قطعات ملکالشعرا بهار (مجموعه شعرهای کوتاه، شاهکار و زیبا از ملکالشعرا بهار)
قطعات ملکالشعرا بهار را در تک متن خوانده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. ملکالشعرا بهار (نام کامل: محمدتقی بهار) یکی از برجستهترین شاعران، ادیبان، روزنامهنگاران، تاریخنگاران و سیاستمداران معاصر ایران است. او ملقب به ملکالشعرا (پادشاه شاعران) و متخلص به «بهار» بود و به عنوان آخرین قصیدهسرای بزرگ کلاسیک فارسی شناخته میشود.

شعرهای قطعه و زیبای ملکالشعرا بهار
به کشتزار نگه کن که در برابر باد
چو لشکریست هزیمت گرفته از بر خصم
شد سیهپوش از غم مرگ صبا بدرالملوک
زین مصیبت ملت اسلام قرمزپوش باد
کرد با نیکان ستیزه تا که شد همدوش مرگ
هرکه با نیکان ستیزد با اجل همدوش باد
عیب پاکان کرد تا خاموش گشت او را زبان
هر زبان کاو عیب پاکان می کند خاموش باد
هرکه بار دوش ملت گشت مانند صبا
بار نعشش رهروان مرگ را بر دوش باد
بدسگال ملک و ملت بود از آن منفور شد
بدسگالان را صدای مرگ او درگوش باد
نفرت ملی نمایان شد به پای نعش او
بر سر این ماجرا ای دوستان سرپوش باد
پتک نفرت خورد زیرا سکه مغشوش بود
پتک نفرت بر سر هر سکه مغشوش باد
بهر تاریخش رقم زد کلک مشکین بهار
از قفای بدسگالان آب راحت نوش باد
حضرت سالار بهر مرغ گرفتار
از ره اکرام آب و دانه فرستاد
آب حیات اندرون کوزهٔ مینا
تا دهدم عمر جاودانه، فرستاد
هفت عدد کوزهٔ نبات کرم کرد
سه خم شیرین می مغانه فرستاد
از سر انصاف، تلک عشر کامل
تا نزنم در نقیصه چانه، فرستاد
باشد رمزی گر امتنان رهی را
خربزه بخشید و هندوانه فرستاد
دانست این بنده تشنهٔ سخن اوست
کاهلی طبع را بهانه فرستاد
خشک لبم یافت، زان قبل شکر تر
در عوض شکرین ترانه فرستاد
شکر کنم زو که این همه شکر تر
در خم سربسته بینشانه فرستاد
یا بدل شعر تازه نزلی موزون
شهد و شکر کرده در میانه فرستاد
بختش خواهم بلند و هیچ نبینم
کاو بفرستاد هدیه یا نفرستاد
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه صائب تبریزی / شعرهای احساسی و رمانتیک قدیمی

عکس نوشته قطعات ملک الشعرای بهار
ادیبالممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
پافشاری و استقامت میخ
سزد ار عبرت بشر گردد
هر چه کوبند بیش بر سر او
پافشاریش بیشتر گردد
سخن چو گویی سنجیده گوی در مجلس
که از کلام نسنجیده خوار گردد مرد
درست گوی و ادب ورز و بر گزافه مرو
صریح باش و به جد کوش و گرد هزل مگرد
بسا سخن که ازو خاست بحث و جنگ و قتال
بسا عمل که از او زاد رشگ و کین و نبرد
گر آنچه گویی دانی، بری فراوان سود
ور آنچه دانی گویی، کشی فراوان درد
نه هرکه هرچه توانست گفت، باید گفت!
نه هرکه هرچه توانست کرد، باید کرد!
دل موری میازار ار چه خرد است
که خردک نالشی سازد تو را خرد
جوانمرگی است قسم مردم آزار
اگر کنت است اگر دوک است اگر لرد
عمری به باد رفت و به جا ماند این کتاب
باشدکشی بخواند وآمرزش آورد
ای مهربان رفیق که خواندی کتاب من
شاید به چشم ذوق تو صد عیب برخورد
گر عیبی اندر آن نگری عیبپوش باش
زبرا تو زود بگذری، این نیز بگذرد
با این همه معانی و این سبک و انسجام
چشم حسودکورکه جز عیب ننگرد
با مردگان خویش مروت کنید از آنک
او نیست تا جواب شما را بیاورد
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زین رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
به پوز این مجیدک ریش گویی
کلاغی پشم در منقار دارد
چو بینی کلهٔ سرخ کلش را
شتر گویی چقندر بار دارد
نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد
به راستی خبر از درد و داغ من دارد
ز روزگار خرابم کسی شود آگاه
که خار در جگر و قفل بر دهن دارد
بهحق شام غریبان نگاهدار ای زلف
دل مرا که پریشانی از وطن دارد
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه از گرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
بنگر برنج را که به چندین حقارتش
آهنگ شهر علوی از بن شهر بند کرد
افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ
وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد
شعرهای عمیق ملک الشعرای بهار
وه که عشقی در صباح زندگی
از خدنگ دشمن شبرو بمرد
پرتوی بود از فروغ آرزو
آن فروغ افسرد و آن پرتو بمرد
شاعری نو بود و شعرش نیز نو
شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
سالها در فرنگ می گفتند
قوهٔ « کهربا» چها باشد
چون بدیدند قدرتش گفتند
این چنین قوه از کجا باشد
گو بیایند خیل برقشناس
کاین کرامات پیش ما باشد
رنگ زرد من و اشارهٔ دوست
قوهٔ برق و کهربا باشد
خمشمنشین و چون مردم سخنگوی
سخن گوید جوان گر اهل باشد
سخن شایسته می گوی و میندیش
سخن شایسته گفتن سهل باشد
ز من بشنو به خاموشی مکن خوی
که خاموشی دلیل جهل باشد
بد نکند هیچ کس به مردم و هم نیز
با بد مردم کسی شریک نباشد
بیتی خواندم به یک کتاب که هرگز
نیکتر از آن زر سبیک نباشد
« گر تو بدانی که بد چگونه قبیح است
هیچ نیاید ز تو که نیک نباشد»

بگفتم چامهای بهر دماوند
که اندر عالمش ثانی نباشد
کرا بهتر از آن گوید، ز دینار
کم از پنجاه ارزانی نباشد
ولی یک شرط باشد اندرین کار
که گوینده خراسانی نباشد
حسین دانش آن سرخیل ابرار
که در عالم به دانایی علم شد
درختی سایه گستر بود افسوس
که پیش تندباد مرگ خم شد
ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت
ز بستان هنر نخلی قلم شد
دل روشندلان از فرقت وی
قرین حرقت و رنج و الم شد
نپنداری که دانش از میان رفت
وجودش سوی اقلیم عدم شد
نمی آب از یم ایجاد برخاست
تکاپو کرد و آخر سوی یم شد
وجودش با وجود گل قرین کشت
مزاجش با مزاج دهر ضم شد
دلم سوزد به حال اهل تحقیق
که فردی کامل از آن جمع کم شد
بهمرگ او «بهار» اشگ غم افشاند
همان بر تربت پاکش رقم شد
بیا تا اشگ غم بر وی فشانیم
که تاریخ وفاتش «اشک غم» شد
مرد باید که ز گشت فلک و اختر
تن بهاندوه و بهغم خیره نرنجاند
صبر بایدکه به آلام ظفر یابی
ور نه آلام تن مرد بسنباند
مرد را شاید در محنت روزافزون
صبر ایوب نبی لختی برخواند
رنجه از بازی گردون نتوان بودن
کاسمانبازیاز اینگونهبسی داند
پایداری کن در حادثهٔ گیتی
تا دم حادثه ازکار فروماند
ایننبینی که کند شاخهٔ کوچک را
باد و آن شاخ قوی را بنجنباند
چه یادگار نویسم من اندرین دفتر
که از کدورت دل خامه را قرار نماند
بدین خوشیم که از خوب و زشت کار جهان
به روزگار جز این چند یادگار نماند
یکی سوار درآمد به دشت و شوخی کرد
ولی دریغ که جز گرد از آن سوار نماند
تو ای رفیق که خواندی خط بهار امروز
بمان به کام دل خویش اگر بهار نماند
بهر بهار بازو و کون و کفل نماند
کز سیل «استرپتومیسین» دشت و تل نماند
گیرم که خواستند رهی را عمل کنند
باقی تنی به جا ز برای عمل نماند
باید خرید هر گرمی بیست سی فرانک
بایع فرنگی است و مجال جدل نماند
پولی که بود خرج عروسی سینه شد
چیزی پی هزینهٔ ماه عسل نماند
دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر
نقدی به جا ز غارت دزد و دغل نماند
هرکس برای خویش کلاهی تهیه دید
بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند
یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما
جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند
دانشوران غرب نمودند اختراع
نوری قوی که پرتواش از قلب سر کند
دل را بدان معاینه سازند وانگهی
درمان چنان کنند که در وی ثمر کند
زان بیخبر که نور جمال نگار ما
از قلبها گذشته به جانها اثر کند
تنها تفاوتی است که قلب شکسته را
آن پر نشاط سازد و این پر شرر کند
باد صبا خوش است شهیدان رشت را
از ماجرای قاتل ایشان خبرکند
این بیت را که از اثر طبع دیگریست
بر قبرشان نثار چو عقد گهرکند
«دیدی که خون ناحق پروانه شمع را»
«چندان امان نداد که شب را سحرکند»
آسمان با کسی وفا نکند
تا به هفتادکس جفا نکند
نکند پادشا گدایی را
تا دوصد پادشا گدا نکند
آنچنان کارها شدست خراب
که دگرگپ زدن کرا نکند
ور زنی بانگ بر کریوهٔ کوه
کوه در پاسخت صدا نکند
نیستایزدبه فکرنوعبشر
یا همین فکرکارما نکند
به حیرتم که اجانب ز ما چه میخواهند؟
ملوک عصر ز مشتی گدا چه میخواهند؟
ز فقر مردیم، از نان ما چه میشکنند
به جان رسیدیم، از جان ما چه میخواهند؟
نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی
درین میان ز من بینوا چه میخواهند؟
خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد
ز ملتی که نکرده خطا چه میخواهند؟
اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد
ز بصره و نجف و کربلا چه میخواهند؟
ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز
خدا قبول کند! از خدا چه میخواهند؟
به بیع قطع خریدند مملکت را مفت
در این معامله غیر از رضا چه میخواهند؟
از آب حمام اینان گرفتهاند رفیق
ز آبروی چنین آشنا چه میخواهند؟
روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد
ز عزتی که ندارد بقا چه میخواهند؟
درست گوی و به هنگام گوی و نیکوگوی
که سخت مشکل کاربست کارگفت و شنود
اگر سلامت خواهی به هر مقام، زبان
مکن درازکه آن خنجریست خونآلود
خموش باش، چه بسیار دیدهایم که داد
زبان سرخ سر سبز را به تیغ کبود
مطلب مشابه: شعرهای زیبای خواجوی کرمانی ( کاملترین مجموعه اشعار زیبای این شاعر بزرگ )

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه چهره فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بیخلاف، پروین بود
جلیس بیت حزن شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوشبین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
مثقلی با من ز روی طنز گفت
صحبت از فضلت به کشور میرود
گر ترا دستی است درعلم سیر
کشف این رمزت میسر میرود
این جهان چه؟ گاو چه؟ ماهی کدام
کز خیالش عقلم از سر میرود
گفتم اندر بیثباتیهای دهر
زبن اشارتها مکرر میرود
یعنی این دنیاست روی شاخ گاو
پشت کردی، تا به آخر میرود
اهتمام و شوق اگر یاور شود
مرد خامل ذکر نامآور شود
شوق را باطل مکن در خویشتن
تا ز نورش خاطرت انور شود
کاتش تابان به خاکستر درون
گر بماند دیر، خاکستر شود
کودکی نقاش بشناسم که داشت
آرزو تا قائد کشور شود
چون کهقائد گشتلشگر گرد کرد
تا به گیتی بر سران سرور شود
پس عجب نی گرز گشت روزگار
مردک نقاش اسکندر شود
دیدهشدکاندر جهاناز فیض رب
کودکی نجارپیغمبر شود
تاکه اوضاع جهان بر باطل است
کی تواند حق ضیاگستر شود
تا بود قدر و شرف محکوم زر
هرکه ناکستر، مقدستر شود
علم باید تا جهان گیرد نظام
کار باید تا جهان چون زر شود
فکر دیگر باید و مردی دگر
تاکه اوضاع جهان دیگر شود
خدمت استاد باید دیرگاه
تاکه دانشجوی دانشور شود
سنبل صد برگ رنگارنگ پنداری مگر
چار چیز از چار حیوان گشته در یکجا پدید
غبغب رنگین کبوتر، گردن طاوس نر
روی بوقلمون مست و دُمّ روباه سپید
در حقیقت یک گلستان گل خرید از گلفروش
آن که از این سنبل صد برگ یک گلدان خرید
شامهاش گردد عبیرآمیز و چشمش پرنگار
هرکه او یکبار گوشش وصف این سنبل شنید



