قصه کودکانه قشنگ (داستان های کودکانه شیرین برای بچه‌های خوب)

داستان های کودکانه شیرین برای بچه‌های خوب در تک متن به صورت گلچین آماده شده است. خواندن قصه برای کودکان می‌تواند تجربه‌ای مشترک و دلپذیر بین والدین و فرزندان باشد. این فعالیت می‌تواند پیوند عاطفی را تقویت کند و حس امنیت و محبت را در کودکان افزایش دهد.

قصه کودکانه قشنگ (داستان های کودکانه شیرین برای بچه‌های خوب)

مترسک ترسو

وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یکفرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها میترسید.

یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی ديگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. میدانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلا غها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.

روزها به همین شکل گذشت. تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمیگیری؟ چطور بگیرم. من میترسم اونها با نوکشان من را تیکه تیکه کنند. خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمیکنند. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین میبرد و یک مترسک جدید در مزرعه میگذارد. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده سعی کن آنها را دور کنی.

مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز، ببین اصلا میتوانم کسی را بترسانم؟ خروس گفت: اون مشکلی ندارد. من میتوانم چهره ات را عوض کنم تو هم باید کمک کنی تا به ترس ات غلبه پیدا کنی. خروس این را گفت و رفت. عصر آن روز با خودش یک ردای سیاه و حشتناک و یک کلاه بزرگ سیاه آورده بود. خروس کمک کرد و لباسها را تن مترسک کرد و گفت: مطمئن باش آنقدر وحشتناک شدی که من هم از تو میترسم. حالا میخواهم ببینم فردا چی به سر پرنده ها میآوری؟ بعد هم خنده ای کرد و رفت.

فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد. پرنده ها با دیدن مترسک میخکوب شدند. شاید هم فکر کردند مترسک خود شیطونه که اومده وسط مزرعه. چند تاشون خواستند شجاعت کنند و بیایند جلو. اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک حرکت شدید همه پرنده ها را از خودش دور کرد. وقتی دید واقعا پرنده ها ترسیدند شجاعت اش بیشتر شد. از آن روز به بعد هر روز که میگذشت به شجاعت مترسک افزوده میشد و دیگر هیچ پرنده ای جرات نمیکرد به مزرعه آسیب بزند.

یک روز بعدازظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر چاهی به طرف اش آمد. مترسک سعی کرد کبوتر را بترساند، اما کبوتر با اینکه ترسیده بود باز هم جلوتر آمد تا وقتی که این جرات را به خودش داد و روی دست مترسک نشست. مترسک با عصبانیت گفت: چی میخواهی؟ کبوتر چاهی با ترس گفت: مترسک میدونم که تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی ما هم مخلوق خداییم و باید از این مزرعه سهمی داشته باشیم. به ما رحم کن، اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند، چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد

مترسک با نگرانی گفت:آ خوب اگر من هم این کار را بکنم نابود میشوم و مزرعه دار من را از بین میبرد. کبوتر چاهی گفت: شاید مزرعه دار این کار را نکند، ولی مطمئن باش که ما و جوجه هایمان از گرسنگی میمیریم. مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم. کبوتر چاهی گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید میآیم به سراغ ات. بعد هم پرواز کرد و رفت.

آن شب مترسک تا صبح نخوابید و به حر فهای کبوتر چاهی فکر کرد. با خودش گفت: اگر من شجاع شدم فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود. پس اینقدرها هم شجاع نیستم. چون به خاطر یک ترس بزر گتر یک ترس کوچکتر را رها کردم و این اسم اش شجاعت نیست. اگر بخواهم شجاعت را به دست بیاورم باید ترس از مرگ را رها کنم. فردا صبح درست موقع طلوع خورشید کبوترچاهی دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده مترسک فکرهایت را کردی ؟مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستيد كه از مزرعه استفاده کنید.

کبوتر چاهی خوشحال نزد دوستان اش رفت و آنها را با خودش آورد، از آن روز به بعد پرنده ها می آمدند و در مزرعه خودشان را سیر میکردند و میرفتند. مزرعه دار وقتی متوجه شد که پرنده ها از مترسک نمیترسند و اون به هیچ دردی نمیخورد مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند. از آن سال به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرنده های نواحی آن روستا، با همدیگر یک صدا، سرودی میخوانند که اسم اش هست «مترسک شجاع»

مطلب مشابه: قصه کودکانه پسرانه (قصه های بچگانه پسرانه برای سنین 3 تا 10 سال)

کفشهای نو

کفشهای نو

مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود,

🏢

 و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت.

 البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود.

🚪🙍

کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد،

👟👞👢👡👠

چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.

این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند!

💕💞💕

دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم.

💝💝💝

یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است.

🎀🎀🎀

خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد.

👟👟👟

 برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد.

🙏🙏🙏

اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است،

👌👌👌

اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.

👨👨👨

فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.

روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد

😔😔😔

 و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.

بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.

چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد.

👀👀👀

 وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید.

حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.

و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.

🎁🎁🎁

دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟

😳😳😳

– بله.

– چیه باباجون ؟

– بازش کن خودت می‌فهمی.

❓❗️❓

فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.

😍😗😘

چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده.

و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.

👩🏃💃

و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.

داستان « من دیگ خجالت نمی کشم »

داستان « من دیگ خجالت نمی کشم »

گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند.

داستان « من دیگ خجالت نمی کشم »

احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.

یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

از کودک بپرسید :

– احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟

– اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟

– اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟

به کودک بگویید :

هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم.

یکی بود یکی نبود

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.

صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود.

موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.

با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»

او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.

موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.

خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.

خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.

می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟»

دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.

موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است.

تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.

پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»

بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.

او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.

چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.

گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.

غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

قصه ی ما به سر رسید

کلاغه به خونه ش نرسید.

قصه ی خرگوشی که تو اتاق خودش نمی خوابید

یکی بود یکی نبود

تو یه جنگل سرسبز و قشنگ تویه لونه بزرگ با اتاقای خوشگل

مامان خرگوشه و بابا خرگوشه با دم پنبه ای خرگوشک ناز و بلا زندگی میکردند.🐇

مامان خرگوشه وبابا خرگوشه خیلی دم پنبه ای رو دوسش داشتن و همیشه واسش هویج خوشمزه و آبدار  از مزرعه ی هویج میکندن و اونم هویجا رو با اشتها میخورد و از مامان خرگوشه و باباخرگوشه تشکر میکرد. اونا خیلی از دم پنبه ای راضی بودن و دوسش داشتن اما دم پنبه ای کوچولو یه اشکال بزرگ داشت که خیلی مامان بابا رو ناراحت میکرد.

اگه گفتین اون کار اشتباه دم پنبه ای چی بود؟

بله ! دم پنبه ای عادت نداشت تو اتاق خواب خودش بخوابه و دوس داشت شبا پیش مامان باباش بخوابه. 😔😔وقتی روی تخت پیش مامان خرگوشه و بابا خرگوشه میخوابید جاشونو تنگ میکرد و مامان و باباش هر روز صبح با گردن درد از خواب بیدار میشدن. 😭😭

یه شب مامان خرگوشه بهش گفت: دم پنبه ای جان برو تو رخت خواب خودت بخاب ،مثل خرس کوچولو🐻 و سنجاب کوچولو 🐹که روی تخت خودشون و تو اتاق خودشون میخوابن . ولی او گریه افتاد وگفت: .من می ترسم آخه شبا سایه ی اقا روباهه رو تو اتاقم میبینم . میترسم اقا روباهه بیاد منو ببره!

مامان خرگوشه بهش گفت بریم تو اتاقت ببینیم اون سایه ای که میگی چیه؟ مگه میشه وقتی مامان و بابا تو خونه پیشتن روباه بیاد ؟🐱

دم پنبه ای به همراه مامان خرگوشه به اتاقش رفتن و چراغها رو خاموش کردن. ناگهان مامان خرگوشه و دم پنبه ای یه سایه رو دیوار دیدن .دم پنبه ای ترسید و با گریه به مامانش گفت : این همون سایه س .ببین روباه تو اتاقمه. اون میخواد وقتی خوابیدم منو با خودش ببره..

