داستان های مثنوی معنوی (۱۰ داستان و حکایت قدیمی ادبی زیبا)

داستان های مثنوی معنوی را در سایت ادبی تک متن قرار داده‌ایم. مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی شاعر و عارف ایرانی است. این کتاب حدوداً از ۲۶٬۰۰۰ بیت و ۶ دفتر تشکیل شده اما در چاپ حاضر تعداد ابیات آن که برابر با ابیات تصحیح و طبع نیکلسون است.

داستان های مثنوی معنوی (۱۰ داستان و حکایت قدیمی ادبی زیبا)

حکایت مردی که خاری بر سر راه مردم کاشته بود

مولانا در مثنوی معنوی، حکایت شخصی را روایت می‌کند که بوته خار کوچکی را در راه مردم کاشت. هر کسی از راه رد می‌شد، مرد را ملامت می‌کرد که چرا این بوته خار را در راه مردم کاشته‌ای؟

این بوته خار هر روز جان بیشتری می‌گرفت، بزرگ‌تر می‌شد و خلق خدا از دست این بوته به فغان آمده بودند؛ چون این بوته خار، پاهای مردم را زخم و لباس‌هایشان را پاره کرده بود.

در نهایت مردم برای بیان شکایت، نزد حاکم رفتند و  جریان مردی که خار را کاشته بود، به حاکم گفتند. روز به روز شکایت‌ها بیشتر می‌شد و در نهایت حاکم، جوان را  به حضور طلبید تا با او صحبت کند.

حاکم، وقتی مرد را دید، با زبان خوش به او گفت که این بوته خار را  بکند. اتفاقاً مرد هم قبول کرد و گفت:

«همین روزها این بوته را از ریشه درمی‌آورم.»

هر چه حاکم نماینده‌اش را نزد او می‌فرستاد، گوش مرد بدهکار نبود و مدام امروز و فردا می‌کرد.

در نهایت حاکم نارحت شد و به او گفت:

«چرا به وعده‌ات عمل نمی‌کنی؟ هر چقدر زمان بگذرد، آن بوته خار قوی‌تر  و قدرت و نیروی تو باری کندن آن کمتر می‌شود.»

حاکم مرد را بسیار نصیحت کرد. در نهایت مردی که خار را کاشته بود، تصمیم گرفت برود و خار بکند. در نهایت پس از کوشش فراوان موفق شد خار را از ریشه درآورد و آن را از جلوی پای مردم بردارد.

نکته اصلی این داستان:

در این داستان منظور از بوته خار، عادت‌های منفی است.

مولانا بر این باور است که یک عادت منفی در انسان به وجود می‌آید، او باید خیلی زود برای از بین بردن آن عادت منفی اقدام کند؛ چون عادت‌های منفی به مرور زمان قوی‌تر می‌شوند و توانایی انسان برای از بین بردن آن‌ها کاهش می‌یابد.

در ادامه قطعاتی از این داستان را به قلم خود جناب مولانا می‌خوانیم:

تو که می‌گویی که فردا این بدان / که به هر روزی که می‌آید زمان

آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود / وین کننده پیر و مضطر می‌شود

خاربن در قوت و برخاستن / خارکن در پیری و در کاستن

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر / خارکن هر روز زار و خشک تر

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر / زود باش و روزگار خود مبر

خاربن دان هر یکی خوی بدت / بارها در پای خار آخر زدت

در داستان می‌خوانیم که بوته خار، پای مردم را خونین و لباس‌هایشان را پاره می‌کند.

منظور مولانا از این بوته خار، عادت‌های منفی اجتماعی مثل بدخُلقی است؛ ولی اگر بخواهیم نگاه جامع‌تری به داستان داشته باشیم، می‌بینیم که بوته خار، کلیه عادت‌های منفی و اشتباه آدمی است.

انسان وقتی از وجود عادت منفی خودش آگاه می‌شود،

باید خیلی سریع با تبر آگاهی و تمرین، آن عادت را ترک کند و یک عادت مثبت و مفید، جایگزین آن کند.

مولانا هم در داستان خود، از زبان حاکم به مردی که خار را  کاشته بود، می‌گوید:

یا تبر بر گیر و مردانه بزن / تو علی‌وار این در خیبر بکن

یا به گلبن وصل کن این خار را / وصل کن با نار نور یار را

تا که نور او کُشد نار تو را / وصل او گلشن کند خار تو را

تو مثال دوزخی او مؤمن است / کشتن آتش به مؤمن ممکن است

مولانا برای ریشه‌کن کردن عادت‌های منفی و راحت شدن از دست آن‌ها دو راهکار خوب ارائه می‌دهد که واقعاً از نظر روان‌شناختی، کارآمد و کارگشا هستند:

تبر را برداشتن و بر ریشه خار زدن؛

یعنی عادت‌های منفی را شناسایی کردن و با جدیت، تمرین و پشتکار برای ترک آن عادت‌ها اقدام کردن

پیوند زدن بوته خار با یک گل؛

یعنی دوستی کردن و همنشینی با افرادی که از نظر روانی، سالم هستند و می‌توانند این سلامتی را به ما هم منتقل کنند.

در پایان باید بگوییم که ترک عادت‌های منفی، یکی از لطف‌های بزرگی است که انسان می‌تواند در حق خودش و سایر انسان‌ها بکند؛ به همین دلیل مولانا اعتقاد دارد که ترک کردن عادت‌های منفی، سخاوتی بزرگ و چشمگیر است و انسان را متعالی و بزرگ‌منش می‌کند:

ترک شهوت‌ها و لذت‌ها سخاست / هر که در شهوت فرو شد، برنخاست

این سخا شاخی است از سرو بهشت / وای او کز کف چنین شاخی بهشت

عروت الوثقاست این ترک هوا / برکشد این شاخ جان را بر سما

مطلب مشابه: حکایت‌های پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا

مطلب مشابه: حکایت کوتاه به زبان ساده؛ 20 داستان و حکایت کوتاه و دلنشین

داستان مگس

داستان مگس

مولانا در مثنوی معنوی، حکایت خنده‌دار و جذابی را تعریف می‌کند.

او داستان مگسی را تعریف می‌کند که بر پر کاهی نشسته است. حالا جالب است که این پر کاه روی مقداری ادرار الاغ شناور شده بود و حرکت می‌کرد.

حرکت پر کاه روی این ادرار باعث شد که مگس احساس کند روی یک کشتی نشسته و کشتی هم روی اقیانوس حرکت می‌کند.

در واقع مگس، خود را ناخدای این کشتی می‌دید و مغرورانه  به خودش می‌بالید.

بیایید این داستان را از زبان خود مولوی عزیز بخوانیم:

آن مگس بر برگ کاه و بول خر / همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام / مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من / مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

بر سر دریا همی راند او عمد / می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد

مولانا در ادامه این داستان، مشکل مگس را بینش و درک محدود و اندک او می‌دانست و  بر این باور بود که هر کس بینش نادرستی داشته باشد، قاعدتاً درک چندان درست و هوشمندانه‌ای از جهان نخواهد داشت.

در ادامه نکته اصلی این داستان را از زبان شیرین  مولانا می‌خوانیم:

عالمش چندان بود کش بینشست / چشم چندین بحر همچندینشست

صاحب تاویل باطل چون مگس / وهم او بول خر و تصویر خس

گر مگس تاویل بگذارد برای / آن مگس را بخت گرداند همای

آن مگس نبود کش این عبرت بود / روح او نه در خور صورت بود

نکته اصلی این داستان:

چند سال پیش کتابی به نام «نگرش یعنی همه چیز» به قلم جف کلیر به بازار آمد.

من از عنوان این کتاب خیلی خوشم آمد. چند صفحه اولش را خواندم و خیلی لذت بردم. آن را خریدم و در عرض دو روز به پایان رساندم.

پس از مطالعه این کتاب بود که متوجه شدم نگرش آدمی و طرز فکر او تا چه اندازه  بر سرنوشت او تأثیرگذار است.

داستان حرکت مغرورانه مگس بر پر کاه و تصور اینکه روی یک کشتی در اقیانوس نشسته، واقعاً تصوری است که افراد بسیاری از خودشان دارند.

برخی افراد تصور می‌کنند که انسانی مهم و والامقام هستند و با این تصور، خودشان را بالاتر از دیگران می‌بینند و افراد مختلف را تحقیر می‌کنند.

این داستان، ما را به داشتن یک تفکر منطقی، دوری از غرور و حرکت به سوی فروتنی فرامی‌خواند.

برای داشتن نگرش منطقی و هوشمندانه نسبت به زندگی باید اندکی در مورد موقعیت متزلزل انسان

در این جهان بیندیشیم و سعی کنیم در دام غرور و خودپسندی نیفتیم؛

چون واقعاً کسانی که در این دام گرفتار شدند، بسیاری از روابط مهم و خوب خود را از دست دادند و نتوانستند به حرکت خود در مسیر پیشرفت و تعالی گام بردارند.

مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان

داستان مرد دباغ

داستان مرد دباغ

یکی دیگر از داستان‌های آموزنده مثنوی مولانا، حکایت مردی است که کارش کندن پوست حیوانات (دباغی) بود. او روزی به بازار عطرفروشان می‌رود و پس از مدتی قدم زدن در این بازار، ناگهان بیهوش روی زمین میفتد.

مردم دور او جمع می‌شوند و هر کسی برای نجات دادن و به هوش آوردنش کار می‌کند. یکی برایش گلاب می‌آورد و صورتش را با گلاب می‌شست، دیگری لباس‌هایش را درمی‌آورد و او را ماساژ می‌داد.

یکی از عطر فروشان، دهان دباغ را  بو می‌کرد تا ببیند آیا شراب خورده یا مواد مخد مصرف کرده است؟ حال بیمار مدام بدتر می‌شد تا اینکه شخصی که دباغ را می‌شناخت، نزد اقوام او رفت تا به آن‌ها خبر دهد.

در ادامه ابیات مولانا را در این زمینه می‌خوانیم:

آن یکی افتاد بیهوش و خمید / چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد / تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر / نیم روز اندر میان ره‌گذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان / جملگان لاحول‌گو درمان کنان

آن یکی کف بر دل او می براند / وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

او نمی‌دانست کاندر مرتعه / از گلاب آمد ورا آن واقعه

آن یکی دستش همی‌مالید و سر / و آن دگر کهگل همی آورد تر

آن بخور عود و شکر زد به هم / و آن دگر از پوششش می‌کرد کم

و آن دگر نبضش که تا چون می‌جهد / و آن دگر بوی از دهانش می‌ستد

تا که می خورده است و یا بنگ و حشیش / خلق درماندند اندر بیهشیش

پس خبر بردند خویشان را شتاب / که فلان افتاده است آن‌جا خراب

کس نمی‌داند که چون مصروع گشت / یا چه شد کور افتاد از بام طشت

دباغ در آن شهر، برادری داشت که خیلی سریع به بالین برادرش شتافت. برادر فهمید که دباغ به خاطر بوی خوش، بیهوش شده است. دباغ در هنگام کندن پوست حیوانات، مدام بوی حاصل از فضولات و جسد حیوانات را استشمام می‌کرده و مشامش به بوی بد عادت کرده است. به همین دلیل، تحمل بوی خوش را ندارد.

برادرش برای درمان، مقداری مدفوع سگ زیر بینی دباغ گرفت. چند دقیقه بیشتر نگذشت که او به هوش آمد. دباغ را از بازار عطرفروشان بیرون بردند و همان روز حالش خوب شد. مولانا در زمینه می‌سراید:

کز خلاف عادت ا ست آن رنج او / پس دوای رنجش از معتاد جو

چون جعل گشته است از سرگین‌کشی / از گلاب آید جعل را بیهشی

هم از آن سرگین سگ داروی اوست/که بدان او را همی معتاد و خوست

الخبیثات الخبیثین را بخوان / رو و پشت این سخن را باز دان

ناصحان او را به عنبر یا گلاب / می دوا سازند بهر فتح باب

درس این داستان:

دباغ به این دلیل توان بوی خوش را نداشت که مشامش به بوهای بد و تهوع‌آور عادت کرده است.

این ماجرا  در مورد افکار بد و منفی هم صدق می‌کند.

انسانی که مدام دنبال کتاب‌ها، فیلم‌ها، آهنگ‌ها و افکار بد و منفی است،

به مرور زمان تمایلش به افکار مثبت و امیدبخش را از دست می‌دهد و تمرکزش روی مسائل بد و نادرست می‌گذارد.

یکی از عواملی که باعث ناکامی انسان در زندگی می‌شود، همنشین و دوست منفی‌باف است. برخی افراد هیچ میانه و ارتباطی با امید و حال خوب ندارند. این افراد مدام منفی‌بافی می‌کنند و با جملات منفی خود، امید و اشتیاق را از دل اطرافیان خود نیز دور می‌کنند.

بهترین راه برای در امان ماندن از انرژی منفی این افراد، قطع ارتباط با آن‌هاست.

اگر این افراد، از نزدیکان و اهالی خانواده شما هستند، می‌توانید ارتباط با آن‌ها را محدود کنید.

مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه

داستان موشی که در انبار نفوذ می‌کرد

داستان موشی که در انبار نفوذ می‌کرد

یکی از معروف‌ترین داستان‌ها و حکایت‌هایی که مولانا در مثنوی معنوی بیان می‌کند، داستان موشی است که دیوار انبار را سوراخ می‌کند و وارد انبار می‌شود.

این موش، بسیار ماهر است و کلیه گندم‌های دهقان بیچاره را می‌دزدد. در این بین، دهقان چندان مراقب محصولات خود نیست و نمی‌داند که موش دارد ذره ذره انبار او را به یغما می‌برد.

ناگهان روزی دهقان وارد انبار می‌شود و می‌بیند که چیزی به خالی شدن انبار نمانده است.

او به فکر فرو می‌رود و دلیل کم شدن محصولاتش را بررسی می‌کند. در نهایت پس از جستجوی فراوان، سوراخ موش را می‌بیند و آن را با مصالح ساختمانی مسدود می‌کند.

از آن به بعد، دهقان هر چند وقت یکبار دیوارهای انبار را بررسی می‌کند تا دوباره گرفتار یک موش غارتگر نشود.

مولانا با زبان شیرین و مسحورکننده خود، این داستان را به زیبایی برای ما روایت کرده است:

ما درین انبار گندم می‌کنیم / گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش / کین خلل در گندم است از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست / و از فَن‌اش انبار ما ویران شده است

اول ای جان دفع شر موش کن / وانگهان در جمع گندم جوش کن

بشنو از اخبار آن صدر الصدور / لا صلوة تم الا بالحضور

گر نه موشی دزد در انبار ماست / گندم اعمال چل ساله کجاست

درس این داستان:

یکی از رازهای ناکامی انسان که مولانا در کتاب مثنوی به آن می‌پردازد، ناتوانی در مدیریت احساساتی مانند خشم است.

گاهی مواقع ما برای بهبود روابط خود، کارها و تلاش‌های زیادی انجام می‌دهیم و می‌کوشیم که روابطی ارزشمند و عمیق با کسانی که دوستشان داریم، بسازیم؛ ولی با یک حرکت اشتباه، کلیه تلاش‌های خود را خراب می‌کنیم و ممکن است روابط خود را از دست بدهیم.

کسانی هستند که در رابطه با همسر خود واقعاً سنگ تمام می‌گذارند؛ ولی توان مدیریت خشم خود را ندارند.

بسیاری از این افراد، به راحتی به مرحله جدایی می‌رسند. ناتوانی در مدیریت احساسات می‌تواند روابط دوستانه ما را هم به نابودی بکشاند؛ بنابراین برای داشتن یک زندگی بهتر و هوشمندانه‌تر، بهتر است احساسات و تمایلات خود را مدیریت کنیم و شیوه‌ای درست و آگاهانه برای ابراز آن‌ها بیابیم.

مطلب مشابه: حکایت‌های زیبای بهلول / 20 حکایت جالب و آموزنده از بهلول

داستان موشی که مهار شتر را گرفته بود

مولانا داستان موشی را برای ما روایت می‌کند که مهار شتری را در دست گرفته بود و دنبال خود می‌برد. شتر در دل به او می‌خندید و موش هم خیلی به خودش مغرور شده بود که من با این جسم کوچک، دارم شتری به این عظمت را می‌رانم.

آن‌ها می‌رفتند تا اینکه به جوی آبی رسیدند. موش که به آب خروشان نگاه کرد، خیلی ترسید و از شتر پرسید: «این آب خیلی عمیق است. چه کنم؟» شتر گفت: «بگذار ببینم چقدر عمیق است.» وقتی شتر پای خود را در آب گذاشت، آب تا زانوی او رسید.

شتر گفت: «این آب فقط تا زانوی من می‌رسد. بیا داخل آب! از چه می‌ترسی؟» موش گفت: «این عمق آب برای تو چیزی نیست. برای من خیلی زیاد است و می‌تواند من را غرق کند.» شتر گفت: «از این ناتوانی خود درس بگیر و هیچ وقت مغرور نشو. من می‌توانم چند صد هزار موش مثل تو را سوار کنم و از این رودخانه عبور کنم.»

در ادامه این داستان را از زبان مولانا می‌خوانیم:

موشکی در کف مهار اشتری / در ربود و شد روان او از مری

اشتر از چستی که با او شد روان / موش غره شد که هستم پهلوان

بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش / گفت بنمایم ترا تو باش خوش

تا بیامد بر لب جوی بزرگ / کاندرو گشتی زبون پیل سترگ

موش آنجا ایستاد و خشک گشت / گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

این توقف چیست حیرانی چرا / پا بنه مردانه اندر جو در آ

تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من / درمیان ره مباش و تن مزن

گفت این آب شگرف است و عمیق / من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت اشتر تا ببینم حد آب / پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

گفت تا زانوست آب ای کور موش / از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش

گفت مور تو است و ما را اژدهاست / که ز زانو تا به زانو فرق‌هاست

گر ترا تا زانو است ای پر هنر / مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

گفت گستاخی مکن بار دگر / تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

تو مری با مثل خود موشان بکن / با شتر مر موش را نبود سخن

گفت توبه کردم از بهر خدا / بگذران زین آب مهلک مر مرا

رحم آمد مر شتر را گفت هین / برجه و بر کودبان من نشین

این گذشتن شد مسلم مر مرا / بگذرانم صد هزاران چون ترا

درس این داستان:

این داستان به خوبی نشان می‌دهد که تواضع در برابر کسانی که دانش و توانایی کافی را دارند، بسیار مهم است. تواضع و فروتنی باعث می‌شود که افراد دانا با تمایل و اشتیاق بیشتری، دانش و مهارت خود را به ما آموزش دهند.

بسیاری از مواقع تکبر، غرور و مقاومت ما در برابر آموزش، باعث می‌شود که دانش و توانایی لازم برای غلبه بر مشکلات و سختی‌های زندگی خود را پیدا نکنیم و تا پایان عمر ناتوان باقی بمانیم.

برای رسیدن به دانش و مهارت کافی در زندگی و کسب و کار باید ابتدا استادی دانا و توانمند بیابیم و سپس با تواضع، مهارت‌های لازم را از او فرابگیریم.

این کار باعث می‌شود که به مرور زمان، خودمان هم به مرحله استادی برسیم و توانایی کافی برای یک زندگی خوب و هنرمندانه را کسب کنیم.

گوهر پنهان

گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

پرنده نصیحتگو

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:

پند اول اینکه:  سخن محال را از کسی باور مکن.

مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.

درویش یکدست

درویش یکدست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.

از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

مسجد مهمان کش

در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن می‌گذاشت، کشته می‌شد. هیچکس جرات نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد می‌شد در همان دم در از ترس می‌مرد. کم کم آوازه این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد. تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمان‌کش است. مگر نمی‌دانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: می‌دانم، می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرت‌زده گفتند : مگر از جانت سیر شده‌ای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمی‌شود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.

مرد مسافر به حرف مردم توجهی نکرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز کشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناکی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای کسی که وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می‌آیم و جانت را می‌گیرم. این صدای وحشتناک که دل را از ترس پاره پاره می‌کرد پنج بار تکرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اکنون وقت آن رسیده که من دلاوری کنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم کنم. برخاست و بانگ زد که اگر راست می‌گویی بیا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شکست. از هر گوشه طلا می‌ریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون می‌برد و در بیرون شهر درخاک پنهان می‌کرد و برای آیندگان گنجینه زر می‌ساخت

معلم و کودکان

کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب می‌آییم و یکی یکی به استاد می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می‌کند و خیال بیماری در او زیاد می‌شود. همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.

فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتب‌خانه کلاس درس در خانه استاد تشکیل می‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟

استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمی‌بینی؟ بیگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمی‌بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟

زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.

استاد گفت: تو هنوز لجاجت می‌کنی! این رنج و بیماری مرا نمی‌بینی؟ اگر تو کور و کر شده‌ای من چه کنم؟ زن گفت : الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه‌ات، هیچکدام راست نمی‌گویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد، زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستاده‌ای ؟ زن نمی‌دانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می‌کند و گمان بد می‌برد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام می‌دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می‌شود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس می‌خواندند و خود را غمگین نشان می‌دادند. شاگرد زیرک با اشاره کرد که بچه‌ها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می‌دهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد می‌دهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست می‌گوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسیدند : چرا به مکتب نرفته‌اید؟ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ می‌گویید. ما فردا به مکتب می‌آییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله می‌کرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.

مطلب مشابه: حکایت‌های خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا