اشعار نیما یوشیج؛ مجموعه شعرهای زیبای عاشقانه این شاعر
اشعار نیما یوشیج را در تک متن قرار دادهایم. علی اسفندیاری که با نام نیما یوشیج شناخته میشود، شاعر ایرانی بود. او بنیانگذار شعر نو فارسی و ملقب به «پدر شعر نو» در ایران است. او را یکی از تاثیرگذارترین شاعران در شعر معاصر ایران دانستهاند. نیما یوشیج در سال 1301 با منظومه «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی خوانده شده است، در آغاز انقلاب ادبی و روشنفکری شعر مدرن فارسی قرار گرفت. وی آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ او بر آن نهاد و این سبک سپس به شعر نیمایی مشهور شد.

شعرهای زیبای نیما یوشیج
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر. گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها…
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
مطلب مشابه: بهترین اشعار پروین اعتصامی با مجموعه 70 شعر احساسی عاشقانه این شاعر

شعر خانه ام ابری است
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
اشعار عاشقانه نیما یوشیج
سبزه ها در بهار می رقصند
من در کنار تو به آرامش می رسم
دیدمش، گفتم منم نشناخت او
بی تامل رو ز من برتافت او
کسی سوال می کند، به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
سبزه ها در بهار می رقصند،
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را …
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

از بدو نیک این جهان ای دوست
هر که هر چیز خواهد آن بهتر
من ولی گویم از ره دل خود
صحبت یار دلستان بهتر
شمع را رقص در دل محراب
همچو در جسم خسته جان بهتر
چون سحر دود در گلو بستم
کاین حکایت مرا چنان بهتر
ماندم از پای کار وانا ایست
ماندگان را صدا کنان بهتر
گشت مجلس تهی زهمسفران
غم یاران مهربان بهتر
خدمتی را که مزد مزدوری است
خدمت ما به رایگان بهتر
چون ز سر تا به پا زبان شده ام
مونسی چند همزبان بهتر
دلم از تنگی قفس بگرفت
نقش دریای بیکران بهتر
شعر نیما درباره بهار
عاشقا! خیز کآمد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید،
گل به صحرا درآمد چو آتش،
رود تیره چو توفان خروشید،
دشت از گُلْ شده هفت رنگه.
آن پرنده پیِ لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید،
خار و خاشاک دارد به منقار،
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچّگانی همه خُرد و زیبا. ))
عاشق: در سَری ها به راه وَرازون
گرگ، دزدیده، سر می نماید.
افسانه: عاشق! اینها چه حرفی ست؟ اکنون
گرگ ـ کاو دیری آنجا نپاید ـ
از بهار است آنگونه رقصان.
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران
مطلب مشابه: اشعار محمدعلی بهمنی + مجموعه اشعار غزل، شعرنو، عاشقانه و…
اشعار زیبای نیما یوشیج
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک میزند «سیولیشه» روی شیشه
به او هزار بار ز روی پند گفتهام
که در اتاق من ترا نه جا برای خوابگاست
من این اتاق را به دست هزار بار رفتهام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب میخورد همین زمان
به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب، کوبد سر، کوبد پا
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک میزند
روی شیشه
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟

«ری را»… صدا میآید امشب
از پشت «کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را. ری را…
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید، از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییِ بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره جامهتان بر تن
یک نفر در آب میخواند شما را
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان، با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیاش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور، این کهنه جهان را باز میپاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحلِ آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحلِ خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
میرود نعرهزنان، وین بانگ باز از دور میآید:
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
آی آدمها!
آی آدمها!
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