بریده هایی از رمان کلیدر اثر جاویدان محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی
محمود دولت آبادی از بزرگترین و بهترین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران است. این نویسنده نامدار بیشتر با رمان کلیدر شناخته میشود، مجموعه رمانی که تا مرز دریافت جایزه نوبل پیش رفت. ما در این بخش از سایت تک متن بریده، جملات قصار و متون نابی را از آن قرار داده و همچنین خلاصه داستان آن را برای شما دوستان خواهیم نوشت. با ما باشید.
رمان کلیدر درباره چیست؟
کِلیدَر بلندترین اثر محمود دولتآبادی است که در حدود سه هزار صفحه و ده جلد به چاپ رسیده و روایت زندگی یک خانواده کرد ایرانی است که به سبزوار خراسان کوچانده شدهاند. داستان کلیدر که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سالهای 1325 تا 1327 روی میدهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
دولتآبادی گفتهاست نوشتن کلیدر را از حدود بیست و هفت یا بیست و هشت سالگی شروع کرده و تا چهل و دو سالگی روی آن کار کردهاست.
کلیدر که «سرنوشت تراژیک رعیتهای ایرانی و قبایل چادرنشین را در دورهای که سیاست زور حاکم است به تصویر میکشد» بر اساس حوادث واقعی نگاشته شده و به شرح سختیها و رنجهایی روا رفته بر خانوادهٔ کَلمیشی میپردازد.
بریده و جملات قصار از رمان کلیدر
پیرمرد، گردن کوتاه خود را میان شانههای پهنش فرو برده و خاموش بود. نه حال، که همیشه بی زبان و بی کلام بود. گاهی، تنها گاهی تک کلمه ای از میان لبها به بیرون پرتاب میکرد. نه به جهتی و مقصودی. نه. کلمه را در هوا رها میکرد. میپراند. از خود دورش میکرد. مثل اینکه از جانش لبریز شده باشد. فزون از گنجایش. و این بیشتر وقتها نه کلمه، که صدا بود. صدایی نامفهوم. صدایی که خود پیرمرد میتوانست بداند چیست. اما چه اهمیتی داشت؟ کلمه، صدا، یا هر چیز دیگر، در نظر پیرمرد همان کاربرد معمول را نداشت. تکه ای زیادی بود که پیرمرد از روح خود بیرونش میانداخت. یک جور واکنش. انگار یک حرکت ناگهانی دست، بالا انداختن شانه، یا تکان دادن سر. پرهیز از خروش بود. دور ماندن از انفجار. سنگ صبوری کو؟
سنگ تاب میآورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمیتواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرامتر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی!
آدمیزاد دستِ کم دو گونه زندگانی میکند: یکی آنکه هست و دیگری آنکه میخواهد.
روز زنگی دیگر میگیرد هنگامی که روزگار تو زیر و زبر شده است.
چشمهای آدم از زبانش راستتر حرف میزند
هر آدم نهری ست که کله به خاشاک و سنگ میکوبد و راه خود میرود؛ همهمه و آوای دیگر نهرها نه که راه او برگردانند، بلکه آهنگش را کندتر یا تندتر میکنند.
چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب معجزه سپاسگزاری از راندا برن (خلاصه جملات ارزشمند)
گم شدن در گم شدن دین من است. نیستی در هست آیین من است. امشب از شب پروا نمیکنم. شب رهایی. دور شدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیست شدن. هست شدن. پیر بُدن. خسته شدن. خسته شدن، خسته و وارسته شدن.
– گاه چنین است که جهنم هم دلچسب مینماید. فریب پیچ و تاب شعله به خود میکشاندت. میبلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد؟ عشقِ سودایی همان آتش است. به خود میکشاندت ، فرو میبلعدت، آتشت میزند، آتشت میکند. به آنکه در افتی، خود آتشی. خودِ آتش. بسوزد این خرمن.
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است.
«پیشواز میرفتند؛ پیشواز قشون! رهبرانمان پیشواز قشون میرفتند! جنازهها کنار خیابان افتاده بود. رهبران، نوکران از روی جنازهها میگذشتند و پیشواز قشون میرفتند. اما قشون، خودش آمده بود. جنازهها گواه بودند. کنار دیوار مسجد کبود، جنازهها را بار گاری میکردند و میبردند تا بیرون شهر در گورهای جمعی دفن کنند. از روی جنازهها، قدمهای دو مرد ـ تسلیم خیانت ـ پیشواز میرفتند تا کلید انقلاب را تسلیم قشون کنند. چقدر مشمئز کننده؛ چقدر چندشآور!
ـ میشناسمتان؛ شماها را مثل خانواده خودم میشناسم. ترسو، دروغگو و دزد هستید. ریا میکنید و میخواهید جایی بخسبید که آب زیرتان نرود. میخواهید از آب رد بشوید، اما نعلتان تر نشود. میخواهید روی درستشده بیفتید و ببلعید. نمیخواهید که از خودتان مایه بگذارید. فقط در فکر نفعتان هستید؛ برای همین هم همیشه خدا ضرر میکنید! میدانم، میبینم و میدانم، از روز خدا هم برایم روشنتر است که میخواهید از آب رد بشوید، اما نعلتان تر نشود!
پیرمرد گفت: ــ میترسیم؛ بله که میترسیم. از همه چیز و از همه کس میترسیم. از همدیگر میترسیم، از خودمان میترسیم، از حاجی سلطانخرد میترسیم، از بچههایمان میترسیم، از زنهایمان میترسیم، از شما میترسیم، از امنیهها میترسیم؛ از در و دیوار و از باد بیابان هم میترسیم! ترس، در دل ما است، عموجان!
هه! خرهای بیعقل، خرهای بیعقل … خرهایی مثل بلخی و خاکی فقط خیال میکنند آنچه را که آدم به دل دارد باید به زبان هم بیاورد! خرهای کمعقل! … خیال میکنند، خیال میکنند. اصلا ملتفت معجزه دروغ نیستند! این را نمیدانند که آدم در این مملکت فقط با دروغ میتواند روی پاهای خودش بایستد!»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن
جوان است، بسیار جوان. تاب جوشش خود را ندارد. هنوز حجاب و حجب جوانی بر نگاه دارد. به خشونت روزگار باور دارد، اما خود آن را نیازموده است. سخن از مرگ و قتل و کشتار شنیده است، اما خود آن را نیازموده است. پس مرگ را در پوسته کلام میشناسد، نه در یقین شعور خود. اینست که نزدیکی با مرگ، شهادتدادن به انجام مرگ چشمانش را از ناباوری و حیرت وامیدراند. او اصلاً به این نیندیشیده است که مرگ در دم و بازدم آدمیزاد جاریست. جوان است، بسیار جوان.
مردم؛ مردم اوباش! کیستند و کیانند ایشان، این اوباش؟ از کجا برآمدهاند و بدر آمدهاند ایشان؟ کیستند و به چهکار؟ نیست و ناپیدایند، نیستند و هیچ روی نمینمایند، اما ناگاه و به ناهنگام چون هرزبوته سر برمیآورند به هم درآمیخته و یکصدا، و صدای دشمن خود برمیتابانند؛ کیستند این بیصدایان بینشان که به ناهنگام گلوی مهیبترین بانگ و وحشیانهترین نعره میشوند؟ از کجای خاک بدر میجوشند با خوی هجوم و سپس در کجای زمین آب میشوند؟ چیستند ایشان و کیستند که جز نشانهای از ددی خویش و جز غباری از ویرانی بر جای نمیگذارند. در کجای زندگانی میزیند این تیره، در پی چیستند و به مقصد چه؟ چه گم کردهاند، چه را میجویند و که را؟
نافیاند و نیرویند؛ نیرویند و نافیاند. نیروی خام و وحشی و بازداشتهشده در قید با شوق مجالی به فوران. تشنه رهی و رهایش تا مگر نقطهای از زندگانی را ویران کند. ویران لحظه لحظه عمر خویشتن است و به جز ویرانی نمیشناسد، مجهول و جهل است و مایه دست است. گرسنه است به چشم و گرسنه به دل، گرسنه به روح و به دندان؛ پس هار است و سیرمانی ولع پایانناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبان، ویرانی پیشه میکند.
نابود … نابود … نابود! من و تو، هر دوتامان نابودشده هستیم. تو برای اینکه قدرت را گم کردهای، و من برای آنکه قدرت را پیدا نکردهام. تو قدرت را از دست دادهای و من قدرت را به دست نیاوردهام. هیچ؛ حاصل هر دوتامان هیچ است. هر دوتامان نابود شدهایم. نابودی! چیزی که در آن غرق بودهام، اما هرگز به این صورت بهش وقوف پیدا نکردهام. نابودی! این اولین باری است که دارم این لفظ را پیدایش میکنم. نابودی، نابودشدن. به داراهای ورشکستشده همیشه میگفتند: «نابود کرد» اما به امثال من میگفتند و میگویند: «نفله شد.» نابودی، من این لفظ را میتوانم به خودم بگویم: «نابود.» چون پیش از این هم من نفله بودم. اما حالا نابود هستم. من نابودم، برای اینکه دیگر خودی ندارم. اگر باز هم به خودم دروغ نگویم، در چیزی که من هستم فقط یک میل باقی مانده، یک میل غریب. شاید این میل هم دروغی باشد، شاید این میل هم بهانهای باشد تا من بخواهم به خاطر آن دست به هر کاری بزنم، که دست به هر شرّی بزنم. اما یک میل، یک میل در من هست. میلی که هر کاری را در نظرم روا جلوه میدهد؛ هر کاری را!
ــ شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمینشیند؛ اما تلخیهایش هر بار تازهاند، هر بار تازهتر.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو نویسنده بزرگ برزیلی
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی با داستانی عمیق و زیبا