حکایتهای خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام
در این بخش از سایت ادبی تک متن حکایتهای خیام را برای شما دوستان قرار دادهایم. عُمَر خَیّام نِیشابوری که خیامی، خیام نیشابوری، عمر خیام و خیامی النّیسابوری هم نامیده شده است، همهچیزدان، فیلسوف، ریاضیدان، ستارهشناس و شاعر رباعیسرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی بود. گرچه جایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده است.
فهرست حکایتهای خیام
حکایت تورج عاطف
صادق هدایت بر این باور است که فلسفه حافظ دنباله روی از فلسفه خیام است و چنین اشاره ای دارد
باغ فردوس لطیف است و لیکن زینهار
تو غنیمت شمر این سایهٔ بید و لب کشت
” حافظ “
گویند بهشت و حور عین خواهد بود
آنجا میناب و انگبین خواهد بود
گر ما مِی و معشوقه گزیدیم چه باک؟
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
” خیام “
نقطه مشترک این دوغول ادبیات جهان به جز زیستن در اکنون در نبرد باجهلی است که اندیشمندان را همواره آزار داده است که در مورد آن می توان به چنین قصه هائی اشاره کنیم .
باد می وزد و جام می خیام به زمین می افتد و می شکند و خیام چنین می سراید
ابریق می مرا شکستی ربی
بر من در عیش ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بد مستی
خاکم به دهن مگر تو مستی ربی
در افسانه آمده به جرم کفر گوئی خیام سیاه رخ شود اما ترس او را تطهیر کند ودو باره بسراید
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو
و آن کس که گنه نکرد چو زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
این داستان را در کنار این قصه حافظ بگذاریم که
گر مسلمانی به این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی
با سرودن این شعر همه تهمت ها رو به خواجه شیراز شد که کافر است روز قیامت را قبول ندارد و خواجه با ترفندی اعلام کرد که این شعر پیش بیتی چنین داشته است
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده با دف و نی، ترسایی
و حافظ نیز چون استادش خیام ناگهان تطیهر از قضاوتها می شود!
در کتاب ” شعر بازی های من ” از خیام و حافظ گفته ام اما در این نوشتار توجه اصلی بر مقوله ” قضاوت ” است
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می نخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آن را
دیار ما اقلیم سیاه کردن به لکه ای و سپید نشدن به خروار هابرف است و چنین است که حافظ زبان در کام نگه دارد ” لسان الغیب شود ” و خیام چون خیامی شود که هم معنی ترس و بد دلی دهد و هم پنهان کند زدیدگان
روزگار در مواجهه با قضاوتهای جاعلانه چاره ای جز غیبت و پنهان کاری نمی گذاردو شاید چنین است که خیام گوید
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
مطلب مشابه: حکایت های سعدی با قصه های شیرین و دلنشین (۱۰ حکایت)
حکایت خیام در مورد ارزش شادی
روزی فردی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند)
حکایت عمیق از خیام
روزی حکیم عمر خیام از گوشه نشینی و حال مستی خود خسته می شود و در صدد بر می آید این حال را تغییر دهد.صبحی بهاری از خلوت خود خارج شد و مسیر در پیش گرفت به سمت کوهی که در نزدیکی ولایت بود راهی شد.
در راه به تخته سنگی رسید و از خستگی بر روی آن نشست و همینطور که به پیرآمون خود نگاه می کرد چند قدم جلوتر درخت سیب زیبایی رخ نمایی می کرد در زیر درخت سایه بانی و چمنی در کنار درخت گذر آبی ذلال و بر آرامش انجا بلبلی مستی می کرد حکیم عمر خیام تا با این منظره مواجه شد اندیشه ای کرد که من بروم وبا جامم برگردم واز این فضای دلنشین لذتی ببرم پس راه آمدن در پیش گرفت و برگشت تا وسایل عیش و نوش خود را فراهم کند.
بعد از ساعتی باز گشت و تخته سنگی برای جامش اختیار کرد و بر روی آن گذاشت در حال و هوای خود بود که ناگهان بادی وزید و جای باده را انداخت و شکست. حکیم عمر خیام رو به آسمان کرد و گفت؟
ابریق می مرا شکستی ربی بر من در عیش را ببستی ربی
من می خورم و تو می کنی بد مستی خاکم به دهان مگر تو مستی ربی
وبه کنار رودخانه رفت تا دست و روی خود را بشوید و مسیر بازگشت در پیش گیرد که در آب جوی رخ خود را نظاره کرد ودید نیمی از صورتش سیاه شده این بار عجزانه رو به آسمان کرد و گفت ؟
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو
و چون این گونه عاجزانه از خداوند متعال پوزش طلب کرد خداوند رحمان و رحیم به او نظری کرد و رویش را دوباره سفید کرد. همیشه به دل از کسی که ناراحتش کردین عذر خواهی کنید نه از میمیک صورت تا از ذهنش پاک شود.
داستان خیام و خواجه ی بزرگ کاشانی
روزی خواجه به دیوان نشسته بود ، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان !از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند »
خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟
خیام برآشفت و گفت :
« وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! – هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت دیه سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید »
خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود .این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .»
هزار سال نثر فارسی – دفتر 2 – رویه ی 33
مطلب مشابه: حکایتهای زیبای بهلول / 20 حکایت جالب و آموزنده از بهلول
حکایتی از زندگی خیام
غیاث الدین ابوالفتح، عمر بن ابراهیم خیام (خیامی) در سال 439 هجری (1048 میلادی) در شهر نیشابور و در زمانی به دنیا آمد که ترکان سلجوقی بر خراسان، ناحیه ای وسیع در شرق ایران، تسلط داشتند. وی در زادگاه خویش به آموختن علم پرداخت و نزد عالمان و استادان برجسته آن شهر از جمله امام موفق نیشابوری علوم زمانه خویش را فراگرفت و چنانکه گفته اند بسیار جوان بود که در فلسفه و ریاضیات تبحر یافت. خیام در سال 461 هجری به قصد سمرقند، نیشابور را ترک کرد و در آنجا تحت حمایت ابوطاهر عبدالرحمن بن احمد , قاضی القضات سمرقند اثربرجسته خودرادر جبرتألیف کرد.
خیام سپس به اصفهان رفت و مدت 18 سال در آنجا اقامت گزید و با حمایت ملک شاه سلجوقی و وزیرش نظام الملک، به همراه جمعی از دانشمندان و ریاضیدانان معروف زمانه خود، در رصد خانه ای که به دستور ملکشاه تأسیس شده بود، به انجام تحقیقات نجومی پرداخت. حاصل این تحقیقات اصلاح تقویم رایج در آن زمان و تنظیم تقویم جلالی (لقب سلطان ملکشاه سلجوقی) بود.
در تقویم جلالی، سال شمسی تقریباً برابر با 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 45 ثانیه است. سال دوازده ماه دارد 6 ماه نخست هر ماه 31 روز و 5 ماه بعد هر ماه 30 روز و ماه آخر 29 روز است هر چهارسال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز است هر چهار سال، یکسال را کبیسه می خوانند که ماه آخر آن 30 روز است و آن سال 366 روز می شود در تقویم جلالی هر پنج هزار سال یک روز اختلاف زمان وجود دارد در صورتیکه در تقویم گریگوری هر ده هزار سال سه روز اشتباه دارد.
بعد از کشته شدن نظام الملک و سپس ملکشاه، در میان فرزندان ملکشاه بر سر تصاحب سلطنت اختلاف افتاد.
به دلیل آشوب ها و درگیری های ناشی از این امر، مسائل علمی و فرهنگی که قبلا از اهمیت خاصی برخوردار بود به فراموشی سپرده شد. عدم توجه به امور علمی و دانشمندان و رصدخانه، خیام را بر آن داشت که اصفهان را به قصد خراسان ترک کند. وی باقی عمر خویش را در شهرهای مهم خراسان به ویژه نیشابور و مرو که پایتخت فرمانروائی سنجر (پسر سوم ملکشاه) بود، گذراند. در آن زمان مرو یکی از مراکز مهم علمی و فرهنگی دنیا به شمار می رفت و دانشمندان زیادی در آن حضور داشتند. بیشتر کارهای علمی خیام پس از مراجعت از اصفهان در این شهر جامه عمل به خود گرفت.
دستاوردهای علمی خیام برای جامعه بشری متعدد و بسیار درخور توجه بوده است. وی برای نخستین بار در تاریخ ریاضی به نحو تحسین برانگیزی معادله های درجه اول تا سوم را دسته بندی کرد، و سپس با استفاده از ترسیمات هندسی مبتنی بر مقاطع مخروطی توانست برای تمامی آنها راه حلی کلی ارائه کند.
وی برای معادله های درجه دوم هم از راه حلی هندسی و هم از راه حل عددی استفاده کرد، اما برای معادلات درجه سوم تنها ترسیمات هندسی را به کار برد؛ و بدین ترتیب توانست برای اغلب آنها راه حلی بیابد و در مواردی امکان وجود دو جواب را بررسی کند. اشکال کار در این بود که به دلیل تعریف نشدن اعداد منفی در آن زمان، خیام به جوابهای منفی معادله توجه نمی کرد و به سادگی از کنار امکان وجود سه جواب برای معادله درجه سوم رد می شد. با این همه تقریبا چهار قرن قبل از دکارت توانست به یکی از مهمترین دستاوردهای بشری در تاریخ جبر بلکه علوم دست یابد و راه حلی را که دکارت بعدها (به صورت کاملتر) بیان کرد، پیش نهد.
خیام همچنین توانست با موفقیت تعریف عدد را به عنوان کمیتی پیوسته به دست دهد و در واقع برای نخستین بار عدد مثبت حقیقی را تعریف کند و سرانجام به این حکم برسد که هیچ کمیتی، مرکب از جزء های تقسیم ناپذیر نیست و از نظر ریاضی، می توان هر مقداری را به بی نهایت بخش تقسیم کرد. همچنین خیام ضمن جستجوی راهی برای اثبات “اصل توازی” (اصل پنجم مقاله اول اصول اقلیدس) در کتاب شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس (شرح اصول مشکل آفرین کتاب اقلیدس)، مبتکر مفهوم عمیقی در هندسه شد. در تلاش برای اثبات این اصل، خیام گزاره هایی را بیان کرد که کاملا مطابق گزاره هایی بود که چند قرن بعد توسط والیس و ساکری ریاضیدانان اروپایی بیان شد و راه را برای ظهور هندسه های نااقلیدسی در قرن نوزدهم هموار کرد. بسیاری را عقیده بر این است که مثلث حسابی پاسکال را باید مثلث حسابی خیام نامید و برخی پا را از این هم فراتر گذاشتند و معتقدند، دو جمله ای نیوتن را باید دو جمله ای خیام نامید. البته گفته می شودبیشتر از این دستور نیوتن و قانون تشکیل ضریب بسط دو جمله ای را چه جمشید کاشانی و چه نصیرالدین توسی ضمن بررسی قانون های مربوط به ریشه گرفتن از عددها آورده اند.
استعداد شگرف خیام سبب شد که وی در زمینه های دیگری از دانش بشری نیز دستاوردهایی داشته باشد. از وی رساله های کوتاهی در زمینه هایی چون مکانیک، هیدرواستاتیک، هواشناسی، نظریه موسیقی و غیره نیز بر جای مانده است. اخیراً نیز تحقیقاتی در مورد فعالیت خیام در زمینه هندسه تزئینی انجام شده است که ارتباط او را با ساخت گنبد شمالی مسجد جامع اصفهان تأئید می کند.
تاریخ نگاران و دانشمندان هم عصر خیام و کسانی که پس از او آمدند جملگی بر استادی وی در فلسفه اذعان داشته اند، تا آنجا که گاه وی را حکیم دوران و ابن سینای زمان شمرده اند. آثار فلسفی موجود خیام به چند رساله کوتاه اما عمیق و پربار محدود می شود. آخرین رساله فلسفی خیام مبین گرایش های عرفانی اوست.
اما گذشته از همه اینها، بیشترین شهرت خیام در طی دو قرن اخیر در جهان به دلیل رباعیات اوست که نخستین بار توسط فیتزجرالد به انگلیسی ترجمه و در دسترس جهانیان قرار گرفت و نام او را در ردیف چهار شاعر بزرگ جهان یعنی هومر، شکسپیر، دانته و گوته قرار داد. رباعیات خیام به دلیل ترجمه بسیار آزاد (و گاه اشتباه) از شعر او موجب سوء تعبیرهای بعضاً غیر قابل قبولی از شخصیت وی شده است. این رباعیات بحث و اختلاف نظر میان تحلیلگران اندیشه خیام را شدت بخشیده است. برخی برای بیان اندیشه او تنها به ظاهر رباعیات او بسنده می کنند، در حالی که برخی دیگر بر این اعتقادند که اندیشه های واقعی خیام عمیق تر از آن است که صرفا با تفسیر ظاهری شعر او قابل بیان باشد. خیام پس از عمری پربار سرانجام در سال 517 هجری (طبق گفته اغلب منابع) در موطن خویش نیشابور درگذشت و با مرگ او یکی از درخشان ترین صفحات تاریخ اندیشه در ایران بسته شد.
حکایت خیام و کوزه شراب
یه روز خیام کوزه ی شرابش رو به دست می گیره میره کنار رودخونه شروع میکنه به خوردن
وقتی که مست مست بوده پاش میخوره به کوزه ی شراب و کلی ناراحت میشه
خلاصه چون مست بوده شروع میکنه به شکایت از دست خدا و میگه
ابریق می مرا شکستی ربی ………………. بر من در عیش ببستی ربی
من می میخورم و تو می کنی بد مستی ……………….. خاکم به دهن مگر که مستی ربی
خدا هم قهرش میگیره چهره ی خیام را سیاه می کنه
صورتش میشه مثل زغال خیام هم به غلط کردن میافته و بازم به خدا میگه
ناکرده گنه در جهان کیست؟ بگو ………………… آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد میکنم و تو بد مجازات دهی؟ ………………. پس فرق میان من و تو چیست بگو
خدا هم میبخشه خیام رو و چهره ی خیام رو هم درست میکنه
در این قصه من اصلا قصد توهین به خیام و ذات اقدس خدای مان رو نداشتم من فقط یه داستان طنز رو براتون نقل کردم
من عاشق شعر های خیام و اندیشه های خیام هستم.
در ظمن اینو یکی از استادای ادبیات (استاد منصور ذاکری که انشاا… سلامت باشند) برام تعریف کرد که بهم بگه خیلی از شعر ها رو به خیام نسبت میدن که مال خود خیام نیست.اصلا به من چه
و در آخر آرزوی آمرزش خیام رو دارم.
روایتی از عمر خیام و شاگردانش (اشاره به نظریهٔ تناسخ)
روزی خیام با شاگردان از نزدیکی مدرسه یی میگذشتند. عده یی، مشغول ترمیم آن مدرسه بودند و چار پایانی، مدام بار هایی (شامل سنگ و خشت و غیره) را به داخل مدرسه میبردند و بیرون می آمدند. یکی از آن چار پایان از وارد شدن به مدرسه ابا میکرد و هیچ کس قادر نبود او را وارد مدرسه کند. چون خیام این اوضاع را دید، جلو رفت و در گوش چارپا چیزی گفت. سپس چارپا آرام شد و داخل مدرسه شد. پس از این که خیام بازگشت، شاگردان پرسیدند که ماجرا چه بود؟
خیام باز گفت که آن خر، یکی از محصلان همین مدرسه بود و پس از مردن، به این شکل در آمده و دوباره به دنیا بازگشته بود (اشاره به نظریهٔ تناسخ) و میترسید که وارد مدرسه بشود و کسی او را بشناسد و شرمنده گردد. من این موضوع را فهمیدم و در گوشش خواندم :
ای رفته و باز آمده بَــل هُـم گشته
نـامــت ز مـیان مـردمـان گم گشته
ناخن همه جمع آمده و سم گشته
ریشت ز عـقـب در آمـده دم گشته
و چون متوجه شد که من او را شناخته ام، تن به درون مدرسه رفتن در داد.
حکایت اندر معنی پدید آمدن شراب
اندر تواریخ نبشتهاند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسیار، و لشکری بی شمار، و همه خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این در شمیران کی بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است، و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود، و دران روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پیش او، و پسرش بادام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت پارهای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته، و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد، شاه شمیران گفت ای شیر مردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد،
بادام گفت ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت، قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود،
آن همای بیامد و بر سر ایشان میپرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد، و بانگی چند بکرد و بپرید، شاه نگاه کرد و آن همای را بدید، با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم،
و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده، زیرا که منقار بر زمین میزند، بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید، دو سه کس برفتند و بجملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه بکار کرد، دانه ای سخت دید، دانا آن و زیرکان را بخواند، و آن دانها بدیشان نمود، و گفت هما این دانها را بما بتحفه آورده است، چه میبینید اندرین؟ ما را با این دانها چه میباید کردن؟ متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید، پس شاه تخم را بباغبان خویش داد و گفت در گوشهای بکار، و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد، و از مرغان نگاه دار،
و بهر وقت احوال او مرا مینمای، پس باغبان همچنین کرد، نوروز ماه بود، یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخمها برجست، باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد، گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیدهایم، و بازگشتند،
چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد، و بلگها پهن گشت، و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آویخت، باغبان نزدیک شاه آمد، و گفت در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست، شاه دگر باره با دانا آن بدیدار درخت شد، نهال او را دید درخت شده، و آن خوشها ازو در آویخته، شگفت بماند، گفت صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود، چون خوشه بزرگ کرد، و دانهای غوره بکمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد،
تا خریف در آمد، و میوها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید، شاه بباغ آمد، درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشها بزرگ شده، و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه میتافت، و یک یک دانه ازو همیریخت، همه دانا آن متفق شدند که میوه این درخت اینست، و درختی بکمال رسیده است، و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد، و بران دلیل میکند که فایده این در آب اینست، آب این بباید گرفتن و در خُمی کردن،
تا چه دیدار آید، و هیچ کس دانه در دهان نیارست نهادن، ازان همیترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند، همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند، و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن، و بازگشتند، چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد، و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد،
و بنرمی اندازد گفت چون بیارامد مرا آگاه کن، باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ میتافت و آرامیده شده، در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانا آن حاضر شدند، همگنان در رنگ صافی او خیره بماندند، و گفتند مقصود و فایده ازین درخت اینست، اما ندانیم که زهرست یا پازهر، پس بران نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند، و ازین شربتی بدو دهند، تا چه پدیدار آید، چنان کردند، و شربتی ازین بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد، گفتند دیگر خواهی، گفت بلی، شربتی دیگر بدو دادند،
در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد، و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد، و گفت یک شربت دیگر بدهید، پس هر چه خواهید بمن بکنید، که مردان مرگ را زادهاند، پس شربت سوم بدو دادند، بخورد و سرش گران شد و بخفت، و تا دیگر روز بهوش نیامد، چون بهوش آمد پیش ملک آوردندش، ازو پرسیدند که آن چه بود که دی روز خوردی، و خویشتن را چون میدیدی، گفت نمیدانم که چه میخوردم، اما خوش بود،
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازان بیافتمی، نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معدهام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدم بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت،
و جهان پیش من سبک آمد، پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست، و غم جهان بر دل من فراموش گشت، و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم. شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود،
بدین سبب همه دانا آن متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوهای این هنر و خاصیتی نیست که در شرابست. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آیین آورد، و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند، و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست،
آن را بهرا غوره میخوانند و بر در شهرست، و چنین گویند که نهال انگور از هراه (؟هرات) بهمه جهان پراگند، و چندان انگور که بهراه باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند، و فضیلت شراب بسیارست.
مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه