داستان کوتاه پربار ؛ ۱۰ داستان کوتاه جالب از نویسندگان خارجی و ایرانی بزرگ
داستانهای کوتاه جالب و داستانهای کوتاه زیبا برگرفته از زندگی افراد معمولی بوده که در همین اطراف ما زندگی میکنند ولی اتفاقات زندگیشان وقتی به زبان داستان بیان میشود، جالبتر و جذابتر هستند.
این داستانهای کوتاه گاه آموزنده هستند و با همذاتپنداری میتوان به اصلاح رفتار فردی دست زد؛ گاهی نیز برخی از داستانهای کوتاه از زندگی افراد مشهور نقل شدهاند. امروز در تک متن ما برای شما ۱۰ تا از این داستان های معروف را که به قلم نویسندگان معروف ایرانی و خارجی نوشته شده است را جمع اوری کرده ایم.
داستان های کوتاه پربار

پل؛ اثر فرانتس کافکا
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم.
دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم – اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد.
از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
خطر سلامتی و آسایش
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
مطلب مشابه: داستان های کوتاه با نتیجه اخلاقی / ۱۰ داستان عبرت آموز کودکانه
سگ ولگرد نوشتۀ صادق هدایت
یک سگ اصیل اسکاتلندی به نام پات با صاحبش به ورامین رفته و در آنجا، وقتی بهبوی سگی ماده از صاحبش جدا شده، صاحب خود را گم کرده و در ورامین، میان مردمی که با او بدرفتاری میکنند و کتکش میزنند و شکنجه و آزارش میدهند، تنها و بیپناه و ترسخورده مانده است. پات در حسرت گذشتۀ خوب خود است؛ گذشتهای که برای او تجسم امنیت و آرامش و بوی شیر مادر است.
پات که تشنۀ ذرهای محبت است دنبال ماشین کسی که به او اندکی غذا داده است میدود و از پا میافتد. او از فرط خستگی و آزار جسمی و روحی جان میدهد و سه کلاغ بالای سرش میچرخند و میخواهند چشمهای میشی او را که حالتی انسانی دارند، درآورند.
داستان کوتاه فارسی «سگ ولگرد» در مجموعه داستانی به همین نام از صادق هدایت منتشر شده است.

فرار نوشتۀ آلیس مونرو
زنوشوهری به نام کارلا و کلارک در روستایی در کانادا به کار پرورش و نگهداری اسب و آموزش سوارکاری مشغولند. در همسایگی آنها زنی به نام سیلویا زندگی میکند که شوهرش مرده است. کلارک نقشهای برای تلکۀ زن همسایه میکشد که کارلا باید آن را اجرا کند. در این میان بز محبوب کارلا هم رفته و ناپدید شده است. کارلا برای اجرای نقشه نزد سیلویا میرود اما یکباره همهچیز بهشکلی دیگر رقم میخورد. کارلا از خانه فرار میکند اما این هم هنوز تمام ماجرا نیست. او حین فرار میبیند که نمیتواند بدون شوهرش زندگی کند گرچه از دست شوهر خود شاکی است.
کارلا برمیگردد. بز او هم که رفته بود برمیگردد. کلارک نمیگذارد کارلا از بازگشت بز باخبر شود اما کارلا این را از سیلویا میشنود. کارلا حدس میزند که کلارک بز را کشته باشد.
ثبت نام در مدرسه
مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدوپنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری.
زن: مگه اینجا مدرسه دولتی نیست؟
مدیر: اگه دولتی نبود که میگفتم یک میلیون تومن بریز!
زن: آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن؟!
مدیر: این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن: اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر: خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم؟
مدیر: خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیمخونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن.
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد.
روزنامهای که روی صندلی جا مانده بود را برداشت و به آن خیره شد:
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز
ستاد مبارزه با بیسوادی
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه میکنید؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد: با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه میکنید؟
مطلب مشابه: داستان کوتاه ترسناک؛ قصه های هیجانی ترسناک و وحشتناک
نشان حماقت
ملانصرالدین شبی در کتابی خواند که هرکس ریش دراز و سَرِ کوچک داشته باشد احمق است. دستی به ریشاش کشید و خودش را در آینه نگاه کرد. هم سرش کوچک بود و هم ریشاش دراز. دید سرش را که نمیتواند بزرگتر کند اما ریشاش را میتواند کوتاهتر کند.
چراغی بغلدستش بود. چراغ را برداشت. ریشاش را در مُشت گرفت و هرچه از آن را که بیرونِ مُشتاش ماند به شعلۀ چراغ نزدیک کرد. ریش گُر گرفت و آتش نهفقط ریش که سر و صورت ملانصرالدین را هم سوزاند. در حاشیۀ آن صفحه از کتاب، که در آن درباب ربط ریش دراز و سَرِ کوچک با حماقت نظری صادر شده بود، نوشت: «دُرُستی این نظر بهآزمایش ثابت شد.»
صحنههایی از گریهی پدرم نوشتۀ دونالد بارتلمی
پدرِ مردی را اشرافزادهای با کالسکه زیر گرفته و کشته است. او درصدد برمیآید از چندوچون ماجرا سردرآورد و اشرافزاده را پیدا کند. در این باره پرسوجو میکند و در میان شرح این جستجو مدام از مردی میگوید که روی تخت نشسته و گریه میکند و بسیار شبیه پدر اوست اما انگار هم پدر او هست و هم پدر او نیست. علائمی هست که نشان میدهد مرد گریان روی تخت پدر اوست و علائمی هم هست که این فکر را به ذهن او میآورد که این مرد میتواند پدر هر کس دیگری هم باشد.
مرد همچنین تصویرهای دیگری از پدرش را به یاد میآورد. او بالاخره اشرافزادهای را که پدرش را زیر گرفته پیدا میکند و پای صحبت او مینشیند تا دریابد پدرش چطور کشته شده است.
متن فارسی داستان کوتاه پستمدرن «صحنههایی از گریهی پدرم» که نویسندۀ آن دونالد بارتلمی است، با ترجمۀ شیوا مقانلو، در کتاب زندگیِ شهری منتشر شده است.
آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما
فقط یک شوخی
هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس میگفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید… پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم… اشک روی گونهاش لغزید.
باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین!
پادشاه بیعرضه
روزگاری بر قبرس پادشاهی بیعرضه حکومت میکرد. روزی زنی گذارش به قبرس افتاد و در آنجا از جانب اشرار مورد اهانت و آزار و اذیت قرار گرفت. زن خواست نزد پادشاه قبرس برود و از اشرار آزارگر شکایت کند اما به او گفتند کار او آب در هاون کوبیدن است چون پادشاه آنقدر بیعرضه و سستعنصر است که نهتنها از کسی در قبال توهین و آزار دفاع نمیکند، بلکه خودش هم مدام مورد توهین و آزار است و دم برنمیآورد و نمیتواند کاری کند و میگذارد همه هرچه میخواهند بارش کنند و دقدلشان را سر او خالی کنند.
زن با خود فکر کرد پس لااقل بروم نیشی به این پادشاه بیعرضه بزنم که دلم خنک شود. با این نیت سراغ پادشاه رفت و به او گفت: «ای پادشاه میدانم دربرابر کسانی که به من توهین کردهاند کاری ازتان ساخته نیست اما میخواستم به من یاد بدهید که خودتان چطور توهینهایی را که به شما میکنند تحمل میکنید، بلکه من هم بتوانم با همان روش شما تحمل کنم و خشم خودم را فرو بنشانم. باور کنید اگر میتوانستم درد و رنج خودم را به شما میدادم چون میدانم میتوانید تحملش کنید.»
شاه از متلک زن به خود آمد و اول دستور داد کسانی را که به او توهین کرده بودند بهشدت تنبیه کنند و بعد از آن هم دیگر نگذاشت کسی به خودش توهین کند و هرکه را که جرأت چنین کاری به خود میداد بهسختی مجازات میکرد.
مطلب مشابه: انشا با موضوع فداکاری؛ ۱۰ انشا زیبا درباره فداکاری کردن