بریده‌هایی از کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی با داستانی عمیق و زیبا

سمفونی مردگان شاهکار عباس معروفی است. اثری جاویدان در تاریخ ادبیات ایران که فضایی به شدت سرد و در عین حال زیبا دارد. در ادامه این کتاب را به شما دوستان معرفی کرده و همچنین بریده‌هایی از آن را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. در ادامه با تک متن همراه شوید.

بریده‌هایی از کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی با داستانی عمیق و زیبا

خلاصه داستان رمان سمفونی مردگان

آیدین فرزند خانواده‌ای سنتی است. او و خواهرش آیدا هیچ وقت مطابق میل خانواده اورخانی نبوده‌اند.

خانواده‌ای نسبتاً مرفه در اردبیل که در بازار آجیل‌فروش‌ها مغازه‌ای بزرگ دارند و چهار فرزند: یوسف، که موقع حمله روس‌ها به تقلید از چتربازان روس از بلندی خود را به پایین پرت می‌کند، آیدین و آیدا: دوقلوهای بازیگوش و اورهان، فرزند محبوب پدر.

یوسف در همان اوایل کودکی‌اش، پس از آن اتفاق، تبدیل به تکه‌گوشتی می‌شود که فقط می‌خورد و می‌بلعد، در سرتاسر داستان حضور دارد و بدبختیِ پایدار است، حتی وقتی او را فراموش می‌کنند و اتاقی که او در آنجاست را سمپاشی می‌کنند باز هم نمی‌میرد.

آیدا دختر است، و دختر سرنوشتی محتوم دارد؛ تنها می‌تواند منتظر خواستگار بماند، اگرچه تواناست و مشتاق به درس، منتظر می‌ماند و وقتی خواستگار مناسب، آبادانی که مرفه و درس‌خوانده‌است و در شرکت نفت کار می‌کند، سر می‌رسد با مخالفت پدر مواجه می‌شود و…

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

پدر پرسید: «دنبال چه می‌گردی؟» گفت: «دنبال خودم.»

انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می‌شود. و بی‌کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی‌کار در جمع هم تنهاست.

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

چه تنهایی عجیبی! پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.

بی‌کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی‌کار در جمع هم تنهاست.

دارم رفته رفته تبدیل به آدمی می‌شوم که به فکر کردن فکر می‌کند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه‌اش دلم می‌خواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دست‌هام به چه کاری مشغولند.»

با دو دسته نمی‌شود بحث کرد. یکی باسواد، یکی بی‌سواد

گفتم: «وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش‌تر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچ‌کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.»

چه فرقی می‌کند این پادشاه باشد یا آن، برای ما که می‌خواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم چه هیتلر، چه روزولت، چه شاه. خر همان خر است فقط پالانش عوض می‌شود.

حضورش برایم اهمیتی نداشت امّا غیبتش خیلی آزاردهنده بود.

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

«دنبال خودم در گذشته‌ها می‌گردم. ما چیزهایی داشته‌ایم که حالا نداریم.»

و خواند: «من خوب می‌دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است، من خوب می‌دانم، امّا بدان که همه برای بازی‌های حقیر آفریده نشده‌اند.»

چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی.

گفت: «دنیا پوچ و بی‌ارزش است. هیچ ارزشی ندارد.» گفتم: «حرف‌های خوب بزن. دنیا بی‌ارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»

خدا میان گندم خط گذاشته. حساب هر کس سوا. امّا چسبیده به هم.

وقتی آدم تنها می‌شود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می‌زند. احساس می‌کند آن‌قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند به آن‌ها نزدیک شود. می‌بیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست. یعنی هیچ‌کس را ندارد.

دانستم که درک او آسان‌تر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ‌گاه دچار تردید نشود.

«هنوز مست شب گذشته‌ام. تو عجب شرابی هستی.»

یک مملکت را نابود کرده‌اند که تهران را بسازند. پس چه بهتر که آدم برود آن‌جا و هر کار که بخواهد از آن‌جا شروع کند.

به یاد داشته باش که روزها و لحظه‌ها هیچ گاه باز نمی‌گردند به زمان بیندیش، و شبخون ظالمانه زمان: زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهیم داشت زمستانی که از یاد نخواهد رفت دیگر چه می‌توانم گفت جز این که لباس‌های زمستانی‌ات را فراموش نکن.

یک شعر برای من گفته بود که همیشه وقتی سرم به کار گرم بود با آهنگ مرغ سحر می‌خواندمش. گفت: «حیف که دیگر آن حالت‌ها را ندارم. وگرنه روزی یک شعر برات می‌گفتم.» مرا به آسمانی با چهل خورشید تشبیه کرده بود. خودش را به شبی که ماه ندارد. مرا به یک درخت پر شاخ و برگ که سایه دارد، خودش را به درختی که ریشه‌اش پوسیده. مرا به قله سفید سبلان، خودش را به ویرانه‌هایی که هیچ‌گاه مهمان نداشته است

«من ایرانی‌ام، دلم برای مملکتم می‌سوزد. امّا ببین چه وضعی شده که آدم راضی می‌شود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند.»

عشق را باید با تمام گستردگی‌اش پذیرفت، تنها در جسم نمی‌توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها انگار به ریه می‌رود، و آدم مدام احساس می‌کند که دارد بزرگ می‌شود. این چیزها را زمانی فهمیدم که او یک ماه به خانه ما نیامد

تازگی‌ها فهمیده‌ام در مملکتی که جنگ باشد زلزله قریب‌الوقوع است. می‌پرسی چرا؟ خوب معلوم است، بعدها که دود از کله شهر بلند شد می‌فهمی

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

دمر می‌خوابد و هی فکر می‌کند. آخرش هم نمی‌فهمد چند سالش است. گفت آقا ساعت چند است؟ گفتم هفته پیش ساعت پنج بود آقایان، گوش کنید. این مملکت به صف نان احتیاج دارد. نان دادن فاحشه‌ها عیب نیست، خدا پدرت را هم بیامرزد، ولی تو غیرتت قبول می‌کند شب پهلوش بخوابی؟ ای تف.

تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود.

گفتم: «دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر می‌کند، آدم زودتر به بیرون پرت می‌شود.» گفت: «بله. آن‌قدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی‌اش را می‌فهمد.» گفتم: «پس چه باید کرد؟» گفت: «تحمل و سکوت.»

آیدین گفت: «هر قدر که آن‌ها مخالفت می‌کنند، من بیش‌تر تلاش می‌کنم.»

صورتش از گرمای بخاری‌ها گل انداخته بود و مدام به مادر می‌گفت: «می‌بینی؟ جلو مردم را نمی‌شود گرفت. می‌خواهند شاد باشند.

امشب نگار سرکشم دزدیده قلب آتشم آتشفشان خامشم، تصویر سرد کوهسار ای وای بر سوته‌دلان و عاشقان بی‌نشان متروکه‌های بین راه ویرانه‌های شادخوار

امّا حالا ریشه‌های درخت گورستان، چنان به دورش پیچیده‌اند که نمی‌تواند تکان بخورد. در لابلای تنش فرو رفته‌اند و شیره‌اش را کشیده‌اند. برای همین است که بعضی از درخت‌ها همیشه اخم دارند.

مرا به آسمانی با چهل خورشید تشبیه کرده بود. خودش را به شبی که ماه ندارد. مرا به یک درخت پر شاخ و برگ که سایه دارد، خودش را به درختی که ریشه‌اش پوسیده. مرا به قله سفید سبلان، خودش را به ویرانه‌هایی که هیچ‌گاه مهمان نداشته است، ویرانه‌های همیشه شب. حالا هم بدتر از ویرانه.

آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد.

بنام خداوند بخشنده مهربان … (قابیل) گفت من تو را البته خواهم کشت. (هابیل) گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست برنیاورم که من از خدای جهانیان می‌ترسم. می‌خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است. آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید. آن گاه خدا کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال گود نماید تا به او بنماید که چگونه بدن مرده برادر را زیر خاک پنهان سازد. (قابیل) با خود گفت وای بر من، آیا من از آن عاجزترم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادر را زیر خاک پنهان کنم؟ پس برادر را به خاک سپرد و از این کار سخت پشیمان گردید.

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

خیلی دلم می‌خواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید دیگر چشم‌هاش را نبست تا تأثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من می‌پرسید خودم می‌گفتم چه احساسی دارم. گفت: «چه بوی خوبی می‌دهی؟» گفتم: «توی یقه‌ام گل یاس می‌ریزم.» نفسش بوی باد می‌داد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب می‌داد. و من یکباره میان دست‌هاش شعله‌ور می‌شدم.

«جنگ زرگری که شنیده‌ای. روزها می‌زنند به تیره و تار همدیگر و شب‌ها توی یک کاسه آبگوشت می‌خورند. من که مأمور تأمینات نظمیه‌ام هوای هر دو طرف را دارم، یعنی بی‌طرف.»

به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم‌شدگی را نفرین خواهی کرد، به روزهای ملال، و به روزهایی که هزار نفرین حتی لحظه‌ای را برنمی‌گرداند.

وقتی رفت، آن شب نتوانستم بخوابم. نه این که دیوانه شده باشم که خیالش را توی ذهنم راه ببرم. نه. حس می‌کردم خیالش هم از من فرار می‌کند. همه چیز از من می‌گریخت. حتی وسایل خانه از پنجره‌ها بیرون می‌دویدند. دیوارها دور می‌شدند، و من و خیال او تنها مانده بودیم.

گفت: «ای کاش می‌شد که من یک روز، فقط یک روز رهبر این مردم بشوم. مثل هیتلر. اخم می‌کردم و می‌گفتم: هر کس هرچه دارد مال خودش نیست. مال خداست. من هم از طرف خدا آمده‌ام، و فره ایزدی شامل حال من است. کتاب هم دارم. در راه است.»

اورهان تا زانو در برف فرو می‌رفت. لبه دامن پالتوش در برف بود. چه تنهایی عجیبی! پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.

نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ‌گاه دچار تردید نشود.

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی‌اش پذیرفت، تنها در جسم نمی‌توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها انگار به ریه می‌رود، و آدم مدام احساس می‌کند که دارد بزرگ می‌شود. این چیزها را زمانی فهمیدم که او یک ماه به خانه ما نیامد، در روزهایی که آیدا مرده بود، و او بعد از چهار سال به خانه‌شان برگشته بود.

بوی ویرانی و مرگ می‌آمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده‌اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده‌اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم‌سوخته بود. و کتاب‌ها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند

آرام و منگ در لاک سنگین عالم اسرار فرو غلتیده بود

«زمانی که آدم ثروتمند می‌شود، در هر سنی باشد احساس پیری می‌کند.»

دود ملایمی زیر طاق‌های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل‌فروش‌ها لمبر می‌خورد و از دهانه جلوخان بیرون می‌زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می‌سوزاندند و گاه اگر جرئت می‌کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم می‌شکستند.

گفت این لجن‌های شورآبی همه مریضی‌ها را ازبین می‌برد، به خصوص رماتیسم را. مثل تریاک. با این تفاوت که تریاک هفتاد درد را درمان می‌کند ولی خودش مرضی می‌آورد که درمان ندارد.

بریده و جملاتی از شاهکار عباس معروفی

مملکت در حال تحول است امّا حالا کو تا به آمریکا برسد. آن ماشین‌ها، آن ساختمان‌های بلند، آن پل‌های اعجاب‌انگیز، آبشار نیاگارا، سیاهپوستان قدرتمند، بردگی، نفت، عشق، زندگی و مرگ.

آدم‌ها هر کار بخواهند می‌توانند بکنند به شرطی که طبیعت سرِ جنگ نداشته باشد.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا