قصه کودکانه برای بچه های خجالتی ( ۸ قصه بسیار قشنگ و کودکانه )
قصه کودکانه برای بچه های خجالتی در تک متن آماده شده است. قصههای کودکانه یکی از بهترین ابزارها برای کمک به کودکان خجالتی هستند. بچههای خجالتی اغلب از تعاملات اجتماعی میترسند، اعتمادبهنفس پایینی دارند و در بیان احساساتشان مشکل دارند. داستانها بهطور غیرمستقیم و سرگرمکننده این مشکلات را برطرف میکنند.

داستان کوتاه سینا خجالتی برای کودکان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
توی یه شهر قشنگ یه پسر کوچولویی بود به اسم سینا. سینا کوچولو فقط ۸ سالش بود و همراه مامان و بابا و خواهر بزرگش زندگی می کرد.
سینا کوچولو پسر خوب و مهربونی بود و به همه کمک می کرد .
مامان و بابا و سنا ، خواهر سینا ، از سینا راضی بودن . اما سینا از خودش راضی نبود آخه سینا خیلی خجالتی بود.
به خاطر همین اگه کسی ازش می خواست کاری براش انجام بده اما سینا دلش نمی خواست که اون کار رو انجام بده ، خجالت می کشید ، نه بگه سینا توی مدرسه و کلاس ، به پسری معروف شده بود که هر کاری بهش بگی ، نه نمیگه .
بعضی وقتا هم بچه های کلاس از رفتار سینا سو استفاده می کردن و هر درس و مشقی که داشتن رو به سینا می سپردن .
سینا از این رفتارش ناراحت و ناراضی بود و دلش می خواست این رفتارشو تغییر بده.
یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث خوشحالی سینا شد و رفتارش تغییر کرد” اون روز سینا از مدرسه برمی گشت که یهو یه پیرمرد جلوشو گرفت و گفت ” به من فقیر کمک کن.
من فقیرم سینا دست کرد توی جیب شلوارش و داشت یه اسکناس پانصد تومانی بیرون می آورد که یهو چشمش خورد به جیب شلوار پیرمرد.
گوشه ای از چک پول های صد هزار تومانی از جیب شلوار پیرمرد پیدا بود سینا اسکناس پانصد تومانی خودشو رو برگردوند توی جیب شلوار خودشو و از کنار پیرمرد می خواست عبور کنه که پیرمرد”عصبانی شد و آستین سینا رو کشید و گفت ” هووی ..کجا ؟ می خواستی پول دربیاری و به من کمک کنی ؟ پس چی شد ؟” سینا برای اینکه دوست نداشت با پیرمرد بحث کنه ، گفت ” هیچی ! ببخشید.
بعد آستین شو از دست پیرمرد کشید و رفت وقتی سینا به خونه رسید ، مدام به اون پیرمرد فکر می کرد.
پیش خودش گفت ” پیرمرد اون همه چک پول داره و اون وقت.
گدایی می کنه ! باید یه کاری بکنم . آره یه کاری بکنم که دیگه اون پیرمرد از محله مون بره و دیگه جلوی مردمو نگیره و ” گدایی نکنه گوشی تلفن رو برداشت و شماره شهرداری محله شونو گرفت . یه آقای مهربون پشت خط تلفن با سینا صحبت کرد و آدرس پیرمرد رو از سینا گرفت فردای آن روز، توی کلاس ، بچه ها پچ پچ می کردن و می گفتن ” چرا سینا اینجوری شده ؟ چرا امروز هر کی پیشش میره و “می خواد کاری براش انجام بده ، نه میگه ؟ اصلا از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده
سینا پچ پچ ها رو شنید . زنگ تفریح که شد ، گفت ” بچه ها ! یه دقیقه صبر کنید ! یه دقیقه توی حیاط نرید ! می خوام یه چیزی بگم . بچه ها غر غر کردن و بعضی ها هم گفتن زود باش سینا ! گشنمونه می خواییم خوراکی هامونو بخوریم زودباش سینا گلوشو صاف کرد و گفت ” ببینید بچه ها ! از این به بعد من دیگه کار هاتونو انجام نمیدم . هرکسی مسئول کارهای خودشه . از این به بعد اگه تحقیق، آقا معلم میگه و بلد نیستید بنویسید ، خب برید از توی اینترنت سرچ کنید و بنویسید .
بعدشم اگه درس نخوندید و پای تخته می رید به جای اینکه به من هی اشاره می کنید که جواب سوال رو برسونم ، به آقا ” معلم بگید که درس نخوندید .
من دوست شما هستم و باهم دوست می مونیم ولی کارهای خودتونو ، خودتون انجام بدین .
بچه های کلاس هاج و واج به سینا نگاه می کردن و با تعجب از کلاس بیرون رفتن اما سینا خیلی خوشحال بود. چون تونسته بود برای اولین بار جلوی بچه های کلاس، واضح صحبت کنه و خجالتی بودنش .
برای همیشه از بین رفته خوشحالی سینا موقع برگشتن از مدرسه به خونه بیشتر شد چون دیگه پیرمرد به ظاهر فقیر رو توی محله شون ندید
مطلب مشابه: قصه کودکانه قشنگ (داستان های کودکانه شیرین برای بچههای خوب)
قصه تربیتی بزغاله خجالتی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود / بزغاله ای خجالتی، تو دهی زندگی میکرد
همه اش خجالت میکشید / با کسی بازی نمیکرد
موقع بازی و چرا از بقیه عقب میموند/ به گله اون نمی رسید، با اونا آواز نمیخوند
چوپون مهربون میگفت: چرا خجالت میکشی/ باید بری بازی کنی با بقیه یکی بشی
بزغاله ی قصه ی ما همه اش خجالت می کشید/ وقت غذا عقب میموند چیزی بهش نمیرسید
یا وقت آب خوردنشون یه گوشه ای نگا میکرد / چوپون باید صد دفعه اون بزغاله رو صدا میکرد
چوپون مهربون میگفت باید خجالت نکشی / اگه همه اش عقب باشی از من و گله دور میشی
از قصه یک روز سر صبح که گله داشت چرا می رفت
بزغاله رو تو طویله ندید و جا گذاشت و رفت
بزغاله جای این که زود چوپونشو صدا کنه
چیزی نگفت و موند عقب، حالا باید چیکار کنه؟
میون راه چوپونه گفت: بز بزی رو کسی ندید؟ / فهمید که جا مونده خونه ببعی پیشونی سفید
زود به سگ گله میگه برو اونو اینجا بیار / بزغاله خجالتی رو تو دیگه تنها نذار
بزغالهه یه گوشه ای نشسته بود دل نگرون / دلش میخواست الان باشه تو دل دشت با دگرون
فهمید نباید دیگه اون، اینقدر خجالت بکشه / حالا دیگه وقت اونه با بقیه یکی بشه
وقتی سگ گله رو دید از خوشحالی ببعی کرد / همراه اون شد و نموند، عقب دیگه از اون به بعد
قورباغهی خجالتی
یکی بود یکی نبود. یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت. به همین خاطر، او از هر چیزی که به رنگ قرمز بود بدش میآمد. حتی از گل سرخ بدش میآمد. با ماهیهای قرمز کوچولو بازی نمیکرد. رنگ خورشید را وقت غروب دوست نداشت. خلاصه آرزویش این بود که در دنیا چیزی به رنگ قرمز وجود نداشته باشد.
روزی از روزها، مادر قورباغه کوچولو به او خبر داد که: «پدربزرگت از سفر میآید!»
قورباغه کوچولو خیلی خوشحال شد. او اصلاً پدربزرگش را ندیده بود. از وقتیکه به دنیا آمده بود، پدربزرگش به سفر دور دنیا رفته بود.
قورباغه کوچولو لباس سبزش را پوشید. کلاه زردش را به سر گذاشت. کفش آبیاش را به پا کرد. یک دستهگل سفید چید و دَم در خانه به انتظار پدربزرگ نشست.
ظهر شد، پدربزرگ نیامد. غروب شد، پدربزرگ نیامد. شب شد، پدربزرگ نیامد. گلهای سفید قورباغه کوچولو خشک شد. چشمهایش از اشک خیس شد.
مادر گفت: «گریه نکن. حتماً فردا میآید!»
روز بعد، دوباره قورباغه کوچولو کفش و لباس و کلاهش را پوشید. یک دستهگل چید و دَم در خانه، به انتظار نشست. ظهر شد و غروب شد و شب شد، پدربزرگ نیامد.
قورباغه کوچولو دستهگل خشکیدهاش را به آب انداخت، و با چشمهای خیس از اشک به رختخواب رفت.
روز بعد هم به همین ترتیب گذشت و پدربزرگ نیامد. حالا دیگر آرزوی بزرگ قورباغه کوچولو این بود که پدربزرگ را ببیند.
صبح روز چهارم، او اصلاً از رختخواب بیرون نیامد. لباس نپوشید. دستهگلی نچید. انتظار آمدن پدربزرگ را هم نکشید؛ اما نزدیک ظهر، صدای مادر بلند شد که:
– پدربزرگ آمد.
قورباغه کوچولو از جا پرید. دست و رو نَشُسته و لباس نپوشیده، تا دَم در دوید. خواست در را باز کند، که صدای پدربزرگ را شنید:
– پس کجاست نوهی خوشگل من؟
آنوقت یکمرتبه خجالت کشید. از خجالت قرمز شد؛ و این همان چیزی بود که قورباغه کوچولوی قصهی ما دوست نداشت. او دوید و به رختخواب برگشت و زیر لحاف پنهان شد.
چند لحظه بعد، پدربزرگ به اتاق آمد و صدا زد: «نوهی کوچولوی من کجا قایم شده؟»
قورباغه کوچولو جوابی نداد. پدربزرگ آمد و کف پایش را قلقلک داد. قورباغه کوچولو توی دلش خندید؛ اما از زیر لحاف، بیرون نیامد.
پدربزرگ خم شد و از روی لحاف، او را بوسید.
قورباغه کوچولو خوشش آمد و توی دلش گفت: «چه بابابزرگ مهربانی!»
پدربزرگ گفت: «بلند شو ببین چه سوغاتیهایی برایت آوردهام!»
قورباغه کوچولو توی دلش گفت: «وای، چه عالی!» اما بازهم از زیر لحاف بیرون نیامد.
پدربزرگ دیگر دلش طاقت نیاورد. جلو آمد و لحاف را از روی او کنار زد.
قورباغه کوچولو زود چشمهایش را بست. پدربزرگ هر دو چشم او را بوسید و گفت: «بابابزرگ را دوست نداری؟»
قورباغه کوچولو توی دلش گفت: «معلوم است که دوست دارم!»
پدربزرگ گفت: «نمیخواهی بابابزرگ را ببینی؟»
قورباغه کوچولو آهسته و با خجالت گفت: «معلوم است که میخواهم!» و چشمهایش را باز کرد. آنوقت…
وای که چی دید! یک بابابزرگ پیر و مهربان و قرمز! با تعجب گفت: «بابابزرگ! بابابزرگ! شما قرمزید؟»
پدربزرگ با خنده گفت: «قرمز؟ نه جانم! قرمز نیستم؛ اما وقتی خیلی خوشحال میشوم قرمز میشوم.» بعد هم نگاهی به قورباغه کوچولو انداخت و گفت: «بگذار ببینم! مثلاینکه تو هم به من رفتهای. از دیدن من خوشحالی و قرمز شدهای. مگر نه؟»
قورباغه کوچولو خندید و جوابی نداد. پدربزرگ، او را بغل کرد و گفت: «تو که از رنگ قرمز بدت نمیآید، هان؟»
قورباغه کوچولو خواست بگوید که: «چرا، بدم میآید!» اما دید که بدش نمیآید. نه، دیگر بدش نمیآمد؛ او پدربزرگ قرمز و مهربانش را بوسید و گفت: «نه بابابزرگ، بدم نمیآید!» بابابزرگ خندید و گفت: «خیلی خوب شد. چون من یک عالمه لباس و اسباببازی قرمز برایت آوردهام.»
قورباغه کوچولو هدیههای قرمزش را از پدربزرگ گرفت. بعد هم دوید و رفت و یک دستهگل قرمز چید و برای پدربزرگ آورد.
او دیگر هیچوقت از رنگ قرمز بدش نیامد و عجیب است که دیگر هیچوقت از هیچکس و هیچچیز خجالت نکشید.
من دیگه خجالت نمی کشم…

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
قصه کودکانه اژدهای خجالتی
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس و لرز به خانه رسید و با گریه و زاری گفت:
چیز وحشتناکی دیدم! به اندازه 4 اسب بزرگ بود و چنگالهای بلند و تیز داشت. دم نوک تیز بلند و روی کل بدنش هم فلس های آبی براق داشت!
پسر چوپان رفت و در کتابش جستجو کرد:
بابا انگار تو یک اژدها دیدی!
پدر و مادر پسرک ترسیده بودن اما اون آروم آروم بود!
صبح روز بعد پسر از جایش بلند شد و به سمت تپه رفت چون میخواست ببینه که میتونه با آزدها دوست بشه یا نه! وقتی پسر به تپه رسید، فهمید که اژدها خیلی مهربون و بامزه است! اونا به هم لبخند زدند. بعد پسرک نشست و شروع کرد به سوال پرسیدن از اژدها!
اژدها شروع کرد و یک عالمه داستان قدیمی برای پسر تعریف کرد:
در زمانهای قدیم یک عالمه اژدهای خطرناک همه جا وجود داشت. و شوالیه ها باید با اونا می جنگیدند و شاهزاده خانم ها را نجات می دادن!
پسر هر روز برای شنیدن داستان ها برمی گشت. اما بالاخره ساکنین روستا متوجه حضور اژدهای آبی شدن. معلوم بود که اونا حسابی ترسیدن! پسرک پیش اژدها رفت و گفت:
سکانین روستا میخوان از شر تو خلاص بشن!
اژدها گفت:
ولی من که آزارم به یک مورچه هم نمیرسه!
اون روز بعد از ظهر پسرک در روستا خبر خیلی بدی شنید! روستاییان می خواستن سنت جورج، قاتل اژدها رو برای مبارزه با اژدها بفرستن!
پسر مستقیم به سمت اژدها دوید و گفت:
اونا میخوان سنت جرج، قاتل اژدها رو برای جنگ با تو بفرستن! اون بلندترین نیزهای رو داره که من تا حالا دیدم!
اژدها گفت:
از اینکه به من گفتی متشکرم! اما من نمی خوام دعوا کنم! پس من فقط توی غار خودم میشینم و منتظر میمونم تا اون بره!
نه! تو هیچ چارهای نداری! مردم دوست دارن که یه دعوای درست و حسابی ببینن!
اما اژدها خمیازه کشید:
من مطمئنم که تو این مشکل رو حل میکنی!
پسر یواشکی به روستا برگشت. اونجا چندتا از روستاییان رو دید که در مورد اژدهای خطرناک صحبت می کردن:
میدونستید که اون فقط ده تا گوسفند برای صبحونه میخوره؟
آره! منم شنیدم که چندتا خونه رو آتیش زده!
پسر با عصبانیت فریاد زد:
این یه دروغه! آزار اون اژدها حتی به یه مورچه هم نمیرسه!
سنت جورج گفت:
ولی من چیکار میتونم بکنم وقتی همه دلشون دعوا میخواد؟!
پسر زمزمه کرد:
دنبالم بیا!
پسر قاتل اژدها رو برای ملاقات با اژدها برد. سنت جورج گفت:
اینجا برای دعوا چه جای خوبیه!
اژدها خیلی محکم گفت:
هیچ دعوایی در کار نیست!
سنت جورج گفت:
نظرت راجع به تظاهر کردن و فیلم بازی کردن چیه؟
اژدها گفت:
شاید!
پسر گفت:
قول میدی بهش آسیب نزنی؟!
سنت جورج کمی فکر کرد و گفت:
خب! دعوا باید واقعی به نظر برسه!
اژدها پرسید:
بعد از دعوا، قراره مهمونی برگزار بشه؟
سنت جورج گفت:
آره و من قول میدم که تو رو هم ببریم!
صبح روز بعد، افراد زیادی برای تماشای دعوا اومده بودن! پسرک نزدیک غار اژدها ایستاده بود و عصبی به نظر میرسید! هنگامی که سنت جورج ظاهر شد، مردم تشویق کردن و فریاد زدن! خیلی زود صدای غرش در کوه طنین انداز شد و شعله های آتش در هوا پخش شد.
آتیش از دهن اژدها اومد بیرون! سنت جورج خیلی سخت جاخالی داد و نیزهاش را بالا گرفت! و بعد هر دو از کنار هم رد شدن!
مردم فریاد زدن:
ای وای! ضربه از دست رفت!
سنت جورج و اژدها برگشتن و دوباره شروع به جنگیدن کردن! این بار دیگه فرصتی واسه جاخالی دادن وجود نداشت! پس از یک مبارزه طولانی، سرانجام اژدها روی زمین افتاد. جورج روی او ایستاد. جمعیت فریاد زد:
سرش را ببر!
جورج گفت:
فکر کنم اژدها درسش رو یاد گرفته! بیایید فقط اون رو به جشن دعوت کنیم!
سپس سنت جورج، پسرک، اژدها و روستاییان را به سمت کوه هدایت کرد! پسر واقعا خوشحال بود چون تونسته بود نقشهاش رو عملی کنه! روستاییان هم خوشحال بودن چون یه دعوای هیجان انگیز دیده بودن!
سنت جورج هم خوشحال بود چون توی نبرد پیروز شده بود. اما اژدها از همه خوشحالتر بود! اون حالا دوستان زیادی داشت و قرار بود کلی غذای خوشمزه بخوره!
این یه شب عالی بود!
اژدها این رو گف و شروع کرد به خروپف کردن!
پسرک گفت:
اوه! حالا چجوری اونو برگردونم به غارش؟
سنت جورج با خنده گفت:
من کمکت میکنم!
اون دوتا اژدها رو بلند کردند و یه تایی به سمت غار حرکت کردند!
داستان کودکانه شیر خجالتی

یکی بود یکی نبود . توی یک جنگل سرسبز و بزرگ که پر از حیوون جور واجور و کوچیک و بزرگ بود یک بچه شیری زندگی می کرد به اسم لیو. همونطور که می دونید شیرها جز قویترین حیوانات جنگلند و بهشون میگن سلطان جنگل. اما شیر کوچولوی قصه ی ما دلش نمی خواست که سلطان جنگل باشه. آخه اون خیلی خجالتی بود و نمی تونست مثل بقیه شیرها با قدرت غرش کنه و دنبال شکار بگرده..
یک روز لیو به پدرش گفت:” پدر من نمی خوام پادشاه جنگل باشم، من خجالت می کشم..” پدرش نگاه محبت آمیزی بهش کرد و با مهربونی گفت:” ولی پسرم، ماها شیر هستیم ، ما اینطوری آفریده شدیم که قوی باشیم و پادشاه جنگل باشیم. من دیگه دارم پیر میشم و تو باید پادشاه جنگل بشی ،تو باید از حیوانات دیگه هم در برابر خطرات و شکارچی ها مراقبت کنی و کم کم مسیولیت اداره جنگل با تو هست ”
اما لیو خجالتی بود و دوست نداشت که مثل پدرش پادشاه جنگل باشه و جنگل رو اداره کنه . اون با خودش گفت “بهتره که از اینجا دور بشم و یک جایی قایم بشم اونوقت دیگه پدرم مدام اصرار نمی کنه که پادشاه جنگل بشم. اینطوری توی هیچ دردسری هم نمیفتم”
همین که این حرف رو زد پشت بوته ها قایم شد. نزدیک بوته ها یک درخت انبه بود که چند تا میمون بازیگوش بالای درخت در حال خوردن انبه بودند. میمون ها لیو رو دیدند و اون رو به همدیگه نشون دادند و گفتند: ” نگاه کنید، پادشاه آینده جنگل رو ببینید که پشت بوته ها قایم شده!”
یکی از میمون ها گفت:” بهتره با این شیر خجالتی یه کم شوخی کنیم!” اون بلا فاصله چند تا انبه از شاخه چید و بین دوستهاش پخش کرد و گفت: ” حالا شروع کنید!” بعد همگی شروع کردند به پرت کردن انبه ها به سمت لیو. لیو که از این حمله ناگهانی شوکه شده بود با سرعت از اونجا فرار کرد. میمون ها داد می زدند:” ترسو ، ترسو! ”
لیو با خودش فکر کرد چقدر حیوانات اینجا وحشی هستند و غمگین شد ولی باز هم نمی خواست کاری بکنه و از ترس اینکه مبادا میمونها دوباره اذیتش کنند به سمت برکه ی بزرگ وسط جنگل رفت و اونجا قایم شد.
چند تا فیل که داخل برکه مشغول آب خوردن بودند لیو رو دیدند و با تعجب گفتند: ” هی نگاه کنید! پادشاه آینده ی ما اینجا قایم شده !!، اگر اون انقدر ترسو و خجالتی باشه پس چه کسی از ما در برابر دشمن دفاع می کنه؟”
یکی از فیل ها گفت:” درسته، شیری که اینجا قایم بشه نمی تونه به جنگل کمکی بکنه..” فیل های کوچولوتر خرطوم هاشون رو پر از آب کردند و شروع کردند به شوخی کردن با لیو. اونها کلی آب پاشیدند و لیو رو حسابی خیس کردند.
بعد هم در حالیکه می خندیدند گفتند:” لیو اگر از اونجا بیرون نیایی یه حمام حسابی برات ترتیب میدیم..”
لیو از اینکه خیس شده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی اون باز هم می ترسید که عصبانیتش رو نشون بده و بهشون بگه که از کارشون ناراحت شده. برای همین با سرعت از برکه پیرون پرید و به سمت کوهها فرار کرد.
اون در حالیکه می دوید صدای فیل ها رو میشنید که می گفتند: “شیر ترسوی خجالتی!”
لیو ناراحت بود ولی از اینکه به یک جای آروم رسیده بود خیالش راحت بود. اون زیر سایه یک درخت بزرگ دراز کشید و با خودش فکر کرد: “اینجا خیلی جای خوبیه! هیچ کس نمیتونه مزاحمم بشه”
اما همون موقع چند تا کلاغ بالای درخت نشسته بودند و لیو رو دیدند . یکی از کلاغها گفت :” هی اینجا رو ببینید، پادشاه آینده جنگل اینجا قایم شده! ” کلاغ دومی گفت:” شیر توسو و خجالتی نمیتونه از جنگل در برابر خطر مراقبت کنه! بهتره به این شیر ترسو یک درس درست و حسابی بدیم!”
کلاغهای شیطون شروع کردند به اذیت کردن لیو. بعضی از اونها نزدیک گوشش رفتند و بلند قار قار کردند، بعضی شون هم شروع کردند به نوک زدن به دم لیو.
لیو این دفعه خیلی عصبانی شد. از اینکه کلاغ ها بی دلیل اون رو اذیت میکردند خیلی ناراحت شد. به همین خاطر کاسه صبرش لبریز شد و باصدای بلند غرش کرد. کلاغها که حسابی جا خورده بودند با صدای غرش لیو ترسیدند و فرار کردند.
لیو از اینکه بالاخره تونسته بود غرش کنه و ناراحتیش رو نشون بده احساس خوبی داشت. اون با خودش گفت:” من یک شیرم و باید بتونم مثل یک شیر شجاع و جسور باشم. من نمی تونم با ترس زندگی کنم و همیشه قایم بشم. من دیگه آمادم که پادشاه جنگل بشم و مثل یک شیر واقعی از جنگل محافظت کنم” اون دوباره غرشی کرد و به طرف خونه برگشت.
اون پیش پدرش رفت و با خوشحالی گفت:” پدر، من دیگه تصمیمم رو گرفتم ، دیگه خجالت نمیکشم و نمی ترسم. من آمادم که پادشاه جنگل بشم” پدر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و لیو رو در آغوش گرفت و گفت:” من بهت افتخار می کنم که بالاخره ترس و خجالت رو کنار گذاشتی، تو شیر شجاعی هستی و من مطمینم که خیلی خوب از جنگل مراقبت می کنی!”
مطلب مشابه: قصه کودکانه پسرانه (قصه های بچگانه پسرانه برای سنین 3 تا 10 سال)
خرگوش کوچولو و مهمانی جنگل
روزی روزگاری، در جنگلی سبز و پر از گل، خرگوش کوچولویی به نام لُپلپی زندگی میکرد. لپلپی گوشهای دراز و نرم داشت، اما خیلی خیلی خجالتی بود. وقتی حیوانات دیگر دور هم جمع میشدند و میخندیدند، او پشت بوتهها قایم میشد و فقط از دور نگاه میکرد.
«کاش میتونستم با اونا حرف بزنم…» با خودش زمزمه میکرد، ولی پاهاش از ترس میلرزید.یک روز، روباه باهوش اعلام کرد:
«فردا مهمانی بزرگ جنگله! همه بیان، آواز بخونیم، بازی کنیم!»
همه ذوق کردند. سنجاب گفت: «من بادوم میآرم!»
خرس گفت: «من عسل میآرم!»
ولی لپلپی فقط گوش داد و رفت تو لونهش.
«من که جرأت ندارم برم… همه مسخرهم میکنن.»اون شب، جغد دانا روی شاخه نشست و پرسید:
«لپلپی جان، چرا غمگینی؟»
لپلپی آروم گفت: «میخوام برم مهمانی، ولی خجالت میکشم.»
جغد خندید و گفت: «خجالتی بودن عیب نیست، فقط باید یه قدم کوچولو برداری. فردا فقط یه کلمه بگو: سلام!»فردا شد. مهمانی شروع شد. همه میخندیدند، میرقصیدند. لپلپی از دور نگاه کرد. قلبش تند تند میزد.
«فقط یه سلام…» با خودش گفت.
آروم آروم جلو رفت. پاهاش میلرزید.
وقتی به جمع رسید، صدای کوچیکی گفت:
«س… سلام!»همه برگشتند. روباه لبخند زد: «آهای! لپلپی اومدی؟ بیا وسط!»
سنجاب دستش رو گرفت و گفت: «بیا با ما برقص!»
لپلپی اول سرخ شد، ولی بعد خندید.
اون شب، با همه دوست شد. آواز خوند، بازی کرد و حتی یه هویج کوچولو به خرس داد.از اون روز به بعد، لپلپی فهمید:
«خجالتی بودن مثل یه لونه امنِ، اما گاهی باید درش رو باز کنی و یه سلام بگی!»پایان
پروانه کوچولو و گلهای خجالتی

در باغی رنگارنگ، پروانه کوچولویی به نام نُقلی زندگی میکرد. بالهاش صورتی و آبی بود، اما خیلی خجالتی بود. هر وقت زنبورها و پروانههای دیگر دور گلها میچرخیدند و شهد میخوردند، نُقلی پشت برگها قایم میشد.
«اگه برم جلو، حتماً میخندن به بالهای کوچیکم…» با خودش فکر میکرد.یک روز، گلهای باغ تصمیم گرفتند مسابقه «بهترین عطر» برگزار کنند.
گل رز گفت: «من عطر تند دارم!»
گل آفتابگردان گفت: «من عطر آفتابی دارم!»
اما گلهای کوچیک بنفشه گوشه باغ ساکت بودند. اونا هم خجالتی بودند و میترسیدند کسی عطرشون رو بو نکنه.نُقلی از دور نگاه میکرد. دلش میخواست بره پیش بنفشهها، چون رنگشون شبیه بالهاش بود.
ولی پاهاش (که در واقع بالهاش بودند) میلرزید.
اون شب، کرم ابریشم پیر روی شاخه گفت:
«نُقلی جان، گلهای بنفشه هم مثل تو خجالتیان. اگه بری پیششون، شاید شجاع بشن.»
نُقلی گفت: «ولی منم میترسم!»
کرم ابریشم خندید: «فقط یه بال زدن کوچولو کافیه. برو و بگو: دوست دارم عطرتون رو بو کنم!»فردا شد. مسابقه شروع شد. همه دور گلهای بزرگ جمع شده بودند.
نُقلی نفس عمیق کشید، بالهاش رو تکون داد و…
آروم آروم به سمت بنفشهها پرواز کرد.
وقتی رسید، با صدای لرزان گفت:
«میشه… عطرتون رو بو کنم؟»بنفشهها اول تعجب کردند، بعد یکیشون خندید و گفت:
«البته! بیا نزدیکتر!»
نُقلی نشست و بو کرد. عطر بنفشه لطیف و شیرین بود.
گفت: «وای! چه خوشبو! منم میخوام دوستتون باشم.»
بنفشهها شجاع شدند و بلند گفتند:
«ما هم میخوایم تو مسابقه شرکت کنیم!»نُقلی دست (یعنی بال) بنفشهها رو گرفت و با هم به وسط باغ رفتند.
همه عطر بنفشهها رو بو کردند و گفتند:
«این بهترین عطره! چون با دوستی اومد!»از اون روز، نُقلی و بنفشهها هر روز با هم بودند.
نُقلی فهمید:
«خجالتی بودن مثل بالهای بستهست… فقط باید یه بار بازشون کنی!»پایانبازی بعد از قصه: «اگه تو پروانه بودی، به کدوم گل اول میرفتی؟»
با کودک بالهای کاغذی بسازید و توی خونه «پرواز» کنید و به گلها (کوسنها) سلام کنید!
یه گل بنفشه بکشید و روش بنویسید: «دوستت دارم!»



