگه و دیگران رو فراموش نکنند. بچه ها هم قول دادند که از این به بعد رفتار بهتری داشته باشند.
مامان که پرستار بود باید صبح های زود به سر کار می رفت و گاهی شبها هم باید بیمارستان می موند و روز بعد به خونه بر می گشت. یک روز صبح مامان احساس کرد که مریض شده و نمی تونه به سر کار بره. دکتر بعد از معاینه مامان گفت که باید چند روز خونه بمونه و سر کار نره ..
حالا مامان مریض بود و نیاز به مراقبت و پرستاری داشت و کلی از کارهای خونه مونده بود. بچه ها از اینکه می دیدند مامان مریض شده خیلی ناراحت بودند. اونها دلشون می خواست کاری کنند تا مامان زودتر حالش خوب بشه . برای همین با هم حرف زدند و تصمیم گرفتند تا اجازه ندند مامان کاری بکنه و فقط استراحت بکنه تا زودتر سر حال بشه ..
هر کدوم از بچه ها کاری رو به عهده گرفت . آرش لباسهای خشک شده رو از روی بند جمع کرد و تا کرد و توی کشوها گذاشت. آوا گلها رو آب داد. آریا ظرفها رو شست و برای مامان میوه خرد شده برد.
مامان از کارهای بچه ها واقعا حیرت زده شده بود. تا قبل از این هر وقت از اونها می خواست که توی کارهای خونه کمکش کنند هر بار بهانه ای می آوردند و می گفتند بلد نیستیم، یا الان داریم بازی می کنیم نمی تونیم و از این دست حرفها…
اما حالا بچه ها خیلی خوب همه کارهایی که تا حالا انجام نداده بودند رو انجام میدادند.تازه اینطوری دیگه حوصلشون هم کمتر سر میرفت و همیشه کاری برای انجام دادن داشتند. حتی آوا با کمک و راهنمایی مامان تونست یک سوپ ساده و خوشمزه درست کنه.. حالا دیگه بچه ها حواسشون بود که با دعوا و جر و بحث های الکی مزاحم استراحت مامان نشن. بعد از بازی سریع اسباب بازیهاشون رو جمع می کردند و اتاقشون رو مرتب می کردند تا مامان با خیال راحت بتونه استراحت کنه..
خیلی زود مامان به خاطر استراحتی که داشت و مراقبت و محبت بچه ها حالش خوب شد و تونست دوباره به سر کار بره. با اینکه مامان حالش خوب شده بود بچه ها همچنان توی کارهای خونه به مامان کمک می کردند و مامان از این قضیه خیلی خوشحال بود.
چند روز بعد روز مادر بود و بچه ها دوست داشتند برای مامان هدیه ای بخرند. اونها با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند یک کارت تبریک زیبا با نقاشی خودشون درست کنند و به همراه یک دسته گل به مامان هدیه بدند.
وقتی روز مادر رسید اونها منتظر شدند تا مامان از سر کار برگرده. وقتی مامان وارد خونه شد سه تایی مامان رو بغل کردند و روز مادر رو بهش تبریک گفتند و کارت تبریک و دسته گل رو بهش دادند.
مامان که واقعا شگفت زده شده بود با ذوق و هیجان گفت:” ممنونم عزیزای دلم ! من بهترین هدیه رو چند روز پیش گرفتم وقتی که مریض بودم و شما با محبت از من مراقبت کردید و توی کارهای خونه به من کمک کردید. اینکه شما با هم مهربون هستید و همدیگه رو اذیت نمی کنید، احساس مسیولیت می کنید و به من کمک می کنید بهترین هدیه برای منه ..”
بعد هم اونها رو محکم در آغوش گرفت و بوسید.
داستان کوتاه : مهر پدر و مادر
مادری گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود می برد . مردی را دید که از روبرو می آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنید او حرف مرا گوش نمی دهد پسرک مات و مبهوت به سیمای مردانه و استوار مرد می نگریست اشکهایش زیر چشمانش حلقه زده بود لباسی کهنه بر تن داشت و کفش در پایش نبود ، انگشتان پاهایش در زیر لایه ایی از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خیره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چیزی گفت . کودک هم چیزی آهسته به او گفت و مرد خندید و با سر چیزی اشاره کرد تبسمی دلنشین بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جای دعوا کردن او ، می خندانیدش ، نمی دانید چه آتشپاره ایی است . زندگیم را سیاه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روی دیوار، پشت بام همسایه و بازار پیدایش می کنم . مرد به چشمان کودک نگاه می کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانیتش فوران می کرد که دید اشک برگونه مردانه مرد می لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامی جلو آمدند به آنها گفت نیازهایشان را برطرف سازید . و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت ….
زن از کودکش پرسید آن مرد در گوشت چه گفت ؟
کودک پاسخ داد : از من پرسید چه کسانی را دوست می داری ؟ و من هم گفتم پدر و مادرم …
آن زن همسری بیمار و دختر کوچکی نیز داشت .
زندگی آنان با همان یک لبخند و اشک مردی که در راه دیده بود دگرگون شد . و درهای روزی به رویشان گشوده گشت . فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ خراسانی اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : «به یاد بیاوریم که انسانیم و انسانیت، مهمترین چیزی است که از ما انتظار می رود.»
یک هفته بعد از آن ، زن در کنار بازار کرمانشاه در حال خرید نان بود که دید سران ارتش از شهر خارج می شوند سواران رشید ایرانزمین ، سوار بر اسبهای رزم و آن مرد که پیش آهنگ همه بود …
یاد و نام نادر شاه افشار جاودانه باد ! که مهر پدر را بر سر هیچ گاه حس نکرد و مادر خویش را در زمان اسارت بدست قبایل وحشی از دست داد و …