مامان خرگوشه که شجاع بود دست دم پنبه ای رو گرفت و به سمت اون چیزی که سایه ش رو دیوار افتاده بود به راه افتادن. وسایل اتاق دم پنبه ای رو یکی یکی برداشتن تا بالاخره اون وسیله ای رو که سایه ی ترسناک درست میکرد ؛پیدا کردن. مامان خرگوشه لامپ رو روشن کرد. شما فکر میکنید اون سایه ،سایه ی چی بود؟

بله سایه ی عروسک دم پنبه ای بود که تو اتاق می افتاد . دم پنبه ای که از اشتباه خودش شرمنده شده بود و خیلی خجالت کشیده بود .رو به مامانش کرد و گفت:مامان جون من تو اتاق خودم خودم میخوابم ولی ازتون خواهش میکنم شما واسم یه قصه ی قشنگ بگین. مامان خرگوشه قبول کرد که واسش یه قصه ی قشنگ بگه.

او قصه ی موش کوچولو که شبها تو اتاق خودش میخوابیده. رو واسه ش تعریف کرد و تو قصه ش گفت: وقتی موش کوچولو برای اولین بار تو اتاق خودش خوابید فرشته ی مهربونی که روشونه ی راست او بود رو کرد به فرشته ی مهربونی که رو شونه ی چپ موش کوچولو بود و گفت. حالا که موش کوچولو اینقدر بچه موش🐭 خوبی شده وقتشه که یه هدیه از بهشت  واسش زیر بالشش بزاریم، تا صبح که بیدار شد اونو ببینه و خوشحال بشه. وقتی موش کوچولوخوایش برد نزدیکای صبح

فرشته ی مهربون جایزه رو زیر بالش او گذاشت و رفت .

صبح که موش کوچولو  بیدار شد تا چشمش به هدیه ای که زیر بالشش بود افتاد از خوشحالی فریاد کشید و پیش مامان موشه رفت تا بفهمه که هدیه از کجا اومده.مامان موشه بهش گفت: وقتی بچه های خوب شبها مثل آدمهای شجاع بدون این که بزرگتراشونو اذیت کنن تو اتاق خودشون میخوابن ،خدا به فرشته ی مهربون اجازه میده که از بهش واسش یه هدیه ی خوب ببره و زیر بالشش بذاره.حالا توهم چون خوب بچه موشی بودی ؛فرشته ی مهربون واست هدیه آورده …

وقتی قصه ی مامان خرگوشه به این جا رسید دم پنبه ای خوابش برده بود. او داشت خواب میدید.خواب فرشته ی مهربونی که بهش میگفت : دم پنبه ای! چون تو بچه ی خوبی بودی من میخوام واست هدیه بیارم و زیر بالشت بزارم .

دم پنبه ای هورایی کشید و گفت: مثل اون هدیه ای که به موش کوچولو دادی؟

فرشته ی مهربون جواب داد :بله مثل همون هدیه .

هر وقت بچه ای خوب باشه و مامان باباشو اذیت نکنه و شبها تو رختخواب خودشو و تو اتاق خواب خودش بخوابه ،ما واسش یه هدیه ی خوب میفرستیم که واسه همیشه داشته باشه و یادش بمونه که به خاطر کار خوبشه که این هدیه رو گرفته.

اون شب تا صبح دم پنبه ای با فرشته ی مهربون بازی کرد و صبح که بیدار شد چشمش به یه هدیه ی قشنگ افتاد که زیر بالشش بود. شما فکر میکنید اون هدیه چی بود؟؟

بله اون همون چیزی بود که دم پنبه ای همیشه ارزو می کرد داشته باشه. یه اسباب بازیه قشنگ .

دم پنبه ای از خوشحالی هورایی کشید و با خوشحالی هدیه ی فرشته ی مهربون رو به مامان باباش نشون داد و بهشون قول داد که همیشه تو اتاق خودش بخوابه…

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

نویسنده :خاله عسل

اتل متل

اتل متل

اتل متل توتوله

وقتی حسن کوچوله

پاشو گذاشت تو دنیا

دنیای زیبای ما

کوچک و فسقلی بود

ریزه و قلقلی بود

افتاده بود تو نَنو

این نوزادِ کوچولو

گاهی تو جاش می‌غلتید

گاهی کمی می‌خندید

گریه می‌کرد و فریاد

هی الکی می‌زد داد

خلاصه کودک ما شد

یک جوان رعنا

اتل متل توتوله

آهای حسن کوچوله

آهای آهای جوونک

آهای جناب کودک

ماشالله آی ماشالله

چشم نخوری انشالله

رکورد رو خوب شکستی

چی بودی و چی هستی

الآن دیگه شادی تو

شاخۀ شمشادی تو

نوجوونی ماشالله

قد می‌کشی به بالا

به پاس این محبت

این زحمت و این خدمت

از پدر و از مادر

البته هرچه بیشتر

چه خوبه قدردانی

با لطف و شادمانی

اتل متل توتوله محصلِ چه جوره؟

مدرسه رفته امسال هم غمگینه هم خوشحال

کم‌کم توی دبستان با شادی فراوان

درساشو خوب می‌خونه

می‌خونه و می‌دونه

چه خوبه قدردانی

با لطف و شادمانی

اتل متل توتوله

آهای حسن کوچوله

حالا خودت می‌دونی

لازمه قدردانی

از زحمت معلم از همت معلم

از آن دبیر و استاد

که علم رو یاد تو داد

خورشید کوچولو

در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.

یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه  نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»

فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود  و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی…»پری لباس  صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»

این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود.برای همین هم فرشته ی مهربون  و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس  صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.

دستمال جیبی

دستمال جیبی ام را

همیشه در همه جا 🚿

همراه خود میزارم

خوب و تمیز و زیبا

صابون نظافت آرد 🛀

بر ما طراوت آرد

قبل از غذا بعد از غذا

دوری ز آفت آرد

شستن جوراب ها

تمیزی کفش و پا🍊

 هست ز آداب خوب

 پاک و تمیزی ما

گفته به ما ناخن گیر

ناخن هایت زود بگیر

اگر بلند بماند🍒

 ضعیف میشه و دلگیر

زرنگم وباهوشم

آب از لیوان مینوشم 🍉

برای تندرستی

همیشه من می کوشم

بهداشت سلامتی آورد

نشاط و شادی آورد

میکروب ها رو دور ریزیم

تا بیماری نگیریم

ورزش بکن بچه جان

تا باشی شاد و خندان 🌽

با نرمش هر روزه

تن نمیشه رفوزه

ده دقیقه هر روز

هیچ نداره سوخت و سوز

اصلا ضرر نداره

هیچ خطری نداره

بچه ها بیاین نرمش کنیم

هر روز ورزش کنیم 🍓

مطلب مشابه: قصه کودکانه برای بچه های سه ساله ( ۱۰ داستان برای خواب راحت بچه ها )

قورباغه عینکی

قورباغه توی برکه نگاه کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید . از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب . وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود یه برگ سبز بود .برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب .قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست . بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است .با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد.

قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت .مثل اینکه به سمت قورباغه می یومد .قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام .لطفا وایسا .

قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست . دوستش لاک پشته . قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیزو براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی!

بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من …

لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی .

قورباغه گفت اونوفت می شم یه قورباغه ی عینکی .

لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی !

اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه .خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده.

آرزوی ماهی کوچولو

آرزوی ماهی کوچولو

یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .

وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .

ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .

عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )

لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )

ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .

لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .

چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لا پشت مهربان .

خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )

 عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )

لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)

همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)

لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )

همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .

ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))

لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))

خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))

لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))

آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))

لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .

لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)

ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .

نی نی و بابایی

یه روز با شادی بابا

نی نی رو انداخت هوا

نی نی یه خورده ترسید

تنش یه خورده لرزید

بابا نی نی رو بوسید

چشمای نازشو دید

گفت عسلم تو حالا

بخند برای بابا

بابا آرزوش اینه

نی نی شو شاد ببینه

کاشکی بزرگ شی زودتر

تا بتونیم ما بهتر

با هم بشیم همبازی

کنیم دو تایی بازی

ماشین بازی توپ بازی

الاکلنگ تاب بازی

با هم پازل بسازیم

به دوستیمون بنازیم

من به هوای کودک

بشم یه مرد کوچک

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا