اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

هوشنگ ابتهاج، یکی از برجسته ترین شاعران معاصر ایران، با آثارش دنیایی از احساسات و اندیشه ها را به تصویر کشیده است. اشعار او، که به زبان فارسی و با نگاهی عمیق به زندگی و طبیعت سروده شده اند، همواره توانسته اند دل های بسیاری را لمس کنند. ابتهاج با استفاده از زبان زیبا و تصویر سازی های شاعرانه، احساسات انسانی را به شکلی عمیق و صادقانه بیان میکند. او در اشعارش به مضامینی چون عشق، تنهایی، مرگ و زیبایی های زندگی پرداخته و با نگاهی فلسفی به جهان، خواننده را به تفکر و تامل دعوت می کند.

در ادامه مجموعه ای از اشعار زیبا و کوتاه از هوشگ ابتهاج، شعر ناب هوشگ ابتهاج درمورد تنهایی، زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج، اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج، شعرهای خاص از هوشنگ ابتهاج و اشعار عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

اشعار زیبا وکت کوتاه از هوشنگ ابتهاج

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند

غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

**

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

**

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…

**

اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از من

به آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من

**

به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

من این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته

**

سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟

کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟

**

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند

شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند

**

شعر ناب هوشنگ ابتهاج درمورد تنهایی

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها

تنها

غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

**

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز

تن

طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

**

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش

باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

**

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

ﺩﻻ‌ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ

ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥ

ﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ

ﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ

**

بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

**

سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند
شاخه‌ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد
سبزه‌ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری…

**

زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

**

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

**

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سخن‌ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی‌

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

**

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

**

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

**

اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد

شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت

**

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

گلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحی

برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد

**

بی تو‌ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

**

مطلب مشابه: اشعار محمدعلی بهمنی + مجموعه اشعار غزل، شعرنو، عاشقانه و…

اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

امشب به قصه دل من گوش می‌کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

**

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

**

شعرهای خاص از هوشنگ ابتهاج

یاری کن ای نفس که درین گوشه‌ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته‌ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله‌ی جرس

خونابه گشت دیده‌ی کارون و زنده رود‌ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد‌ای ایت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر‌ای حریف‌
می‌خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه‌ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

**

دیر است، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا

به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟… آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

دیر است گالیا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

زود است گالیا

نرسیدست کاروان …

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من

**

اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

اشعار عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

**

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی

چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست

پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش

اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل

**

ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است

ای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیست

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش

**

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

**

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا