اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج
هوشنگ ابتهاج، یکی از برجسته ترین شاعران معاصر ایران، با آثارش دنیایی از احساسات و اندیشه ها را به تصویر کشیده است. اشعار او، که به زبان فارسی و با نگاهی عمیق به زندگی و طبیعت سروده شده اند، همواره توانسته اند دل های بسیاری را لمس کنند. ابتهاج با استفاده از زبان زیبا و تصویر سازی های شاعرانه، احساسات انسانی را به شکلی عمیق و صادقانه بیان میکند. او در اشعارش به مضامینی چون عشق، تنهایی، مرگ و زیبایی های زندگی پرداخته و با نگاهی فلسفی به جهان، خواننده را به تفکر و تامل دعوت می کند.
در ادامه مجموعه ای از اشعار زیبا و کوتاه از هوشگ ابتهاج، شعر ناب هوشگ ابتهاج درمورد تنهایی، زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج، اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج، شعرهای خاص از هوشنگ ابتهاج و اشعار عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.
اشعار زیبا وکت کوتاه از هوشنگ ابتهاج
سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدندغریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند
**
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزمگشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
**
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
**
شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از منبه آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من
**
به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسستهمن این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته
**
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟
**
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاندشبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند
**
شعر ناب هوشنگ ابتهاج درمورد تنهایی
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهاتنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
**
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید بازتن
طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز
**
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسندآنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشتمردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندشباغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر استشاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
**
مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)
ﺩﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ
**
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند
**
سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز میگریند
شاخهها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد
سبزهها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت میبارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریهی سیری…
**
زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مراجانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مراکعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مراپرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مراآینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مراگوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرانور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مراهر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مراچون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مراپرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
**
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایهی سوخته دل این طمع خام مبنددولت وصل توای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قندخوشتر از نقش توام نیست در ایینهی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسندخلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدمای دل به خیالی خرسندمن دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمندقصهی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایهی آن سرو بلند
**
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیمی از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشیسخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشینمیسنجد و میرنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوتهای خاموشی
**
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزندنشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزندگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزنددل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزندچه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزندنه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
**
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توستسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توستای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توستآن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توستمن انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توستای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستافسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توستگر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستمی را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستپیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توستمن میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توستچون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
**
اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارددل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذاردشبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیختفرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت
**
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیستجانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیستگم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیستعاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیستدر کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیستجانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیستگلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیستگلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحیبرداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
**
بی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباشهمنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباشیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباشدر هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشدر خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباشگر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباشسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوشتر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
**
مطلب مشابه: اشعار محمدعلی بهمنی + مجموعه اشعار غزل، شعرنو، عاشقانه و…
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرودبه بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرودچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودنثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نروددلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نروددلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرودامشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنیاین دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنیدستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنیدر ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنیمی جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنیگر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنیجام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنیسایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش میکنی
**
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیستنفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته استاندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزدارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
**
شعرهای خاص از هوشنگ ابتهاج
یاری کن ای نفس که درین گوشهی قفس
بانگی بر آورم ز دل خستهی یک نفستنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرسخونابه گشت دیدهی کارون و زنده رودای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شدای ایت امید به فریاد من برساز بیم محتسب مشکن ساغرای حریف
میخواره را دریغ بود خدمت عسسجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پسما را هوای چشمهی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
**
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا
نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من
**
اشعار عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باشتو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده منچه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.
**
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردیمرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردیچو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشناییچنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجاییگل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغتصدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغتجوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرستپرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرستدلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوشاگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوشسحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گلبه دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل
**
ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیداگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون استای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو بادراه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیستصلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش
**
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من استیاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من استناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من استبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من استگفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من استهر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من استخواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
**