اشعار کوتاه خیام؛ 100 شعر زیبای دلنشین این شاعر بزرگ

خیام را می‌شناسید. شاعر افسانه‌ای و بزرگ ایرانی که شعرهایش همگی بدون استثنا شاهکار هستند. ما نیز در این بخش از سایت تک متن اشعار کوتاه خیام را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. پس اگر به دنبال شاهکارهای خیام هستید، در ادامه با ما باشید.

اشعار کوتاه خیام؛ 100 شعر زیبای دلنشین این شاعر بزرگ

شعرهای کوتاه و زیبا از خیام

در خواب بُدَم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گُلِ شادی نَشِکُفْت

کاری چه کنی که با اَجَل باشد جُفْت‌؟

می خور که به زیر خاک می‌باید خُفْت

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیدا‌ست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

یک ساغر مِی دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت

سگ به ز من است اگر برم نامِ بهشت

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلا‌ست

ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

با یک دو سه اهل و لعبتی حور‌سرشت

پیش آر قدح که باده‌نوشان صبوح

آسوده ز مسجد‌ند و فارغ ز کنشت

گر شاخِ بقا ز بیخِ بختت رُسْته‌ست

ور بر تنِ تو، عُمْر، لباسی چُسْت است

در خیمهٔ تن که سایبانی‌ست تو را

هان تکیه مکن که چارمیخش سُسْت است

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

که‌آواز دهل شنیدن از دور خوش است

گویند مرا که‌ دوزخی باشد مست‌

قولی‌ست خلاف‌، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می‌خواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست

مطلب مشابه: رباعیات ابوسعید ابوالخیر؛ مجموعه 50 شعر رباعی عاشقانه

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

می‌خوردن و شادبودن، آیینِ من است

فارغ‌بودن ز کفر و دین، دینِ من است

گفتم به عروسِ دهر: «کابینِ تو چیست؟»

گفتا: «دلِ خُرَّمِ تو، کابینِ من است»

شعرهای کوتاه و زیبا از خیام

می لعل مذاب است و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل در او پنهان است

می نوش که عمر جاودانی این است

خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی این است

عکس نوشته اشعار خیام بزرگ

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست

از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید

خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده‌ست

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گِردِ پیاله، آیتی هست مقیم

کاندر همه‌جا مدام خوانند آن را

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طرب‌خانهٔ خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

ماییم و می و مُطْرِب و این کنجِ خراب

جان و دل و جام و جامه پُر دُردِ شراب

فارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبَه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادهٔ گل‌رنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست؟

اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است؟

مِی خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتن روز چنین دشوار است

امروز تو را دسترس فردا نیست

واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

رباعیات خیام

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

مِی نوش، ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست

بی‌دادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست

ای خاک اگر سینهٔ تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روانِ پاکت

بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند

زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت

کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت

هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند

ز‌آن‌روی که هست‌، کس نمی‌داند گفت

این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده‌ست

در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردنِ او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردنِ یاری بوده‌ست

عکس نوشته اشعار خیام بزرگ

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست

از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست

از عارض مستی و لب مستوری‌ست

این کهنه رباط را که عالم نام است

و‌آرامگه ابلقِ صبح و شام است

بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است

قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده‌ست

گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده‌ست

اشعار قشنگ حکیم خیام

تا چند زنم به روی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام! که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

ترکیبِ پیاله‌ای که در هم پیوست

بشکستنِ آن روا نمی‌دارد مست

چندین سر و پایِ نازنین از سرِ دست

از مِهر که پیوست‌ و به کین که شکست؟

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی‌ست

رو شاد بِزی اگر چه بر تو ستمی‌ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گَردی و نسیمی و غباری و دمی‌ست

چون ابر به نوروز رخِ لاله بِشُسْت

برخیز و به جامِ باده کن عزمِ دُرُسْت

کاین سبزه که امروز تماشاگهِ توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر‌، خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورَد به گور و چه گرگ به دشت‌!

معروف ترین اشعار خیام

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن

ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شَک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جامِ می از کف دست

در بی‌خبری مُرد چه هشیار و چه مست

چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست

چون هست به هر چه هست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست

معروف ترین اشعار خیام

خاکی که به زیر پای هر نادانی‌ست

کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی‌ست

هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی‌ست

انگشت وزیر یا سر سلطانی‌ست

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست؟

گر نیک آمد‌، شکستن از بهر چه بود‌؟

ور نیک نیامد‌، این صور عیب که راست‌؟

در پردۀ اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیهٔ جان هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزل‌گه نیست

مِی خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا