بریده‌هایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

صادق هدایت پدر داستان‌نویسی ایران است. کسی که تاثیر بسیار ژرفی بر نویسندگان بعد از خود داشت. این نویسنده بزرگ که خسته از طبقه بورژوازی بود، در داستان‌هایش با خلق فضایی تاریک، سورئال و ناتورالیسم به یکی از منحصر به فرد ترین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران تبدیل شد. یکی از داستان‌ های او که به شدت مورد پسند قرار گرفت، زنده به گور نام دارد. ما در این بخش از سایت تک متن خلاصه داستان و بریده‌هایی از این کتاب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

کتاب زنده به گور درباره چیست؟

زنده‌به‌گور داستان کوتاهی است از مجموعه‌ای به همین نام به قلم صادق هدایت که در 11 اسفند 1308 در پاریس نگاشته شد.

هدایت در این اثر حالات روحی یک بیمار روان‌گسیخته را به تصویر می‌کشد. جوانی سرخورده، وازده و بیچاره که از جامعه انسانی بدور است و بیزار از ادامه زندگی که شرح حال خویش را می‌نویسد. بسیاری این اثر را پاره‌ای از زندگی خود هدایت می‌دانند. این اثر به چندین زبان زنده دنیا از جمله فرانسه و انگلیسی و کره‌ای و… ترجمه شده‌است.

بریده و جملاتی سنگین از کتاب زنده به گور

گاهی دیوانگیم گل می‌کند، می‌خواهم بروم دور، خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، می‌خواهم از خود بگریزم، بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانه‌های چوبین زیر درختهای کاج، آسمان خاکستری، برف، برف انبوه میان موجیکها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلا بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سربه‌هم‌کشیده، مابین مردان عجیب و غریب، یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان مرا نداند، می‌خواهم همه‌چیز را در خود حس بکنم؛ اما می‌بینم برای این کار درست نشده‌ام.

در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یک‌جور بازی می‌کند تا هنگام مرگش برسد.

بریده و جملاتی سنگین از کتاب زنده به گور

خوب بود می‌توانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.

حس می‌کردم که مرا با افتضاح از جامعه آدمها بیرون کرده‌اند. می‌دیدم که برای زندگی درست نشده بودم،

هیچکس نمی‌تواند پی‌ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه‌جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم. چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!

الان نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام، اگر مرده بودم، مرا می‌بردند در مسجد پاریس به‌دست عربهای بی‌پیر می‌افتادم، دوباره می‌مردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت به حال من فرقی نمی‌کرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود،

نمی‌دانم همه را منتر کرده‌ام، خودم منتر شده‌ام

خوب بود که آدم با همین آزمایشهایی که از زندگی دارد، می‌توانست دوباره به دنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو نویسنده بزرگ برزیلی

بریده و جملاتی سنگین از کتاب زنده به گور

یک چیزهایی هست که نه می‌شود به دیگری فهماند، نه می‌شود گفت؛ آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.

این سرنوشت است که فرمانروایی دارد؛ ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده‌ام، حالا دیگر نمی‌توانم از دستش بگریزم، نمی‌توانم از خودم فرار بکنم.

به بیرون نگاه می‌کردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایه‌های سیاه آنها، اتومبیلها که می‌گذشتند از بالای طبقه ششم عمارت، کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم می‌پیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شده‌ام. به خودم می‌خندیدم، به زندگانی می‌خندیدم، می‌دانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یک‌جور بازی می‌کند تا هنگام مرگش برسد.

فکر هر آدم عاقلی را دیوانه می‌کند

تنها در منزلمان گریه و شیون می‌کردند، عکس مرا می‌آوردند، برایم زبان می‌گرفتند، از این کثافت‌کاریها که معمول است، همه اینها به‌نظرم احمقانه و پوچ می‌آید. لابد چندنفر از من تعریف می‌کردند. چندنفر تکذیب می‌کردند. اما بالاخره فراموش می‌شدم، من اصلا خودخواه و نچسب هستم. هرچه فکر می‌کنم، ادامه‌دادن به این زندگی بیهوده است. من یک میکروب جامعه شده‌ام؛ یک وجود زیان‌آور؛ سربار دیگران

ولی نمی‌دانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟

اما این حقیقت زندگی است که برخی تولدشان با خوشبختی آغاز می‌شود وبرخی با بدبختی مطلق و جالب اینکه مرگ نیز با گریختن از آدمهایی که نمی‌توانند خود را از بدبختی نجات دهند، نه‌تنها آنها را در تألم و دردمندی خود باقی می‌گذارد؛ بلکه آن را دوچندان می‌کند و او را که در زندگی به انزوا و پوچی رسیده در مرگ هم به بیهودگی می‌کشاند.

من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم. این یادداشتها با یک‌دسته ورق در کشو میز او بود؛ ولیکن خود او در رختخواب افتاده نفس‌کشیدن از یادش رفته بود.

همینقدر می‌دانم که از خودم بدم می‌آید؛ می‌خورم از خودم بدم می‌آید، راه می‌روم از خودم بدم می‌آید، فکر می‌کنم از خودم بدم می‌آید. چه سمج! چه ترسناک!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی با داستانی عمیق و زیبا

بریده و جملاتی سنگین از کتاب زنده به گور

چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس می‌کند! در آینه که نگاه می‌کنم به خودم می‌خندم، صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خنده‌آور آمده…

وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست!

راستی کسانی که در اولین روزهای ازدست‌رفتن عزیزی به ناله و شیون می‌نشینند اگر ناگهان آن آدم را زنده و سالم دربرابر خود ببینند چه می‌کنند؟

اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها می‌میرد!

رفتم جلو آینه در گنجه، به چهره برافروخته خودم نگاه کردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را کمی باز کردم و سرم را به حالت مرده کج گرفتم. با خودم گفتم فردا صبح، به این صورت درخواهم آمد، اول هرچه در می‌زنند کسی جواب نمی‌دهد، تا ظهر گمان می‌کنند که خوابیده‌ام، بعد چفت در را می‌کشند، وارد اتاق می‌شوند و مرا به این حال می‌بینند، همه این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.

شاید ظاهرآ می‌خندیدم یا بازی می‌کردم؛ ولی در باطن کمترین زخم‌زبان یا کوچکترین پیش‌آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول می‌داشت و خودم، خودم را می‌خوردم. اصلا مرده‌شور این طبیعت مرا ببرد

نفسم پس می‌رود، از چشم‌هایم اشک می‌ریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج می‌خورد، قلبم گرفته، تنم خسته و کوفته و شل، بدون اراده در تختخواب افتاده. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب می‌دهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه می‌کنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اتاق را می‌نگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اتاق را نگاه می‌کنم، کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد. فاصله به فاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته‌اند، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتگو می‌کند. این نقش مرا از جا در می‌کند، نمی‌دانم چرا از هر طرف که غلت می‌زنم جلو چشمم است. روی میز اتاق پر از شیشه، فتیله و جعبه دواست. بوی الکل سوخته بوی اتاق ناخوش در هوا پراکنده‌است. می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، می‌خواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمی‌گذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام. به دشواری راه می‌رفتم، اتاق درهم و برهم است. من تنها هستم.

می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، می‌خواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمی‌گذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام. به دشواری راه می‌رفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم می‌چرخد، می‌گردد. همه آنها را می‌بینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده‌ای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشه‌ها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیده‌ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب شب‌های روشن از داستایفسکی (خلاصه کتاب با داستان زیبا)

بریده و جملاتی سنگین از کتاب زنده به گور

یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمی‌دانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه می‌رفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر می‌کردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر می‌خوردم طبیعتا حس می‌کردم که مانع است برمی‌گشتم.

جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشسته‌اند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو می‌برد، سرش را بالا می‌گیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را می‌جورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکه‌های ابر آفتاب رنگ پریده در می‌آید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی مانده‌اند. صدای دور و خفه شهر شنیده می‌شود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال می‌گیرم!

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا