شعر آزادی؛ اشعار تک بیتی، دوبیتی و شعر نو در مورد آزادی

شعر آزادی ، تجلی گاه احساسات عمیق انسانی و آرمان های بلند است که در دل هر فرد جستجو می شود.آزادی، شاید بزرگ‌ترین دغدغه‌ی انسان است و از گذشته تا به امروز شاعران زیادی در این باره شعر سروده‌اند. آزادی نه تنها مساله‌ای فردی، که موضوعی اجتماعی است و شعرا با سرودن شعر درباره آزادی در کنار شعر وطن، این خواسته و نیاز بشر را در جامعه زنده می‌کنند.

در ادامه برگزیده ای از شعرهای تک بیتی زیبا درباره آزادی، دوبیتی ناب درباره آزادی، شعر نو خاص درباره آزادی و شعر احساسی درباره آزادی را برای شما عزیزان ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.

تک بیتی زیبا درباره آزادی

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

« حافظ »

**

می‌شود اوقات مردم صرفْ در تعميرِ تن
فکرِ آزادی ازين زندان ندارد هيچ کس

“صائب تبریزی”

**

ما چله‌نشین شبِ آزادیِ خویشیم
ای‌کاش که یلدای وطن را سحری بود

“بیداد خراسانی”

**

شعر آزادی؛ اشعار تک بیتی، دوبیتی و شعر نو در مرد آزادی

خونم به شفق بخش که آزادی ما را
باری به تو و همت شمشیر تو بستند

“حسین منزوی”

**

فرخی ز جان و دل می‌کند دراین محفل
دل نثار استقلال، …جان فدای آزادی

“فرخی یزدی”

**

یک طرف مرگِ مرا، یک طرف آزادی را
سکه پرتاب کنید آنچه که افتاد کنید

“مجید سپید”

**

سازش به هر سری نکند تاج افتخار
آزادگی به سرو سرافراز می‌دهند

« شهریار »

**

تا ز بندت شدم آزاد گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

« از اشعار فروغی بسطامی »

**

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

« حافظ »

**

مطلب مشابه: شعر درباره کتاب {اشعار کوتاه و بلند بسیار زیبا درباره کتاب و کتابخوانی}

دوبیتی ناب درباره آزادی

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

« هوشنگ ابتهاج »

**

تا زمزمه ی یاد تو در بی یادی ست
در من قفسی رنگ‌ پَر آزادی ست

دیوار فرو ریخته می داند و خاک
جایی که خراب ست پُر از آبادی ست

“ایرج زبردست”

**

کاشکی آخر این سوز، بهاری باشد
کاشکی در بغلت راه فراری باشد

کاشکی از همه مخفی بشود این شادی
کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی

“سيد مهدی موسوی”

**

از سینه رمیدنِ نفس نزدیک است
آزادی این مرغ قفس نزدیک است

از من به هزار بال و پر بگریزد
گر جان داند که با چه کس نزدیک است

“شفایی اصفهانی”

**

فصلی‌ست بسی سرد و بسی خوف‌انگیز
انگار نمی‌جنبد از اینجا پاییز

ای تندر دیر آمده، فریادی کن
ای ابر ببار، ای بهاران برخیز

« ابراهیم منصفی »

**

آزاده نزادیم که آزاده بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم

با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم

« ابراهیم منصفی »

**

شعر آزادی؛ اشعار تک بیتی، دوبیتی و شعر نو در مرد آزادی

شعر نو خاص درباره آزادی

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه‌ی زنجیر
خواندم راز آزادی

“نصرت رحمانی”

**

فراخای جهان
سرشار از آزادی و شادی‌ست
اگر این دیو و این دیوار‌
که می‌بندد ره دیدار،
بگذارد…‌‌!

“محمدرضا شفیعی کدکنی”

**

زندگی چيزی بود،
مثل يک بارش عيد، يک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت،
صفی از نور و عروسک بود،
يک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسيقی بود.

“سهراب سپهری”

**

دو قدم مانده به صبح
چشم ها باز شوید
تا نمانید جدا از سحر فرداها
وبه همراهی باد

بنوازید سبزترین نغمه ی آزادی را

“هادی الفتی”

**

مطلب مشابه: شعر باران؛ زیباترین اشعار با موضوع باران و 10 عکس نوشته باران

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک؛ همچون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند
سالیان بسیاری نمی‌بایست
دریافتی را که
هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است
همچون زخمی همه عمر، خونابه چکنده
همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده
به نعره‌ای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده

« احمد شاملو »

**

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ قدیمی متروک و
دست‌های زندانی

« احمد شاملو »

**

از مرگ
هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.
هراس من -باری – همه مردن در سرزمينی‌ست
كه مزد گوركن
از بهای آزادی آدمی افزون باشد.

“احمد شاملو”

**

می‌بینم
آن شکفتنِ شادی را
پروازِ بلند آدمیزادی را
آن جشنِ بزرگ روز آزادی را
کیوان
خندان به سایه می‌گوید:
دیدی؟
به تو می‌گفتم!
آری
تو همیشه راست می‌گفتی
می‌بینم
می‌بینم

“هوشنگ ابتهاج”

**

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود‌، بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌ایی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه‌ایی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی که دیگر نباشم

**

شعر آزادی؛ اشعار تک بیتی، دوبیتی و شعر نو در مرد آزادی

شعراحساسی درباره آزادی

به لب‌هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه‌ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم

سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرت‌ها سر آمد روزگارم

به لب‌هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

« فروغ فرخزاد »

**

خیز از جا پی آزادی خویش
خواهر من ز چه رو خاموشی

خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی

کن طلب حق خود ای خواهر من
از کسانی که ضعیفت خواندند

از کسانی که به صد حیله و فن
گوشه خانه تو را بنشاندند

« فروغ فرخزاد »

**

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم

چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم

تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم

الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می‌دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم

سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم

به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

“هوشنگ ابتهاج”

**

مطلب مشابه: شعر درباره شادی و شاد بودن (40 شعر درباره حس خوشحالی)

دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد

در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانه احزان کشد

گرچه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد

رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانه غم بر سر پیمان کشد

دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد

لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد

خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد

صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد

یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفی
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد

پارسایی کو که در محراب و مصحف بی‌گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد

حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد

« سنایی »

**

آزاد شو از بند خویش زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن از آشتی‌ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تحقیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن

« مهدی جوینی »

**

بی تو چون شمع ز ضعف تن ما
رنگ ما خفت به پیراهن ما

نقش پاییم ادب‌پرور عجز
مژه خم می‌شود از دیدن ما

خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما

زندگی طعمه کلفت گردید
رشته‌ها خورده گره خوردن ما

حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما

فکر آزادگی، آزادی برد
سر گریبان زده از دامن ما

اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما

خلعت آرای سحر عریانی است
چاک دوزید به پیراهن ما

آفت‌اند و ختنی می خواهد
برق ما نیست مگر خرمن ما

آخر انجام رعونت چون شمع
می‌کشد تا رگ گردن ما

قاصد آورد پیام دلدار
باز گردید ز خود رفتن ما

(بیدل) آخر ز چه خورشید کم است
این چراغ به نفس روشن ما

« بیدل دهلوی »

**

زندگی در بردگی شرمندگی است
معنی آزاد بودن زندگی است

سر که خم گردد به پای دیگران
بر تن مردان بود بار گران

بنده حق در جهان آزاده است
مست وی فارغ ز جام و باده است

« خلیل الله خلیلی »

**

جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را

رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را

می‌توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را

سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را

همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را

از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام‌ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را

بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟

دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را

زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه‌رویی از دل صد چاک باشد سرو را

دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را

« صائب تبریزی »

**

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا