اشعار عاشقانه سعدی (غزلیات و شعرهای کوتاه احساسی سعدی)

دیوان اشعار سعدی گنجینه‌ای گران‌سنگ از ادب فارسی است. سخنانی شیرین، پرمعنا و جاودانه که با زبانی دلنشین، عشق، اخلاق، پند، طنز و حکمت را در هم می‌آمیزد. در این صفحه از تک متن، گلچینی از اشعار زیبا و پرمغز سعدی شیرازی را برای شما گردآوری کرده‌ایم.

گلچین غزلیات سعدی

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

شیرین‌دهان آن بتِ عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گرد سمن‌زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر ز دی است
امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه‌ی خون‌خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره‌ی طرّار بنگرید
گنجی‌ست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه‌زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون‌خوار خیره‌کش
شهری گرفت قوّت بیمار بنگرید
آتشکده‌ست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

مطلب مشابه: گلچینی از تک بیتی ها و غزلیات سعدی + تک بیتی ها و غزلیات با معنی

اشعار با عکس از سعدی

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

ساقی سیمتن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز
بوسه‌ای بر کنار ساغر نه
پس بگردان شراب شهدآمیز
کابر آذار و باد نوروزی
درفشان می‌کنند و عنبربیز
جهد کردیم تا نیالاید
به خرابات دامن پرهیز
دست بالای عشق زور آورد
معرفت را نماند جای ستیز
گفتم ای عقل زورمند چرا
برگرفتی ز عشق راه گریز
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز
شاهدان می‌کنند خانه زهد
مطربان می‌زنند راه حجیز
توبه را تلخ می‌کند در حلق
یار شیرین زبان شورانگیز
سعدیا هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز
دشمنان را به حال خود بگذار
تا قیامت کنند و رستاخیز

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد
از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوایْ بر چنگ
کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟
خون شد دل من ندیده کامی
اِلّا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته‌دل کنی جنگ؟
گِرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق می‌باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان به داغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری

مطلب مشابه: رباعیات سعدی (گلچین دلنشین ترین رباعیات سعدی بزرگ))

اشعار دیوان سعدی

گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
هر حکم که بر سرم برانی
سهل است ز خویشتن مرانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد به آشیانم
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی‌رسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم؟
عهد تو شکست و من همانم
من مهره مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
من ترک وصال تو نگویم
الا به فراق جسم و جانم
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
شیرین زمان تویی به تحقیق
من بنده خسرو زمانم
شاهی که ورا رسد که گوید
مولای اکابر جهانم
ایوان رفیعش آسمان را
گوید تو زمین من آسمانم
دانی که ستم روا ندارد
مگذار که بشنود فغانم
هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم

چو می‌دانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی‌جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی

کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی؟
ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی
لطیف‌جوهر‌ و جانی غریب‌قامت و شکلی
نظیف‌جامه و‌ جسمی بدیع‌صورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمهٔ حیوان و خاک غالیه‌بویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟
تو حال تشنه ندانی که بر کنارهٔ جویی
صبای روضهٔ رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعدهٔ جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یک‌تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی؟
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی؟

با گل به مثل چو خار می‌باید بود
با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود
در پرده روزگار می‌باید بود

مطلب مشابه: شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا