بهترین اشعار پروین اعتصامی با مجموعه 70 شعر احساسی عاشقانه این شاعر
پروین اعتصامی نیز یکی از معروف ترین شاعران معروف ایرانی است که همانند فروغ فرخزاد دارای جایگاه ویژه ای در دنیای شاعری و ادبیات معاصر ایران دارد. این شاعر سبک شعری مناظره دارد و دیوان او پر از آثار فاخر این شاعر بزرگ است. در ادامه زیباترین و احساسی ترین اشعار پروین اعتصامی را ارائه کرده ایم.
گلچین اشعار پروین اعتصامی
شعر کوتاه پروین اعتصامی
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدیای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدیرفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است
بیرنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بیدود، زین تنور به کس نان نمیدهندتیمار کار خویش تو خود خور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
اشعار آموزنده پروین اعتصامی
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار استآنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار استیک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار استهرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار استفضل است که سرمایه بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه هماستوقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاستگر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاستتو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاستزان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناستسالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواستچون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبوییگفت از عیب خویش بیخبری
زان ره از خلق، عیب میجوییگفتن از زشترویی دگران
نشود باعث نکوروییتو گمان میکنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله میرویییا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوییخویشتن بیسبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کوییره ما گر کج است و ناهموار
تو خود این ره چگونه میپوییدر خود آن به که نیکتر نگری
اول آن به که عیب خود گوییما زبونیم و شوخجامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشویی
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا راکنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا رابشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه رسوا رااین دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا رااز عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا رادور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا رادر پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا راپیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا رااین جویبار خرد که میبینی
از جای کنده صخره صما راآرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا راافسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گرددروز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گرددچرخ بر گرد تو دانی که چسان میگردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردداندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گرددخوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرحانگیز که صرصر گردد
مطلب مشابه: شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)
اشعار دیوان روین اعتصامی
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار استفردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار استهمت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار استدر دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایه شرار استکالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار استای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار استبس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار استطوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار استهرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار استعمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزهگرد بی سر و بی پا چه میکنیما میرویم تا که بدوزیم پارهای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه میکنیخندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چه میکنیهر پارگی به همت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه میکنیدر راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه میکنیتو پایبند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنیگر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه میکنیجایی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنیخودبین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیده بینا چه میکنیپندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه میکنی
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشتمهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشتآمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشتدانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشتدی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشتبال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشتپروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشتبشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشتخرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشتمن اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر استمینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر استاز سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است
مطلب مشابه: متن دکلمه غمگین (50 متن و دلنوشته طولانی غم انگیز خاص)
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیستگفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیستگفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیستگفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمار نیستگفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیستگفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیستگفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیستگفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیستگفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیستگفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
اشعار پند آموز پروین اعتصامی
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی رااگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی راچراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی رامخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی رابه چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی راز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی رادلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی رامتاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی رابهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
رهاییت باید، رها کن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاکجان رابه سر برشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالیمیان راگذشتنگه است این سرای سپنجی
برو بازجو دولت جاودان راز هر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان رابه رود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان راچه آسان به دامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی راتو نیز از قصههای روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی راپرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی رایکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی رامعایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی رامکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی رادرافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی رابباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جایچرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آببیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی
اشعار درباره امید و نا امیدی
به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنیدبه هرسو دست شوقی بود بستی
به هرجا خاطری دیدی شکستیکشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، نالهای، اشکی و آهیزبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشکآلود از تستبس است این کار بیتدبیر کردن
جوانان را به حسرت پیر کردنبدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بیمایگی بازارگانینهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندیبه اندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی راغبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشه اندیشه را سوختدوصد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردیز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیستمرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
به سوی هر ره تاریک راهیستدهم آزردگان را مومیایی
شوم در تیرگیها روشناییدلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامیعروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماستغمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موریبه هر آتش، گلستانی فرستم
به هر سرگشته، سامانی فرستمخوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
گلچین زیباترین اشعار پروین اعتصامی
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتننزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتنسوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتناشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتنهر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتنآب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتناز برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتنگوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتندر گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتناز مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتنهمچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانیبگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانیتو، به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دوره ناتوانیجوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه استخوانیمتاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانیهر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانیچو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانیاز آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
دل پاک آینه روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشتتن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشتآنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرارنه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بارخواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوارمن کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصارنشوم لحظهای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قراراز چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشواراز چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خارراز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتنهمچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتنکشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتندر هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتنروشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتنهمچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
اشعار زیبا از پروین اعتصامی
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی استتو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهایزان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده راتیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنندگر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیبهر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بودرزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوستما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوستهرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه میکشیم به هر جا که تار موستاز تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوستبا آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکس که خوبروستگفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوستدر پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروستخاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوستچون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوستزانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموستز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایسته رفوستاز مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوستآن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوستپروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
ای دل، اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن استصفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن استای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا، همه را باختن استاهرمن را بهوس، دست مبوس
کاندر اندیشه تیغ آختن استعجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختن استتو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن استدل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانستچوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانستچون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانستگر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانستبس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چله کمانستدر لقمه هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانشوقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانشروح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایه عرفانشنشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانشبگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوه شیرین فراوانشریم وسواس بصابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانشجهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانشتنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانشبرهها گرگ کند مکتب خودبینی
گر بتدبیر نبندیم دبستانشنفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماستقافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاستراهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواستای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاستتا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاستدیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاستلقمه سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاستنفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست