شعرهای زیبای مجد همگر (مجموعه اشعار زیبای این شاعر در تمامی قالب‌ها)

شعرهای زیبای مجد همگر را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. خواجه مجدالدین هبه‌الله بن احمد (یا محمد) بن یوسف همگر مشهور به ابن همگر یزدی و مجد همگر یزدی (۶۰۷–۶۸۶ قمری) از شاعران و پارسی‌گویان سدهٔ هفتم هجری معاصر با ابآقاخان و سعدی شیرازی است. دیوان منسوب به مجد همگر در حدود سه هزار بیت در قالب‌های قصیده، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی دارد.

غزل‌ها

گر یاد رنگ رویت در بوستان برآید

بس نعره های بلبل کز گلستان برآید

تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح

باز سپید مشرق از آشیان برآید

رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد

احسنت ماه و پروین از آسمان برآید

روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون

بس نازنین خانه کزخان و مان برآید

گر همچنین بماند روی پریوش تو

المستغاث و فریاد از انس و جان برآید

گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش

واحسرتای عاشق از هر کران برآید

گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان

فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید

طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید

نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید

با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت

کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید

من با تو برنیایم وین خودمحال باشد

ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟

با اینچنین فصاحت در دولت جمالت

نبود عجب که نامم تا جاودان برآید

گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست

عشق تو چون درآید صور از جهان برآید

باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش

از خاک او ز خجلت آب روان برآید

غزل‌ها

نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد

وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد

نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط

که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد

این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا

دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد

اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب

برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد

بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین

کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد

تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما

تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد

به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت

که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد

گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست

کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد

از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم

تا نبرند سرش را به بقائی نرسد

درد عشقت ز جان توان پرسید

رازت ازدل نهان توان پرسید

هر کجا فرقت تو سایه فکند

حال جان زان جهان توان پرسید

در زمینی که عشق تو پی برد

توبه را زآسمان توان پرسید

اثرش بی نشان توانم دید

خبرش بی زبان توان پرسید

آن توانائیی که عشق تراست

زین دل ناتوان توان پرسید

ناله های مرا چه پرسی حال

از دل آنرا بیان توان پرسید

در ره ارچه درای می نالد

رنجش از کاروان توان پرسید

مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید

سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید

خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن

کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید

ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه

شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید

شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین

از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید

بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید

آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید

از رخ آن امید جان جان امید تازه شد

بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید

بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود

به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود

نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید

غنود بخت و دمی یار در برم نغنود

نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی

به کافری دل مومین مومنی بر بود

به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید

خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود

ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست

که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود

ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت

که خار حادثه رخسار جان من نشخود

شکیب بود به امید عمر یکچندم

چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود

به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد

به ناامیدیم این بار انتظار چه بود

به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم

به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود

خدای جز به توام کام دل روا مکناد

به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد

گرم رها کند از حلق بند جان شاید

ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد

زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان

ترا جدا زمن و من ز تو جدا مکناد

طبیب درد من دردمند بی دل را

به جز به داروی پیوند تو دوا مکناد

امیدهاست مرا از وفا و وعده تو

خلاف عهد تو امید من هبا مکناد

جدائیی که تو کردی گنه منه بر من

من آن نیم که جدایی کنم خدا مکناد

بلی دعای من این است روز و شب که خدای

ترا به درد دل ریش من جزا مکناد

نگویم آنکه به درد من ایزد اندر عشق

دل ترا چودل من کناد یا مکناد

دلم چو قامت تو راست در وفا یکتاست

غم فراق تو پشت دلم دو تا مکناد

هر شب چو ز هجر تو دل تنگ بنالد

از سوز دلم سنگ به فرسنگ بنالد

هر صبحدم از درد فراق تو بنالم

زانگونه که در وقت سحر چنگ بنالد

از ناله من در غم تو کوه بگرید

وز گریه من هر سحری سنگ بنالد

بلبل به گلستان بخروشد چو دل من

وز آرزوی آن رخ گلرنگ بنالد

چون زهره سحرگه ز افق چنگ بسازد

با من به همان ناله و آهنگ بنالد

شکری نیئی شکر کو چو تو خوش دهان ندارد

قمری نئی قمر کو شکرین زبان ندارد

به خوشی و دلستانی به دو هفته ماه مانی

نه که ماه آسمانی لب درفشان ندارد

به کشی و سر فرازی به مثال سرونازی

نه که سرو با درازی قدمی روان ندارد

بنشان به آب لعلت ز دل من آتش غم

به نشان آنکه گفتی دهنم نشان ندارد

به سوال بوسه ای زان دهنی که خود نداری

به زبان بگو که آری که ترا زیان ندارد

کمرت شبی بجستم تو در آن میانه گفتی

کمر از کسی چه جوئی که خود او میان ندارد

به هزار عهد گفتم که دلم به وهم و خاطر

ز میان یقین نداند ز کمر گمان ندارد

به میان در است جانم به غرامت ار دلم را

غم آنچنان میانی ز میان جان ندارد

سر زلفت ارشکستم ز سبکدلی تو مشکن

که چنان لطیف زلفی دل ازین گران ندارد

دو جهان فدات کردم که دلم ز ذوق عشقت

پی این جهان نگیرد غم آن جهان ندارد

گل وعده ای نبویم که نه زرد روی گردم

نبود بهار هرگز که ز پی خزان ندارد

چو تو غم به جان فروشی ز تو چون خرند شادی

چه بتی که از تو عاشق غم رایگان ندارد

دل مجد را برافروز که دلیست عشرت اندوز

به خدا که چون وی امروز زمی و زمان ندارد

مطلب مشابه: اشعار سراج قمری (مجموعه اشعار این شاعر قدیمی در قالب‌های غزل، رباعی، قطعه و ترکیبات)

رباعی‌ها

در تو نگرم دو دیده‌ام گیرد آب

ور با تو نشینم جگرم گیرد تاب

ور دور شوم ز تو شود دیده پر آب

مانا که تو آفتابی ای عالمتاب

گفتم چو بد آمده‌ست فرجام شراب

در توبه گریزم نبرم نام شراب

چون با دل تنگم آشنا شد غم تو

زین پس من و یاد رویت و جام شراب

این پای مرا که نیست پروای رکاب

نه روی رکوب ماند و نه رای رکاب

زینسان که به تنگ آمدم از پیری و ضعف

نه دست عنان دارم و نه پای رکاب

ای دل به جهان بجز خرابی مطلب

سر سبزی ازین کور سرابی مطلب

ور عمر خوش از جهان همی می‌طلبی

آندم ز جهان نشان نیابی مطلب

ای دیدن خوک پیش دیدار تو خوب

با چهره تو بوزنه محبوب قلوب

از روی تو خوی تو بسی زشت‌تر است

با زشتی خوی تو زهی روی تو خوب

ای لعل تو پرنکته شیرین غریب

مازار دل خسته غمگین غریب

زانروی که نه غریب و مسکین چو منی

بخشای بر این عاشق مسکین غریب

چون تنگ دل آکنده شد از بس گله‌هات

معذورم اگر برم به هر کس گله‌هات

وز تنگدلی چو شرح جور تو دهم

اول نفسم گریه بود پس گله‌هات

ای قد خوش تو سرو شاداب حیات

لعل لب تو چشمه نایاب حیات

با قد تو باد در کف سرو چمن

با لعل تو خاک بر سر آب حیات

ای وصل تو سرمایه اسباب حیات

در بحر غم تو نیست پایاب حیات

لب تشنه خضر پیش لبت جان می‌داد

می‌گفت که خاک بر سر آب حیات

ای خامه تو نهال سیراب حیات

در دست تو پنچ چشمه آب حیات

زان پنج، سه گر برای من رنجه کنی

بر بنده شود گشاده صد باب حیات

خضری که به او گشاده شد باب حیات

از لعل تو ساخت وجه اسباب حیات

در آتش آذر و به کف باد هوس

می‌گفت که خاک بر سر آب حیات

قطعات

ای آنکه عفو کامل و احسان سابقت

برداشت رعب و امید و بیم را

در حل و عقد نظم جهان دست قدرتت

برهان نمود معجز کف کلیم را

شرمنده دو لفظ تو از تو نواخت یافت

آری کریم نیک نوزاد یتیم را

بوسیدادیم پای تو را از سر حسد

بدخواه شد سهیل یمانی ادیم را

در حق من که گاه سخن داعی حقم

لطفی بکن رعایت حق قدیم را

یعنی که آن پیام به گوش ملک رسان

دانم که دانی آخر رسم حکیم را

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سنایی (رمانتیک‌ترین و عاشقانه‌ترین اشعار کهن از شاعر بزرگ فارسی)

قطعات

شه صدور و خداوند من شهاب الدین

توئی که محض وفائی مر این وفاجو را

به صدق دعوت در قحط سال جود و سخا

محل صدق و وفائی مر این دعاگو را

ز کوی لطف و به حکم کرم ز روی جواب

دعای من برسان صاحب ملک خو را

بگو که رقعه میمون رسید و بوسیدم

چنانکه اهل وفا روی یار گلبو را

حدیث دفتر بر خاطرم فرامش نیست

که یاد نام تو ثبت است خاطر او را

مده فریب مراین عقل خاص طبعت را

به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب

ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز

ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب

اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم

من ار به شعر گرایم رساندم آسیب

نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت

اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب

به استقامت احوال با زمانه بکوش

چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب

گوژو به جز از تو در همه پارس

در دل صف کین من که آراست

این داو تو خواستی ز اول

وین دست تو برده ای و غدراست

با من دو چهار می زنی باش

تا در تو رسم که مهره یکتاست

از همت پست و قامت خرد

اسباب بزرگیت مهیاست

بر من به سلام برنخیزی

عجب تو قصیر تا بدانجاست

از رد سلام تو چه سودم

کاندر تو سلامتی نه پیداست

از قد و قیام تو چه خیزد

انگار که … پشه برپاست

گر برخیزی نعوذبالله

با جمله نشستگان توئی راست

تقطیع قدت که منقطع باد

با … ضعیف من به لالاست

یک وجه دگر فرازم آمد

کآن نیز لطیفه ای از اینهاست

تو فتنه عالمی و بنشین

برخاستنت که را تمناست

نقصی باشد مرا که گویند

کز آمدن تو فتنه برخاست

کآوازه راحت و سلامت

در عهد تو چون مکان عنقاست

کز بهر فساد عالمت چرخ

زایزد به دعای نیم شب خواست

اینها بگذار وای بر تو

گر مظلمه ات سلام تنهاست

ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو

روی زمانه را ز غبار فتن بشست

بر طرف باغ کام لب جوی آرزو

شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست

خاصیتی که طبع مرا هست در وفا

دلجویئی نمود که معهود عهد تست

در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد

حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست

گر بسته بد دری به مواسات برگشاد

گر خسته بد دلی به مراعات بازجست

صیت تو سایر است خصوص از مدیح من

از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست

گر گشت تب معارض عرضت خدای داد

توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست

نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه

بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست

بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه

رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا