شعرهای زیبای کمال خجندی (در تمامی قالب‌های شعر این شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی)

شعرهای زیبای کمال خجندی را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. کمال‌الدین مسعود خُجندی معروف به شیخ کمال و کمال خجندی از عارفان و شاعران پارسی‌گوی قرن هشتم هجری بود. تولدش در خجند فرارود بود؛ اما پس از سفر حج در تبریز ساکن شد. شیخ کمال در خدمت سلطان حسین جلایر درآمد و در خانقاهی که سلطان برای او ساخته بود به سر می‌برد. وی از شاعران بزرگ اواخر قرن هشتم است که مخصوصاً در غزل‌ سرایی مهارت داشت.

شعرهای زیبای کمال خجندی (در تمامی قالب‌های شعر این شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی)

غزل‌ها

از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس

میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس

جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد

این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس

گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند

از پیش او نخواهد رفتن کسی ازین پس

گونی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی

گو جان تشنه ما زین آرزو به لب رس

دور از نو ما غریبان گر بی کسیم شاید

چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس

عکس جمالت افتد گه گه بکوی دلها

چون پرتو تجلی بر وادی مقدس

زید کمال خرقه بر قامتی که آید

در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس

تو زما وصف آن جمال مپرس

لب او بین و از زلال مپرس

عقل گفتا به روی او چو نی

گفتمش روی بین و حال مپرس

گفته ای در سر که رفت سرت

چون شد این قصه پایمال مپرس

ای دل احوال ضعف خود ز طبیب

چون نباشد ترا مجال مپرس

با تو ای بی وفا که گفت بگوی

که همه عمر از کمال مپرس

خیال خال لبش می کنم به خواب هوس

اگرچه خواب نباید به چشم کس ز مگس

به عرضه داشت نوشتم که خون بنده بریز

خطش نمود تقبل لیشه ستاند نفس

سری که پیش تو دارم بر آستان حق است

منم که از همه عالم سر تو دارم و بس

صلای دعوت خوبی بزن که هست امروز

خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس

دو چشم مست سیه کرده به سوختنم

مساز خانه مردم سیه مسوزان خس

کمان ابروی شوخ ترا ز تیر مژه

چو بود ناوک بیحد رسید به همه کس

کمال هست قرین با رقیب خانه سیاه

چو طوطی ای که به زاغش کنند اسیر قفس

مطلب مشابه: شعرهای زیبای امامی هروی (مجموعه‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی با عکس نوشته)

غزل‌ها

دارم من از جهان غم باری همین و بس

در سر خیال روی نگاری همین و بس

ما از بنان موی میان شکر دهان

بوسی طمع کنیم و کناری همین و بس

سودای هر کسی زر و سیم است و آن ما

سودای بار سیم عذاری همین و بس

بی او به هر چه حکم کند بار می کنیم

صبری نمی کنیم و فراری همین و بس

زینسان که خاک راه شدیم از گذار تو

میکن به خاک راه گذاری همین و بس

لشکر به قصد ملک دل ما چه می کشی

زین سو روانه ساز سواری همین و بس

گر میکنی غبار ز چشم کمال دور

از خاک پا فرست غباری همین و بس

دل من طلبکار بار است و بس

ازین دل همینم به کار است و بس

شدم خاک و نگذشته بر من چو باد

ازو بر دل اینم غبار است و بس

به داغ فراموشیم ماند و رفت

از بارم همین یادگار است و بس

سر خود بر آن پای دارم مدام

همین دولتم پایدار است و بس

چه سودم ز سودای آن چشم مست

کزو بهرة من خمارست و بس

چه بندم بر آن وعده امید نیز

کو حاصل انتظار است و بس

مکن این همه دشمنی با کمال

که مسکین همین دوستدارست و پس

ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس

خلوت بساز خالی از زاهد موسوس

زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی

پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس

بار رهست دفتر دستار نیز بر سر

ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس

تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان

پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس

تا خولیای وصلش افتاده در سر ما

همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس

زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش

تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس

چون گوش خود دهانت کردی کمال پر در

این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس

گر به مسجد نروم قبله من روی تو بس

بعد ازین گوشه محراب من ابروی تو بس

عذر خواهان گناهان شبان روزی من

غم روی تو و آشفتگی موی تو بس

روز محشر که بیارد همه کس دستاویز

من سودا زده را حلقه گیسوی تو بس

حور عین گر نگشاید در فردوس مرا

هوس روی تو و خاک سر کوی تو بس

ور شرابش ندهد ساقی رضوان بهشت

سر خوش نرگس جادوی را بوی تو بس

باغیانا نروم دیدن باغ نو که شد

دیده را با قدش از سرو لب جوی تو بس

نیست حاجت که کشی تیغ به آزار کمال

که به خون ریختنش غمزة جادوی تو بس

گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس

گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس

گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی

زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس

گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ

خال و خط بنمود و گفت اینها ازین و آن بپرس

گفتمش در پای تو غلطان سرم چون گو چراست

گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس

گفتمش بر سینه ریشم هزاران زخم چیست

گفت گو با غمزه ام یعنی که از پیکان بپرس

گفتمش در غارت چشمان دلم بردی اسیر

گفت اگر خواهی نشان آن ز ترکستان بپرس

گفتمش چون پی برد اندر سر زلفت کمال

گفت با باد صبا شو راه هندستان بپرس

من و دردت مرا دوا این بس

از توام شربت شفا این پس

ای که داری دوای درد دلم

آن ترا باش گو مرا این بس

ما به بی رحمی از تو خرسندیم

نظر رحمت از شما این بس

میکشی و نمی کنی آزاد

بنده را از تو خونبها این بس

سوختن جان من چه سود چو هیچ

نکند جان من ترا این بس

به همین قطع کن که راندی تیغ

گنه عشق را جزا این بس

بر درت جز کمال را مگذار

که بر آن استان گدا این بس

آن غمزه چو از ریش دل آزرد سر نیش

خون گشت به آزردن او جان و دل ریش

ای دل تو غم اشک روان خور نه غم جان

از آمدنی فکر کن از رقته میندیش

خواهم که ز کیش تو شوم کشته به تیری

چون کیش تو دارم روم آخر به همان کیش

جان بردن از آن غمزه چه امکان که گرفتست

گیسوی توام از پس و ابروی تو از پیش

گشت سر کوی تو به سر خواستم اما

نگذاشت رقیب تو که گردم به سر خویش

گفتی تو بر آن در به مراتب کمی از خاک

این مرتبه کم نیست که هستم من از آن بیش

تا کی به کمال این همه بیم از دل سنگین

شاهان سخن سخت نگویند به درویش

آنکه ز بی گنه کشی نیست دمی ندامتش

بی گنهی که او کشد من بکشم غرامتش

لحظه به لحظه در ستم غمزهٔ او قیامتی

می‌کند و ز کافری نیست غم قیامتش

گو سر زلف او بکش پرده بر آفتاب و مه

تا نفتد به خاک ره سایه سرو قامتش

جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر

دوستی در تو شد داعیة اقامتش

قبله تونی به پارسا چند کنیم اقتدا

زآنکه به قبله خطا نیست روا امامتش

ای به نصیحت آمده پیش ز هوش رفته

رفته ز پیشه عقل او تا نکنی ملامتش

دید کمال در رخت نور خدا معاینه

شیخ که عاشقی کند باشد ازین کرامتش

آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش

چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش

بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او

شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش

آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

زلف را گفتم ببر نشنید بر عاشق چه جرم

گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش

دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت

خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش

عکس شمشیرت پس از کشتن گر افتد برکمال

جان زه اول تیزتر آید به سر وقت تنش

به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش

هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش

اگر آرد ز من آن بی وفا یاد

من از شادی کنم خود را فراموش

سر موئی به جانی می فروشد

چنین ارزان بگوئیدش که مفروش

همی کردم بر آن در دوش فریاد

سگی بانگی بزد بر من که خاموش

به گفتار تو گر در لاف میزد

گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش

دهانش کرد عیب غنچه ظاهربه مطرب شبه چه خوش میگفت چنگش

خوشا می کز لب ساقیست رنگش

چو ساغر رفته بود از دست مطرب

به صد تصنیف آوردم به چنگش

چه بیم از محتسب بیمم ز شیشه است

که می ترسم برآید پا به سنگش

دهان تنگ و چشم تنگ دارد

بود زین جن خوبی نگ نگش

جدلها کرد دی واعظ به یک مست

نمی افتد خطا هرگز خدنگش

شب و روزت کمال این می به کف باد

که گه آئینه خوانی گاه زنگش

چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش

ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش

سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد

معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش

به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را

نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش

چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار

به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش

به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است

چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش

از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت

شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش

کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز

حریف قلب شناس است زاهدی مفروش

دارد به سجده شبها به روی بر زمینی

بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش

در حسن دارد آنی از لطف هم دهانی

چندانکه باز جونی آن هست و نیست اینش

آن لب به آستین ها چون پاک کردی

نقل و شکر شد آنجا ریزان ز آستینش

از می دانی چراست همدم خال و خطش به لبها

و برخاستند او را بردند عقل و دینش

میکرد جان عاشق بر دلبران گرانی

بگذاشتند او را بردند عقل و دینش

بی تو کجا بت چین یک جا قرار گیرد

گر دست و پا ببندند صورتگران چینش

خون کمال گفتی ریزم به خاک این در

جا در بهشت سازد گر می کشی چنینش

دال زلف و الف قامت و میم دهنش

هرسه دامند و بدان صید جهانی چو منش

نتوانست نبا را ز میانش پوشید

آن قبا بود و بریده به ند پیرهنش

با همه دامن پاکیزه چو گل جز به خیال

پیرهن نیز نیارست به سودن بدنش

زآن لب پر ز شکر لطف همی بارد و حُسن

که بپرورده خطِ او به نبات حَسَنش

گوئیا غنچه به آن لب ز لطافت دم زد

که دهان خرد کند باد صبا از زدنش

با تو هر سرو که از ناز به دعوی افتد

باغبانان سوی آتش بکشند از چمنش

عالمی روی نهادند به گفتار کمال

که خیالات لطیف است در آب سخنش

بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش

کمال از طرة او بر حذر باش

که طرارست دانم بر بناگوش

مطلب مشابه: شعرهای زیبای فیض کاشانی (کامل ترین مجموعه شعرهای این شاعر کهن قدیمی ایرانی)

رباعیات

گفتم که چه شوم تیغ تو را گفت سپر

گفتم که ز تیرت چه کنم گفت حذر

گفتم که چو اشکم بود گفت که سیم

گفتم که چو رویم چه بود گفت که زر

رباعیات

گفتم که: به رویت چه کنم؟ گفت: نظر

گفتم که: به کویت چه کنم؟ گفت: گذر

گفتم که: غمت چند خورم؟ گفت: مخور

گفتم: چه بُوَد چارهٔ من؟ گفت: سفر

گفتم روزم گفت بدین روز مناز

گفتم که شبم گفت مکن قصه دراز

گفتم زلف گفت که در مار مپیچ

گفتم خالت گفت برو مهره مباز

خط تو که خوانند خط ریحانش

سنبل نکشد سر ز خط فرمانش

گر در رخ تو کج نگردد صورت چین

نقاش بانگشت کشد چشمانش

قطعات

باغی است پر از گل معانی

دیوان کمال تازه اش دار

شعر دگران چو خار اشتر

پیرامن او بجای دیوار

تا سنبل و نرگسش نچینند

دزدان گل ریاض اشعار

صوفیی علم لغت میکرد بحث

جز جدل هیچش نبود از علم بهر

در لغت گفتا چه باشد موت و سم

گفتمش تا چند گویی مرگ و زهر

کردم از سید راگوی سوالی که ترا

هست جز رای و جز اندیشه سودای دگر

گفت صد رای دگر با تو بگویم لیکن

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا