اشعار کوتاه جهان ملک خاتون؛ قشنگ ترین مجموعه شعر شاعر قدیمی زن

اشعار کوتاه جهان ملک خاتون را در تک متن بخوانید. جَهانْ‌مَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمه دوم سده هشتم هجری می‌زیست. او هم دوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشته‌اند.

اشعار کوتاه جهان ملک خاتون؛ قشنگ ترین مجموعه شعر شاعر قدیمی زن

اشعار کوتاه و شاهکار از جهان ملک خاتون

گلروی من از غرور در ورد آویخت

با سرو سهی و یاسمن مهر آمیخت

خورشید رخش چو بر گل انداخت نظر

بیچاره ز تاب روش فی الحال بریخت

…..برخیز و به باغ آی که گل در جوش است

بی روی تو بلبل چمن خاموش است

زنبور صفت چرا زنی نیش مرا

گفتا چه شود که نیش من با نوش است

امروز به بستان چو گل اندر جوش است

صحرا و در و دشت زمرّدپوش است

زنهار می لعل به دست آر سبک

برخیز و بیا که وقت نوشانوش است

ای دل گل روی یار دیدن چه خوش است

وز لعل لبانش بوسه چیدن چه خوش است

یک لحظه وصال او به بازار غمش

دل کرده فدا به جان خریدن چه خوش است

رفتم به چمن که گل به جوش آمده است

بلبل دیدم که در خروش آمده است

گفتم چه شدست و این فغان تو ز چیست

گفتا چه کنم که گل فروش آمده است

اشعار کوتاه و شاهکار از جهان ملک خاتون

صبحی به چمن سوسن آزاد بخاست

وز قامت خود صحن چمن می آراست

رخسار چو لاله اش بدیدم گفتم

در سوخته خرمن زدن آتش نه رواست

رباعی های کوتاه از جهان ملک خاتون

از روشنی روی تو مه در کم و کاست

خورشید جهان نما ز رویت زیباست

اندر چمن خلد یکی سرو نرست

مانند قد تو گر ز من پرسی راست

مسکین دل من که بوته تیر بلاست

زنهار مزن ز غم بر او کاین نه رواست

تا چند بلا و ستم چرخ کشد

آری چه کنم چون همه تقدیر خداست

چرخ از حسد رای بلندم پستست

وز جرعه همّتم جهانی مستست

لیکن چه کنم چاره که این چرخ بلند

دست من بیچاره چنین در بستست

دل دیده به دولت وصالت بستست

وز خار غمت دل جهانی خستست

گر دست رسی بود که دستت بدهیم

در پای تو مردمی چه جای دستست

تدبیر و صواب از دل خوش باید جست

سرمایه عافیت کفافیست نخست

شمشیر قوی نیاید از بازوی سست

یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

جان داده ام و به نزد جانان هیچست

با درد غمش مایه درمان هیچست

زنهار مخور غم جهان ای دل تنگ

دیدیم سراپای جهان کان هیچست

اندر خور همّتم جهانی هیچست

آن را چه محل بود که جانی هیچست

گر در گذر آید آن سهی سرو روان

جان گر بفشانیم روانی هیچست

بی یاد تو گردمی زنم بر بادست

خرّم دل آنکه با غمت دلشادست

بی یاد تو من نفس نمی یارم زد

آنجا که تویی کجا منت در یادست

ما را غم عشق تو به جان آوردست

و اوصاف جمالت به زبان آوردست

ورنه ز من خاکی سرگشته چرا

خون دلم از دیده روان آوردست

تا روی چو گل به بوستان آوردست

این بلبل طبعم به زبان آوردست

از غمزه چشم مست و ابروش ببین

این تیر جفا که در کمان آوردست

مطلب مشابه: عکس نوشته شعر؛ عکس پروفایل با اشعار قشنگ و خواندنی

رباعی های کوتاه از جهان ملک خاتون

هستم من سرگشته به عشقت سرمست

جان خسته ز عشق یار و دل داده ز دست

از گلبن وصل او نچیدم یک گل

وز خار جفا جان جهانی را خست

شعرهای زیبای جهان ملک خاتون

مستیم چو چشم مست شهلای تو مست

پستیم به پیش قد و بالای تو پست

آیا بود آنکه در میان بستان

گردیم کنار سبزه ات دست به دست

سرو چمن از عجب برآورده دو دست

گفتا که، که را قد دلارا چو منست

چون قامت رعنای تو از دور بدید

از خجلت بالای تو بر خاک نشست

در دیده دلم خیال رویش می بست

دلبر به کرشمه گفت زان نرگس مست

خوش باش که کام تو برآرم روزی

بخشیدن مست اگر بود دست به دست

نقّاش ازل چه لطفها فرمودست

از روی مه و مهر ضیا بربودست

در صورت او کشیده بر نوک قلم

آنست که در حسن رخش موجودست

از درد بمردیم دوایی بفرست

بی برگان را برگ و نوایی بفرست

باری گرهی به کار خلق افتاده

یارب ز کرم گره گشایی بفرست

چون چشم تو نرگسی ندیدم سرمست

چون دید دلم گشت به زلفت پابست

پیوسته به خم بود چو ابروت دلم

جان کرد فدا و ز غم آن نیز نرست

نقش رخ خوب تو خیال انگیزست

وان غمزه سرمست تو بس خونریزست

زلفت چو بنفشه است و بر روی چمن

از باد بهار بین که عنبر بیزست

از جور زمانه بر دلم بار بسیست

یارم نه به دست لیکن اغیار بسیست

بجریست دلم ولیک با این همه سوز

از جور فلک ملول از دست خسیست

ای دل ستم از یار جفاپیشه بسیست

دل بر غم او منه که او هیچ کسیست

بحریست دل نازک تو بی پایان

انگار که در بحر ضمیر تو خسیست

در زلف کجت خسته دلی بسته دلست

زان حسن دل هر دو جهان خسته دلست

شاهی جهان بی تو نخواهم یک دم

آن کیست که از غم رخت رسته دلست

از شام سر زلف تو صبحم شام است

پختم هوس لب تو لیکن خام است

چشمت نظری نکرد در حال جهان

بیچاره به هرزه در جهان بدنام است

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

شعرهای زیبای جهان ملک خاتون

ما را ز جهان وصل نگاری کام است

وز کام جدا گشتنم از ناکام است

عشّاق تو در جهان بسی هست ولی

بیچاره جهان که در جهان بدنام است

شعرهای کوتاه بانو جهان ملک خاتون

بیچاره دلم که بود از عشق تو مست

در شست سر زلف تو بودش پابست

چشمت به خطا در او نگاهی می کرد

زان روی به ابروان شوخت پیوست

دوران فلک نگر که چون گردانست

مردی که بر او دل بنهد مرد آنست

لیکن چه کند فلک که او نیز چو من

بیچاره ز روزگار سرگردانست

گل گفت چو من گلی کجا در چمنست

یا رنگ کدام لاله گویی چو منست

نسبت به شقایقم مکن کان مسکین

دل سوخته و نزار و خونین دهنست

ای دوست دل از دست فراقت خونست

در خون دلم روی جان گلگونست

لیلی صفتا ببین که دیوانه دلم

از روز فراقت ای صنم مجنونست

ما را دل و دیده در فراقت خونست

شوق رخت از حد و صفت بیرونست

گویند ز دل به دل بود راه ولی

ما مایل و تو ز ما ملولی چونست

خالی به میان ابروان دارد دوست

کان را دلم از میان جان دارد دوست

گوید که تو را دوست ز دل می دارم

از دل نه که ما را به زبان دارد دوست

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه هیچ کندندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

فریاد ز جور دشمن و فرقت دوست

کاین هر دو بلا به نزد و امّا نه نکوست

کردند جفا بسی نه بر حق الحق

«از شیشه همان برون تراود که دروست»

بر ذکر تو دایماً زبانم جاریست

همراه تو دل به خواب و در بیداریست

از روی کرم نظر به حالم فرمای

کاین دل به غم عشق تو بس بازاریست

این گردش گردون که چو لعبت بازیست

هردم به طریقه ای و هردم سازیست

ای کودک دل به بازی از راه مرو

کاندر ره عشق عاشقان هم رازیست

ایام بهار و گل و خرّم روزیست

کاندر پی آن بهار هم نوروزیست

خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان

در دفتر عمر بین که روزی روزیست

تا یک سر موی در تو هستی باقیست

اندیشه کار بت پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم رستم

آن بت که ز بند او برستی باقیست

دردیست به دل که هیچ بهبودش نیست

جز وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

هستی تو طبیب درد بیچاره دلم

وز هر دو جهان غیر تو مقصودش نیست

رنجور غم عشق تو بهبودش نیست

بی وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

گفتم که مگر عاقبتم محمودست

بیچاره جهان طالع مسعودش نیست

بی روی تو ای نگار آرامم نیست

وز لعل لبان تو دمی کامم نیست

جانم به لب آمد از خمار شب هجر

مشکل که شراب هجر در جامم نیست

مطلب مشابه: شعر آزادی؛ اشعار تک بیتی، دوبیتی و شعر نو در مورد آزادی

مطلب مشابه: اشعار کوتاه خیام؛ 100 شعر زیبای دلنشین این شاعر بزرگ

شعرهای کوتاه بانو جهان ملک خاتون

مشکل که به درد عشق درمانم نیست

جز آتش هجران تو در جانم نیست

گفتم که مگر به هجر صبرم باشد

روزی ز تو ای نگار و امکانم نیست

تا بر درت ای دوست مرا باری نیست

مشکلتر از این بر دل من باری نیست

گر نیست تو را شوق مرا باری هست

ور هست تو را صبر مرا باری نیست

هرگز دل من ز غم دمی خالی نیست

از من غم چون تو همدمی خالی نیست

هردم دم من بگیرد از غم خوردن

چون دم بگرفت از دمی خالی نیست

بیداد فلک بر دلم از حد بگذشت

بر ریش فراق مرهم از حد بگذشت

پرسی ز من ای دوست که چونی از غم

ای دوست چه گویم که غم از حد بگذشت

چشمم به کرشمه دوش با جانان گفت

کز بیم فراق تو نمی یارم خفت

امروز پشیمان شدم از گفته ی خویش

آری صنما مست چه داند که چه گفت

در بندگیت طاقم و با درد تو جفت

ز الماس مژه درّ زمین خواهم سفت

از دست جفای چرخ و از جور رقیب

در بستر ایمنی نمی یارم خفت

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا