شعرهای زیبای امامی هروی (مجموعه‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی با عکس نوشته)

شعرهای زیبای امامی هروی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. ملک‌الشعراء رضی‌الدین ابوعبدالله محمد بن ابی‌بکر بن عثمان هروی (وفات ۶۸۶ ه‍. ق) متخلص به امامی از شاعران ایرانی اوایل روزگار ایلخانی است. زادگاه او هرات بوده و مدح پادشاهان کرت را کرده است.

شعرهای زیبای امامی هروی (مجموعه‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی با عکس نوشته)

رباعی‌ها

گر داشتمی بقدر همت دستی

دستم چو بدامن عرض پیوستی

جوهر کش گردون جهان بگسستی

قرّابه ی گوهر فلک، بشکستی

ای فیض صحاب کرمت آواری

آب رخ ملک و سایه ی دا داری

لطفی باشد دم بدم از آنکه مرا

در بندگی شاه جهان بین داری

ایدل ز پی سایه خود چند روی

با نور چرا بسایه ها در گروی

تا بر سرت آتشی نباشد چون شمع

چون شمع گمان مبر که بی سایه شوی

ای از گل دولت تو شاهی بوئی

از بند جهان برغم هر بد گوئی

چون سوسن ده زبان بمدحت کوشم

چون بید زبانی کنم از هر موئی

ای رفته و برگزیده بر ما دگران

من مستحق وصل توام یا دگران

انصاف بده رواست در مذهب عشق

دل با تو و من بی تو و تو با دگران

من داغ بلاها که ز دلبر دارم

شک نیست که از جفاش دل بر دارم

شیرین لب او اگر ببینم در خواب

فرهاد صفت نعره ز دلبر دارم

مطلب مشابه: شعرهای زیبای فیض کاشانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر کهن قدیمی ایرانی)

رباعی‌ها

ای دوست من از هیچ مشوش گردم

وز نیمه ی نیم ذره در خوش گردم؟

از آب لطیفتر مزاجی دارم

دریاب مرا و گرنه ناخوش گردم

ای نه فلک از کلک تو در تحت رقوم

وی یافته از تو رونق احکام نجوم

نی نی غلطم، غلط که جز خط تو نیست

امروز محیط مرکز علم علوم

غزل‌ها

کرا آن زهره و این راستگوئی

که گوید او توئی، بی شک تو اوئی

ترا چشم معانی احول آمد

خیالت ز آن کند باوی دو روئی

تو آب روشنی بیرون چشمه

نداری جنبشی تا در سبوئی

سبو شکن مترس اینک لب جوی

چو در جو امدی مطلق تو جوئی

ازین صورت یکی را چون شناسی؟

که تا دست از دو عالم در نشوئی

حقیقت را دو عالم یک نشانست

بگویم چیست، زشتی و نکوئی

تو که خود مونس روان بودی

چون ز چشم دلم نهان بودی

من خود اندر حجاب خود بودم

ورنه با من تو در میان بودی

از تو می یافتم خبر، بگمان

چون شدم با خبر، گمان بودی

جانم اندر جهان ترا می جست

تو خود اندر میان جان بودی

بی تو در کائنات هیچ نماند

خود تو بودی که بی گمان بودی

ای امامی اگر نشان اینست

پس تو بی نام و بی نشان بودی

باز بی‌دین و دلم کرد شبیّ و سحری

از خم زلف فروغ رخ زرّین‌کمری

بی‌محابا به سر زلف بلائی، ستمی

بی‌تکلف به لب لعل، قضائی، قدری

شعله‌ای، برقی، تابی، شرری، تیغ‌زنی

آتشی، آبی، روحی، خردی، تاجوری

پرتوی، نوری، حوری، قمری، خورشیدی

شاهدی، شوخی، شنگی، شغبی، خوش سیری

ساحری، تندی، جادوفکنی، خیره‌کشی

فتنه‌ای، مستی، لشکرشکنی، عشوه‌گری

حاصل صیت امامی ز حصول غم توست

بی‌دلی، شیفته‌ای، سوخته‌ای، بی‌سپری

بربود دلم، در چمنی، سرو روانی

زرین کمری، سیمبری، موی‌میانی

خورشیدوَشی؛ ماهرخی، زهره‌جبینی

یاقوت لبی، سنگدلی، تنگ دهانی

عیسی‌نفسی، خضردَمی، خاتم دوران

جم‌مرتبتی، تاجوری، شاه‌نشانی

شکر شکرینی، چو شکر در دل خلقی

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی

در باب سخن نادرهٔ سحر بیانی

جادوفِکنی، عشوه‌گری، فتنه‌پرستی

لشکر‌شکنی، تیرقَدی، سختکمانی

بیدادگری، کج‌کلهی، عربده‌جوئی

آسیب‌ِ دلی، رنجِ تنی، راحتِ جانی

بی زلف و رخت حاصل ترکیب امامی

آهی و سرشکی و بخاری و دخانی

سوادِ لعل تو ای فتنهٔ مسلمانی

بیاضِ جزع تو ای آفتاب روحانی

محیطِ نقطهٔ حسن است در جهانگیری

مدارِ  مرکز کفر است در مسلمانی

چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس

که دل ببرد به شوخی از انسی و جانی

مقرر است، تو را معجز مسیحائی

مسلم است، تو را خاتم سلیمانی

ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت

خیال آن لب چون گوهر بدخشانی

وگر نه لعل کجا می‌کند شکر ریزی؟

وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی؟

چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی؟

که از چه روی بر آشفته‌ای؟ چه می‌دانی؟

که: شور زلف تو آشفته کردش، ار چه نکرد

چو طرهٔ تو در آشفتگی پریشانی

به دور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش

دلم ببردی و امروز در پی جانی؟

مریز خونم و در من نگر که کم یابی

نظیر من به سنخگوئی و سخندانی

حریص جان امامی مشو که ارزانی‌ست

به درد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی

تا کی زنی ز مشک سیه بر زره گره

تا چند ماه را کشی اندر خم زره

ماهی، باختیار چو ماهی زره مپوش

رو باز کن ز حلقه مشکین زره گره

گردم زند ز زلف تو اندر بر بتان

عنبر که هستم از خم آن طره مشتبه

بگشا شکنج زلف که با یاد بوی او

خاک ره از شمامه ی عنبر به است به

گر شادیت ز مرگ امامی است، زنده کرد

او را مدیح خواجه تو خوشباش و برمجه

ای شده جان در سر سودای تو

برده دلم مشک سمن سای تو

در چمن حسن خرامان ندید

چشم جهان سرو ببالای تو

بر فلک حسن فروزان نگشت

چهره چو خورشید خور آسای تو

ماه زمینی و نیابد به عمر

ماه فلک چون رخ زیبای تو

نور دل و دیده‌ای از بهر آن

در دل و در دیده کنم جای تو

خواستنت اصل تمنای من

تا کنم از دیده تمنای تو

من کیم آخر که جهان مینهد

سر چو، سر زلف تو بر پای تو

نرگس رعنای تو خونم بریخت

در هوس لعل شکر خای تو

وعده فردا مده، از آنکه رفت

عمر من اندر سر فردای تو

باز نخواهد مگر انصاف شاه

خون من از نرگس شهلای تو

ای شده پای بند جان طره مشکبار تو

برده مرا قرار دل سنبل بی قرار تو

از پی آنکه تا کند هر سحری صبوحی ای

از می لعل اشک من، نرگس پر خمار تو

روی مرا بخون دل کرد نگار و می کند

دیده ی درد مند من بی رخ چون نگار تو

آفت روزگار من حسن تو برد، آه من

باشد اگر ستم کنی آفت روزگار تو

پرده دیده ام ز خون، بحر محیط می کند

هر نفسی کنار من در غم بی کنار تو

گرچه سر امامیت نیست بترک او مگر

چون بنشاند اشک او گرد ز رهگذار تو

گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم

گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم

گفتم خبرت هست که خون می شودم دل

گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم

گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قرار است

گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم

گفتم بده‌ام کام دل ار نه بدهم جان

گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم

گفتم که بفریاد من بی دل و دین رس

گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم؟

گفتم به عنایت به امامی نگر آخر

گفتا که امامی به امامی نگزیدم

دوش جام وصل جانان خورده‌ام

باده‌ها از ساغر جان خورده‌ام

جای آن است ار نگنجم در جهان

زآن که جام از دست جانان خورده‌ام

جان همی‌نازد ز لفظ عذب من

از پی آن کآب حیوان خورده‌ام

با لب و دندان آن آب حیات

کاندُهِ عشقش فراوان خورده‌ام

غیرت لؤلؤی لالا دیده‌ام

طیره لعل بدخشان خورده‌ام

خون دل بسیار خوردم تا به دوش

تا نپنداری که آسان خورده‌ام

بی‌امامی جام مالامال او

واله و مدهوش و حیران خورده‌ام

در محیطی فکنده ام زورق

که دو عالم از اوست مستغرق

نه نوان زورق از محیط شناخت

نه وجود محیط از زورق

آب شد زورق وز سیر آسود

اینت معنی مشکل و مغلق

هستیت را جز این نشانه نبود

که شود غرق نیستی مطلق

کفر و اسلام و سنت و بدعت

اصطلاحیست در میان فرق

نور خورشید بر سپهر یکیست

شد تفاوت میان صبح و شفق

بعنایت ببین که اصل وجود

نشود مختلف بهیچ نسق

حق پرستی و ما و من گوئی؟

راه گم کرده ای، زهی احمق

ما و حق لفظ احمق است به هم

چو ز ما بگذری چه ماند، حق

مطلب مشابه: شعرهای زیبای قصاب کاشانی شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی به همراه عکس نوشته اشعار

غزل‌ها

نه رای آنکه بترک دیار و یار کنم

نه جای آنکه سر کویش اختیار کنم

نه روی آنکه تحمل کنم ببوی امید

نه روز آنکه شب وصل را شمار کنم

سزای من دلم از دیده در کنار نهاد

چو قصد رفتن آن راه بی کنار کنم

ز راه دیده هر آن گوهرم که جمع شود

بدامن آرم و بر راه دل نثار کنم

همی چه گویم و خود کرده را چه چاره توان

بدین حدیث که کردم خود اقتصار کنم

مقطعات

آسمان داد فخرالملک خورشید زمین

ای جهان را عهد انصاف تو ایام شباب

ای خداوندی که نوک کلک ملک آرای تو

هادی تیغ ممالک پرور مالک رقاب

قهر و لفظش دستگیر آتش و آبند از آن

کاندرین نار و نعیمست، اندر آن رنج و عذاب

گر ز آب لطف و تاب قهر تو یاد آورد

آب داند دهشت لطف تو از درّ خوشاب

لفظ عذب تست در عرض جهان نظم و نثر

نوک کلک تست بر اوج هوای جاه و آب

گاه معنی بحر اگر گوهر شود موج بحار

روز احسان ابر اگر اختر بود فیض سحاب

آسمان ملک و ملت را کند، پروین فروغ

آفتاب دین و دولترا کند، مشکین نقاب

گرد خاک پای قدر و عکس نور رأی تست

در جهان افتخار و بر سپهر فتح باب

آسمانی آسمان، در دور او تا مستقیم

آفتابی، آفتاب از تاب او در اضطراب

دین پناها مر «امامی» را بهنگام سخن

گرچه طبعی همچو آتش بود و نظمی همچو آب

شعله ی مدح تو تا در دامن طبعش گرفت

سر بر آورد از گریبان ضمیرش، آفتاب

با چنین شعری روا باشد که روز خاطرش

افتد از پیش شب ادبار هر دم در شتاب

مطلع خورشید، حربا خسته ی منقار بوم

حضرت جمشید و طوطی بسته ی بند غراب

تا طبیعت را قوامست و کواکب را مسیر

تا جهان را اعتدالست و فلک را انقلاب

طبع را حکم تو گردون باد گردون را مدار

چرخ ملک تو کواکب باد و کوکب را مئاب

دور آن پیوسته ملک دین و دنیا را قوام

سیر این همواره آب و ملک و ملت را ذهاب

ثبت فرمای تا شوی واقف

بی توقف ز نام آن محبوب

پارسی مدام و تازی خواب

این یکی راست و آن دگرمغضوب

بخدائی که بی ارادت او

سرورا برگ خوش خرامی نیست

که ترا گرچه بنده بسیارند

بنده ی خاص جز امامی نیست

کافی دین و دولت ای صدری

که جنابت سپهر آیاتست

روح پروردهٔ ضمیر مرا

تا مدیح تو ورد اوقاتست

حرز دوشیزگان پرده غیب

همه یا کافی المهماتست

تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت

دیده افلاک و انجم را مکحل می‌کند

کلک دولت‌پرورت روح‌الامینی دیگر است

لاجرم هردم هزاران وحی منزل می‌کند

لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست

مشکل بیداد را بر خلق چون حل می‌کند

زرگر دست ترا رسمی‌ست کاندر روز بذل

افسر امید سائل را مکلل می‌کند

موسی قهر ترا دستی‌ست کاندر لیل تار

فرق گیتی را ز جعد قیرگون کل می‌کند

پرتو دست صبا را گر به خود ره می‌دهد

جنبش او اقحوان را در عرق حل می‌کند

خسرو خشم تو هیچ ار بر چمن می‌نگذرد

در لب شیرین لعاب نخل حنظل می‌کند

آسمان داد را خاک جنابت با سپهر

ز انتقام دولت و ملت مبدل می‌کند

آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات

ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می‌کند

دین‌پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات

چون دعا می‌گوید آمین روح اول می‌کند

خاک دولت خانهٔ یزد ار چه بی‌تأثیر سعی

زبده و قانون اعراض محصل می‌کند

دختران خاطرش از پرده بیرون می‌نهند

پا و گیسوی سیهشان را مسلسل می‌کند

تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ

گاه مجمل می‌نماید گه مفصل می‌کند

باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت

چون مفصل می‌نداند کرد مجمل می‌کند

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا