شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

در این بخش برای دوستداران هنر، شعر و اشعار کهن فارسی، مجموعه بی نظیر شعر سعدی، شامل گلچینی از اشعار کوتاه و بلند و معروف ترین آثارش را ارائه کرده ایم. سعدی شیرازی شاعر بزرگ ایرانی است که در تمام جهان شناخته شده است.

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر سعدی کوتاه

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند

*

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

*

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

*

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر سعدی درمورد بهار

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

شعر سعدی:تا رنج تحمل نکنی

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد

آن بار که گردون نکشد یار سبکروح

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

از دیده من پرس که خواب شب مستی

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

گر دست به شمشیر بری عشق همان است

کانجا که ارادت بود انکار نباشد

از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه

کم پای برهنه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المی باشد و شوقی

کان مرغ نداند که گرفتار نباشد

دل آینه صورت غیب است ولیکن

شرط است که بر آینه زنگار نباشد

سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد

در بند نسیم خوش اسحار نباشد

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

جایی بفروشد که خریدار نباشد

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر سعدی در مورد شیراز

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

میان جعفرآباد و مصلا

عبیرآمیز می‌آید شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آنجا

که شیرینان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

شعر سعدی:سلسله‌ی موی دوست

سلسله‌ی موی دوست، حلقه‌ی دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست

گر برود جان ما، در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست، دوست‌تر از جان ماست

مایه‌ی پرهیزگار، قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

شعر سعدی:ما را همه شب نمی‌برد خواب

ما را همه شب نمی‌برد خواب

ای خفته‌ی روزگار، دریاب

در بادیه تشنگان بمردند

وز حله به کوفه می‌رود آب

ای سخت کمان سست پیمان

این بود وفای عهد اصحاب؟

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر سعدی دل من

ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من

آبیست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گل من

شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من

با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من

گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من

گفتم که مگر نهان بماند

آنچ از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من

هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامهٔ توست و محفل من

گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من

کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحل است قاتل من

شعر سعدی درباره وطن، ایران

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم

شعر سعدی در مورد دوست

ما دل دوستان به جان بخریم

ور جهان دشمن است غم نخوریم

گر به شمشیر می‌زند معشوق

گو بزن جان من که ما سپریم

آن که صبر از جمال او نبود

به ضرورت جفای او ببریم

گر به خشم است و گر به عین رضا

نگهی باز کن که منتظریم

یک نظر بر جمال طلعت دوست

گر به جان می‌دهند تا بخریم

گر تو گویی خلاف عقل است این

عاقلان دیگرند و ما دگریم

باش تا خون ما همی‌ریزد

ما در آن دست و قبضه می‌نگریم

گر برانند و گر ببخشایند

ما بر این در گدای یک نظریم

دوست چندان که می‌کشد ما را

ما به فضل خدای زنده‌تریم

سعدیا زهر قاتل از دستش

گو بیاور که چون شکر بخوریم

ای نسیم صبا ز روضه انس

برگذر پیش از آن که درگذریم

تو خداوندگار باکرمی

گر چه ما بندگان بی هنریم

شعر سعدی عاشقانه

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

*

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر سعدی:سرمست، درآمد از خرابات

سرمست، درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات

دل برده‌ی شمع مجلس او

پروانه به شادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت

کای مالک عرصه‌ی کرامات

گر چشم دلم به صبر بودی

جز عشق ندیدمی مهمات

شعر سعدی:مگر تو روی بپوشی

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

شعر سعدی در مورد عشق

ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من

آبیست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گل من

شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من

با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من

گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من

گفتم که مگر نهان بماند

آنچه از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من

هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامهٔ توست و محفل من

گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من

کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحل است قاتل من

شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

شعر زیبای سعدی از بوستان

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

رحمت نکند بر دل بیچاره‌ی فرهاد

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست

شعر سعدی:همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

شعر سعدی در وصف پیامبر

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)

سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد (ص)

وعده دیدار هر کسی به قیامت

لیله اسری شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد (ص)

عرصه گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد (ص)

و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس‏

بو که قبولش کند بلال محمد (ص)

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد (ص)

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروی چون هلال محمد (ص)

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی‏گیرد از خیال محمد (ص)

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)

شعر سعدی درمورد پاییز

باران به بساط اول این سال ببارید

ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد

تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد

هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد

گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت

سلطان صبا پر زر مصریش دهان کرد

*

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان در نبینی درخت

که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز

ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست

که نومید گردد بر آورده دست

شعر سعدی در وصف امام علی

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته «هال اتی»

زورآزمای قلعه خیبر که بند او

در یکدیگر شکسته به بازوی «لافتی»

مردی که در مصاف زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان نکند پشت بر غزا

شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود

جان بخش در نماز و جهان‌سوز در وغا

دیباچه مروت و دیوان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

شعر سعدی:کهن شود همه کس را به روزگار

کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

شعر زیبای سعدی ماه‌رویا

ماه‌رویا! روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

شعر سعدی درمورد زندگی

اگر هوشمندی به معنی گرای

که معنی بماند ز صورت به جای

که را دانش و جود و تقوی نبود

به صورت درش هیچ معنی نبود

کسی خسبد آسوده در زیر گل

که خسبند از او مردم آسوده دل

غم خویش در زندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

نخواهی که باشی پراکنده دل

پراکندگان را ز خاطر مهل

پریشان کن امروز گنجینه چست

که فردا کلیدش نه در دست تست

تو با خود ببر توشه خویشتن

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد

که با خود نصیبی به عقبی برد

به غمخوارگی چون سرانگشت من

نخارد کس اندر جهان پشت من

مکن، بر کف دست نه هر چه هست

که فردا به دندان بری پشت دست

به پوشیدن ستر درویش کوش

که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب

مبادا که گردی به درها غریب

بزرگی رساند به محتاج خیر

که ترسد که محتاج گردد به غیر

به حال دل خستگان در نگر

که روزی تو دلخسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن

ز روز فروماندگی یاد کن

نه خواهنده‌ای بر در دیگران؟

به شکرانه خواهنده از در مران

شعر سعدی بلند

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

شعر سعدی آموزنده و با معنی

یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش

مروت نباشد که بگذارمش

چو بی چاره گفت این سخن نزد جفت

نگر تازن او را چه مردانه گفت

مخور هول ابلیس تا جان دهد

هم آن کس که دندان دهد نان دهد

*

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

نگفتی که قبله‌ست سوی حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است

مبر ای برادر به فرمانش دست

که هر کس که فرمان نبردش برست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

رو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می‌بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودش تا نراند کست

*

اگر دانی که دنیا غم نیرزد

بروی دوستان خوشباش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز

ز عمر مانده روزی می شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز

چو خاکت می خورد چندین مخور غم

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا