بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری را برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. این کتاب نوشته نویسنده بزرگ ایرانی جلال آل احمد است. پس اگر طرفدار جدی ادبیات داستانی هستید، در ادامه با ما همراه شوید.

خلاصه داستان کتاب سنگی بر گوری

سنگی بر گوری خودزندگی‌نامه‌ای از نویسندۀ ایرانی جلال آل‌احمد است که در سال 1342 به نگارش درآمد، ولی تا 1360 منتشر نشد. آل‌احمد این کتاب را به احترام همسرش، سیمین دانشور، منتشر نکرد؛ امّا پس از مرگش شمس آل‌احمد آن را به چاپ سپرد.

موضوع اصلی کتاب سترونی آل‌احمد و بی‌فرزندی او و سیمین دانشور است. پژوهشگران آثار آل‌احمد تفسیرهای گوناگونی از این معنی کرده‌اند. بعضی آن را بیان مسئله‌ای شخصی و اجتماعیِ یک روشنفکر دانسته‌اند و بعضی آن را کنایی و استعاری شمرده‌اند و عقیم‌بودن را گاه کنایه از بی‌سرانجامی و بی‌حاصلی کارِ فکری آل‌احمد از جمله در کتاب‌هایی چون غرب‌زدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران دانسته‌اند و گاه شکست کل پروژهٔ «فکر ایرانی» و روشنفکری از جنبش مشروطه ایران به بعد.

جلال آل احمد که بود؟

سید جلال‌الدین سادات آل احمد روشنفکر چپ، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی بود. وی همسر سیمین دانشور بود. آل احمد در دهه 1340 به شهرت رسید و در جنبش روشنفکری و نویسندگی ایران تأثیر به‌سزایی گذاشت.

بریده و جملاتی از کتاب سنگی بر گوری

یا باید زندگی کرد یا فکر. دوتائی با هم نمی‌شود.

کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است

بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

تنعم از آزادی پائین تنه ای.تنها تجربه ای که ما شرقی‌ها در فرنگ از آزادی می‌کنیم.

در همان حوزه‌ی اخلاق یک عمل خیر روی دیگر سکه‌ی شر است. شری باید باشد تا خیر من در کفه‌ی مقابلش جابگیرد.

حالا تو باید با آنچه پشت سرداری نفر آخر این صف بایستی و گذر دیگران را به حسرت تماشا کنی

عبث که نیست این دوام خلقت و این تکرار تولدها. هر تولدی دنیایی است. عین ستاره ای.تو ورای پدرت زاده ای.او زاد و مرد. ستاره‌اش از آسمان افتاد. اما تو هنوز نمرده ای.و ستاره‌ات هنوز کورسو می زند. درست است که از پدر چیزها در تو است ولی ببینم آیا تو فقط گوری هستی بر پدری؟

عدالت پایین تنه ای. تنها عدلی که در ولایت ما سراغ می‌توان گرفت.

رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله. و این‌ها یعنی اینکه من حتی در خصوصی‌ترین روابط با زنم بنده‌ی همان مقرراتی هستم که قرن‌ها پیش از من وضع شده. و بی دخالت من. عین همان داغ باطله. و تازه اسم همه‌ی این‌ها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می‌خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

همه‌ی چیزها را آزمودیم و همه ایده آل‌ها را. اما کدام ایده آل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی – به پایش پیر کنی -. و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت – چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلاً چه موجبی برای بودن – برای قدرت پیری را ذخیره کردن …نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پراز خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه، باید بدود تا بی نهایت تصویر داشته باشیم.

آن‌ها هر دو روحانی بودند. نان ایمان مردم را می‌خوردند. حافظ سنت بودند.

میدانی؟ من اصلاً از همین اندازه علاقه هم که به این دنیا پیدا کرده‌ام بیزارم. اصلاً وقتی من نمی‌توانم مسؤولیت خودم را بپذیرم – با همه‌ی ناامنی‌ها و با همه‌ی فرداهای تاریک- چطور می‌توانم مسؤولیت دو نفر دیگر را بپذیرم؟

هر رفتارت حمل شونده به بی بچه ماندن است. در حالیکه تو می‌خواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی. مثل همه. نه می‌خواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بی اعتنا باشی. آنوقت اگر با بچه‌های مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می گویند حسرت دارد. و حتی بفهمی نفهمی بچه‌هایشان را از آزادیهائی که تو بهشان داده ای منع می‌کنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه می دانی؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از آخ و پیف و شاش و گه‌شان دلزدگی نشان بدهی می گویند حسودیش می‌شود. و اگر بی اعتنائی کنی و اصلاً نبینی که بچه ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور…می گویند از زور پیسی است. و خشونت بی بچه ماندن است.

تومور! حرفش هم تن آدم را می‌لرزاند.

چرا دانیال نبی چنین شهرتی بهم رسانده؟   هم میان اعراب و هم میان فارس‌ها! یعنی چون در جلوگیری از آن کشتار به استر و مردخای کمکی کرده؟ یا یعنی تاسی به بنی اسراییل که از دوازده سبط چنین دنیا را پر کرده‌اند؟ یا یعنی تمسکی برای دوام رفت و آمد به بلخی یا بخارایی که در بحبوحه‌ی قدرت خود…

بریده و جملاتی از کتاب سنگی بر گوری

می دانید چه می‌گوید؟ چشم‌هایش را می‌دراند و یک سخنرانی می‌کند درباره‌ی اینکه هر آدمی که روی دو پایش راه می‌رود بنوعی دیوانه است. منتهی دیوانه داریم تا دیوانه. معتقد است که این کلمه دیگر قادر نیست بار همه‌ی انواع جنون را بکشد. و بعد وردهایش شروع می‌شود: یکی نوراستنیک است دیگری نوروپات، دیگری نوروتیک-دیگری مگالومن دیگری شیزوفرن دیگری هیپوکرندریاک و همین جور…و اگر حالش را داشته باشی و از او بپرسی پس یک آدم سالم (بزبان خودش –نورمال) چه مشخصاتی دارد؟ آنوقت باز چشم‌هایش را می‌دراند و یک سخنرانی دیگر. و دهنش که کف کردتو می‌فهمی که ای بابا دارد نشانی همه‌ی بقال‌های سرگذر را می‌دهد. چرب زبان. دروغگو. مداراکننده. نرم. متواضع و نان به نرخ روزخور. یا مشخصات همه‌ی دکترها را. و راستی چه می‌شد اگر تیمارستانی می‌داشتیم با ظرفیت پذیرایی دو میلیون نفر؟

اصلاً بدی کار این بود که درین قضیه هیچکاری را تا آخرش نرفتم. عوامانگی دواهای خانگی وقتی ظاهر می‌شد که از تکرار بیهوده‌ی اعمال جادو و جنبل مانند بجان می‌آمدم.   راستش حوصله‌ام سر می‌رفت. عین دعایی که چهل بار باید خواند   در چنین مواقعی من همیشه وسوسه می‌شده‌ام که آخر چرا با سی و هشت بار نمی‌شود؟ و مگر چه فرقی هست میان این دو عدد؟ حتی اگر غرض دوام در کاری باشد.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی با داستانی عمیق و زیبا

یا توی کوچه، دخترک دو سه ساله ای، آویخته بدست مادرش و پابه پای او، بزحمت می‌رود و بی اعتنابه تو و به همه‌ی دنیا، هی می‌گوید، مامان، خسته مه …و مادر که چشمش به جعبه آینه‌ی مغازه‌ها است یک مرتبه متوجه نگاه تو می‌شود. بچه‌اش را بغل می زند، همچون حفاظت بره ای در مقابل گرگی، و تند می‌کند. و باز تو می‌مانی و زنت با همان سؤال. بغض بیخ خرت را گرفته و حتم داری که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد. و همین باعث می‌شود که از رفتن به هرجا که قصدداشته اید منصرف بشوید، یا فلان دلخوری را بهانه کنید و باز حرف و سخن. و باز دعوا. و باز کلافگی. و آخر یک روز باید تکلیف این قضیه را روشن کرد.

قدیمی‌ها راست گفته‌اند که اگر دلتان گرفت بروید سراغ اموات. ولی این فقط سراغ اموات رفتن بوده است یا گذری به سنت ملموس؟ و به گذشته‌ی موجود؟ و به اجداد و ابدیت در خاک؟ و خود را با همه‌ی غم‌های گذرا و حقیر در قبال آنهمه هیچی کوچک دیدن؟ و فراموش کردن؟

درست همچون مرده ای که گور هم او را نپذیرد. یا جوانه ای که از شکم دانه‌ی خویش هم بیرون نیامده باشد.

من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان قدر ارزش قائلم که قبیله‌ی دماغ پهن‌های برنئو نسبت به جادوگرشان.

و زن خودش قابله بوده و دست کم سالی یک بار کورتاژ کرده و کرده تا نه خونی در تنش مانده نه عقلی به کله‌اش. وچرا؟ چون زاورای بیابان‌ها بوده. چون یک بیمارستان شهر متکی به او بوده. چون خیال می‌کرده همان دو تا بچه کافی است…

بریده و جملاتی از کتاب سنگی بر گوری

و حال آنکه هیچکس خیال نکرده بود که ما سر گنج نشسته‌ایم. و اصلاً همین جوری بود که می‌دیدم یا شهیدنمایی است یا خودنمایی یا توجیه یا عذر. و برای که؟ و برای چه؟

دنیا عین آخرت و آخرت عین دنیا…و راستی این مادر به کدام یک از این دو دنیا متعلق است؟ این یک کیسه استخوان چادرپوش که اگر کمی بلندتر گریه کند، صدا بجای از حلقش، از استخوانش درمی آید. آیا این همان زنی است که پنجاه و خرده ای سال با اینکه زیر خاک است بسر برده؟ و آن دیگری را زاییده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ دیگر نه خوراکی دارد و نه خوابی. عین بابا. بابا هم الان یک کیسه استخوان بیشتر نیست. فقط کیسه‌ها با هم فرق دارند. یکی سیاه یکی سفید.

من فقط به گنجشک‌ها علاقه دارم که یکمرتبه حیاط را پر از سر و صدا می‌کنند و بعد یک مرتبه معلوم نیست از چه می‌ترسند و پچ پچ کنان توطئه ای، و بعد می‌پرند. و بعد به ماهی‌های حوض که نه به وقاحت سگ و گربه می‌رینند و نه باری روی دوش خاک‌اند و اصلاً از جنس دیگرند و در دنیای دیگر. و نشستن سر حوض و تماشای حرکت نرم و تندشان و زیر و بال رفتن هاشان و تحول رنگشان و فصل تخم ریزشان و ریسه شدن نرها دنبال ماده‌ها و بعد بچه ماهی‌ها…عجب! شده‌ام عین پدرم. خدا بیامرز چه علاقه ای به ماهی‌ها داشت. رها کنم.

مطلب مشابه: بریده های کتاب بوف کور اثر صادق هدایت (200 متن کوتاه از این کتاب شاهکار)

دکمه بازگشت به بالا