قصه کودکانه با موضوع عشق (بهترین قصه های بچگانه عاشقانه)
قصه کودکانه با موضوع عشق را در تک متن به صورت گلچین آماده کردهایم. قصههای کودکانه ابزاری قدرتمند برای آموزش، سرگرمی و پرورش شخصیت کودکان هستند و تأثیرات مثبتی بر روی رشد آنها دارند.

قصه کودکانه پرنسس زیبا
روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشمهای درخشان و موهای سیاه بلندی داشت.
پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش میرسید.
پرنسس در قصر زیبایی که در میان تپهها قرار داشت زندگی میکرد و از پنجرههای قصر میتوانست تپهها را -که تا چشم کار میکردند به دنبال هم قرار داشتند و مابین آنها درههای قشنگ بسیاری بود- تماشا کند.
پرنسس، تپهها و درهها را دوست داشت و هرگز بهاندازهی آن زمانهایی که در میان این تپهها تنها میگشت خوشحال و شاد نبود.
او بااینکه اینقدر زیبا و ثروتمند بود همیشه ساده زندگی میکرد.
پدرش فکر میکرد وقت آن است که او همسری برای خودش انتخاب کند. حکمران میدانست که امیرزادههای بسیاری هستند که با دلوجان آرزومندند با دختر ثروتمند و زیبای او عروسی کنند.
بنابراین در جشن هجدهمین سال تولد پرنسس، حکمران به او گفت:
«عزیزم، حالا موقع آن است که از گردش در میان تپهها و درهها دست برداری و دیگر مانند دختران دهاتی زندگی نکنی؛ در حقیقت باید به فکر عروسی با امیرزادهای باشی.»
پرنسس سرش را تکان داد و گفت: «نه، پدر عزیزم! من اصلاً نمیخواهم ازدواج کنم!»
امیر گفت:
«اما، فرزند عزیزم، امروز سه نامه از سه امیرزاده برای من رسیده است. یکی از امیرزادهی براگانزا، یکی از امیرزادهی ماتيفل و یکی هم از امیرزادهی اوفالیا – هرکدام از آنها تقاضای عروسی با ترا کردهاند.»
پرنسس جواب داد:
«امیرزادهی براگانزا یك آدم پیر احمق است و امیرزادهی ماتیفل خیلی جوان. ولی من هرگز چیزی از امیرزادهی اوفالیا نشنیدهام؛ اما از اسمش معلوم است که از او بدم میآید. من هرگز با آنها عروسی نخواهم کرد.» پرنسس این حرفها را زد و پاهای کوچک خودش را به زمین کوبید.
حکمران گفت:
«تو دختر بزرگی هستی و موقع آن رسیده که بهجای بدخُلقی، لباس عروسی بپوشی»
او دوباره سرش را تکان داد و گفت:
«آنها برای اینکه من زیبا و ثروتمند هستم میخواهند با من عروسی کنند.»
«بله، بله این حرف تو کاملاً درست است؛ اما برای من هم خیلی مشکل است که به هر سه نفر آنها جواب رد بدهم و از طرفی، ممکن است این جواب رد باعث جنگ و خونریزی بشود. ولی اگر تو نمیخواهی من هم ترا مجبور نمیکنم. تو میتوانی با هر کس که مایل باشی ازدواج کنی.»
پرنسس جوابی نداد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
در مقابل چشمان او تپههای زیبا و قشنگی -که او آنها را آنقدر دوست داشت- گسترده شده بودند. روی تپهها مِهی سفیدرنگ خوابیده بود و آنها را به شکل کوههایی درآورده بود. درهها هم پر از مه بودند.
بالاخره پرنسس آهسته جواب داد:
«خیلی خوب، اگر شما میخواهید که من ازدواج کنم، حرف شما را میپذیرم؛ اما من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد که کاسهای پر از مه برای من بیاورد!»
حکمران با صدای گرفتهای گفت: «يك كاسه پر از مه! آیا دیوانه شده است؟ فایدهی يك كاسه پر از مه چیست؟»
پرنسس مانند کسی که در خواب حرف میزند پاسخ داد:
«از میان مه، همهچیز زیباتر و قشنگتر از هوای صاف دیده میشود. تپهها به شکل کوه درمیآیند و درهها مانند سوراخهای عمیقی دیده میشوند و هنگامیکه خورشید از میان مه میدرخشد آدم خیال میکند که در آسمانها زندگی میکنند. من میخواهم هميشه يك كاسه پر از مه همراه داشته باشم تا از درون زیبایی آن به تمام دنیا نگاه کنم.»
حکمران دوباره گفت:
«حتماً فرزند من دیوانه شده است و هنگامیکه عروسی کرد حالش خوب خواهد شد! آه! وزیر دارد میآید! حالا به او چه بگویم!»
دختر گفت:
«من با کسی ازدواج خواهم کرد که کاسهای پر از مه برای من بیاورد؛ و هر کس چنین کاسهای نداشته باشد و جرئت کند که از عروسی با من حرف بزند سرش باید از تنش جدا گردد.»
بعد از این حرف چشمان سیاهش درخشید و بهسرعت دوید و از اتاق بیرون رفت.
پادشاه به وزیر خودش گفت:
«شنیدی چه گفت؟ او دیوانه شده است. ولی بااینوجود حرف او را همین امروز بعدازظهر به تمام مردم جهان اعلام کن.»
وزیر تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت.
امیر هم رفت، پشت میزتحریرش نشست تا جواب نامههای سه امیرزاده را بنویسد. نوشتن جواب این نامهها خیلی دشوار بود. آنقدر خط زد و دوباره نوشت که بیستتا نوك قلم شکسته شد و آنقدر به فکر فرورفت که سی دانه چوب قلم را با دندانهایش جوید. عاقبت این جواب را برای هر سه امیرزاده فرستاد:
«پسرعموی عزیزم (چون همهی اميرها و امیرزادهها پسرعموی یکدیگرند) نامهی محبتآمیز شما امروز صبح رسید. آن را خواندیم. دختر ما بهطرف خواستگاری دست رضایت دراز میکند که برای او کاسهای پر از مه بیاورد. امیدواریم که شما بتوانید این هوس او را برآورید و ما مفتخر و شادمان خواهیم بود که شما را به دامادی خودمان بپذیریم.»
بعدازظهر همان روز سه قاصد که هرکدام یك نامه داشتند و اعلامیهی وزیر هم ضميمه آنها بود- که در آن نوشتهشده بود هر کس که به خواستگاری دختر امیر بیاید و کاسهای پر از مه نیاورد سرش از تنش جدا خواهد شد – هرکدام بهسوی کشور یکی از امیرزادگان به راه افتادند.
يك هفته بعد، خواستگاران یکییکی وارد شدند و هرکدام از آنها کاسهای با خود آورده بودند. اول امیرزادهی پیر براگانزا وارد شد. چند قدم جلوتر از او غلامی سیاه با موهای بلند میآمد که کاسهای طلائی را روی یك نازبالش سرخ مخمل حمل میکرد.
این امیرزادهی پیر، صورتی پر از چینوچروک و زشت داشت و يك پایش هم کوتاهتر از پای دیگرش بود. امیر و پرنسس او را در اتاقی که تخت امیر در آن قرار داشت، به حضور پذیرفتند. او لنگانلنگان وارد اتاق شد. غلام سیاه چند قدم جلوتر راه میرفت. در برابر تخت امیر ایستاد و غلام، کاسهی بزرگ طلائی را جلو پای پرنسس بر زمین گذاشت. بعدازآن شاهزاده روی یك زانو نشست، با یکی از چشمان ورچروکیده و شرربار خودش به پرنس چشمك زد و گفت:
«ای پرنسس زیبا، تو کاسهای از مِه میخواستی، من برای تو کاسهای آوردهام که بر دیوار قصر من آویخته بوده و عنکبوتها مانند مه بر آن تار تنیدهاند؛ اما وقتیکه تو به قصر من بیایی و ملکهی من باشی آن تارعنکبوتها محو خواهند شد و دیگر به چشم نخواهند آمد؛ زیرا زیبایی و ثروت تو همهچیز را در نظر من مانند روزگار جوانی، پاك و درخشان میسازد!»
پرنسس با تحقیر به کاسهی طلائی که در جلو پایش بود نگاه کرد. آن را غضبناك با لگد کوبید و تارعنکبوتها روی زمین پخش شدند و گفت:
«ای پیرمرد کودن، من هرگز نمیخواهم ملکهی قصر تو باشم. من کاسهای پر از مهی میخواستم که روی تپهها گسترده شده و تو برای من کاسهای پر از تارعنکبوت آوردهای. به قصر پوسیده و تارعنکبوت گرفتهی خودت برگرد. بهتر است مرگ، ملکهی قصر تو باشد.»
بعد دستهایش را به هم کوبید. چهار سرباز وارد شدند تا امیرزادهی پیر را به بیرون ببرند.
امیرزاده متعجب مانده بود و نمیتوانست حرفی بزند؛ اما آهي کشید و به غلام خودش اشاره کرد تا کاسهی طلائی را بردارد و به دنبال او برود.
بعدازآن، شاهزادهی ماتیفل وارد شد. او جوان بود، لباس فاخری به تن داشت و يك پر زیبا به کلاهش زده بود؛ اما کمی قوز داشت و اصلاً چانه نداشت. به دنبال او غلامی سیاه کاسهای پر از الماس را میآورد که ارزش آن بیحد بود و روی آن دستمالی زیبا از ابریشم بسیار لطیف کشیده بودند که مثل مه، لغزان و سبك بود.
امیرزاده مغرورانه به تالار وارد شد. آوازی را زیر لب زمزمه میکرد و عصایی را در دست تکان میداد. چون به نزديك تخت رسید کلاهش را برداشت. برای تعظیم آنقدر کمرش را خم کرد که پر کلاه به روی زمین کشیده شد و سپس گفت:
«ای پرنسس زیبا، تو کاسهای پر از مه خواسته بودی. من برای تو کاسهای آوردهام که دستمالی عروسانه همراه آن است که بهایی برایش نمیتوان قائل شد. در حقیقت تا آخرین شاهیِ هستیِ خود را برای آن خرج کردهام، اما هنگامیکه تو با ثروت و زیبایی خود حاضر بشوی که تاج امیریِ مرا بپذیری، من به دیناری احتیاج نخواهم داشت.»
غلام سیاه کاسهی پر از الماس و دستمال گرانبها را در پیش پای پرنسس گذاشت؛ اما پرنسس آن را به گوشهای پرتاب کرد. آنقدر با عصبانیت نفس میکشید که نفسهای او دستمال لطیف را از روی کاسه بلند کرد و از پنجره به بیرون انداخت.
پرنسس گفت:
«من هرگز عروس تو نخواهم شد. من کاسهای پر از مهِ زیبایِ تپهها خواسته بودم و تو احمقانه همه پول خودت را برای يك دستمال هدر دادهای. به قصر خرابشدهات برگرد و با مرگ قمار بزن تا پول خودت را دوباره به دست بیاوری!»
پرنسس دستهایش را به هم کوبید. چهار سرباز آمدند تا امیرزاده را به بیرون ببرند. او چیزی نگفت؛ دهانش از تعجب باز مانده بود. با پر کلاهش به غلام سیاه اشاره کرد تا کاسهی پر از الماس را بردارد و به دنبال او برود.
روز دیگر، ورود امیرزادهی اوفالیا در قصر اعلام شد. او نه غلام سیاه با خودش آورده بود، نه سفید؛ اما با دستهای خودش يك کاسهی خالی چوبی را حمل میکرد. به تالار وارد شد، لباس سادهای پوشیده بود. نه به چپ نگاه میکرد و نه به راست. تنها چشمانش به موهای سیاه و چهرهی زیبای پرنسس دوخته شده بود.
همانطور که در اتاق گام برمیداشت، آفتاب طلائی از میان تپهها بیرون آمد و از پنجرهی قصر روی موهای زیبا و چشمان شرم آلود امیرزاده تابید و شروع به درخشیدن کرد. در برابر پرنسس زانو زد و گفت:
«ای پرنسس، من اکنون برای تو جز يك کاسهی چوبی خالی چیز دیگری نیاوردهام؛ تو میخواهی آن را از مه پر کنم. کار بسیار مشکلی است، اما من تا یک سال و یک روز دیگر آن را برای تو از مههای تپهها پر خواهم ساخت و خواهم آورد؛ و یا در این کار جان خودم را فدا خواهم کرد. فقط آمدهام که پیش از حرکت یکبار ترا ببینم. شاید این آخرین دیدار من باشد. این کاسهی چوبی که اکنون لبریز از عشق من است یقین دارم روزی از مهی پر خواهد بود که آنقدر آرزوی آن را در دل کو چك خود پروراندهای»
بعدازآن خم شد و با احترام، دست پرنسس را بوسید و کاسهی خود را در زیر بغل گرفت و شجاعانه از اتاق بیرون رفت.
پرنسس برای اولین بار در زندگیاش چیزی نداشت بگوید. آنقدر از کلمات زیبای امیرزاده حیرتزده شده بود که فراموش کرد دستهایش را به هم بکوبد؛ و او از قصر بیرون آمد و بهسوی تپهها روانه شد، بیآنکه سربازی جلو بیاید تا مانع رفتن او گردد یا دستگیرش سازد.
پرنسس به دری که او از آن خارج شده بود خیره ماند. مثلاینکه خواب میدید. دوباره مهها روی تپههای اطراف جمع شده بودند و خورشید، پنهان شده بود.
پرنسس بالاخره به خودش آمد و گفت: «تا یک سال و یک روز دیگر هیچ خواستگاری نمیپذیرم.»
وقتیکه امیر از اتاق بیرون میرفت خطاب به وزیر خودش گفت: «يك جوان رشید!»
یک سال و یک روز گذشت و شاهزاده اوفاليا بازنگشت.
شب و روزِ زندگیِ پرنسس با اضطراب و هیجان میگذشت. او هرروز از میان پنجرههای قصر به تپههای اطراف نگاه میکرد تا ببیند آیا امیرزاده بازمیگردد. بالاخره روز موعود گذشت و از او خبری نشد. مه سبکی تپهها و درهها را پوشانده بود؛ اما آنقدر زیاد نبود تا راهی را که بهطرف دروازهی قصر میآمد محو و ناپیدا بسازد. بعدازظهر روز موعود هم آهستهآهسته با سنگینی و خستگی میگذشت. دیگر پرنسس قدرت تحمل نداشت.
به خودش گفت: «آه او مرده! باید بروم و پیدایش کنم.»
پس سادهترین لباسهای خودش را پوشید و تنها، هنگام غروب آفتاب از میان راهی که از قصر بهسوی تپهها میرفت به راه افتاد.
مقدار زیادی راه نرفته بود که در تاريك و روشن غروب مردی را دید که در کنار جاده نشسته بود.
همینکه نزديك شد دید که مردی با لباسهای خیس و پارهپاره نشسته، سر را میان دو دستش گرفته و يك کاسهی كوچك چوبی روی زمین، در کنارش افتاده است.
او امیرزادهی اوفالیا بود؛ اما دیگر آن درخشندگی و شفافیت سابق در چشمهایش وجود نداشت.
پرنسس دوید و کنار او زانو زد.
مه از روی تپهها جمع شد، بلند شد و اطراف آن دو نفر حلقه زد و آنها از میان این مه، قصر، تپهها و درهها را محو و گرفته و شبیه یکدیگر میدیدند.
امیرزاده بدون اینکه به او نگاه کند جواب داد:
«نه، ای بانوی عزیز. تپهها از مه سرشارند و درهها از آن لبریز. ولی من نتوانستم يك كاسه از آن را پیدا کنم. در میان درهها و در بالای تپهها کاسهی من از مه پر میشد؛ اما وقتیکه به راه میافتادم مه از میان کاسهی چوبیام فرار میکرد و محو میشد. مدتی که من قول دادهام گذشته است. من جرئت نکردم که به قصر بیایم و بگویم که نتوانستهام به عهد خودم وفا کنم. من به پرنسس گفتم که کاسهی چوبی من پر از عشق است و هنگامیکه بازگردم، از مه پر خواهد بود. ولی، افسوس هنوز مانند اول میبینم کاسهی من فقط از عشق لبریز است.»
پرنسس گفت: «آه، نگاه کن، الآن کاسهی تو از مه پر شده است!»
او کاسه را در دست گرفت و نگاه داشت. در حقیقت همهچیز در آن موقع برای پرنسس مهآلود به نظر میآمد، زیرا چشمان سیاه و قشنگ او از اشك پر شده بودند. شاهزاده به او نگاه کرد و در همین لحظه يك نور طلائی رنگ از میان مههای اطراف بهطرف او درخشید.
«آه، این تو هستی؟ تو خودت تنها برای دیدن من آمدهای؟»
پرنسس جواب داد:
«بلی، اگر من پیش تو نیامده بودم هیچوقت کاسهی چوبیات از مه پر نمیشد.»
امیرزاده گفت:
«آه، همینطور است» برای اینکه چشمان درخشان او هم در این موقع از اشك پرشده بود. آنها دست به دست هم دادند و به قصر امیر رفتند. باهم عروسی کردند و بعدازآن همیشه به خوشی و شادی روزگارشان میگذشت و در میان گرانبهاترین جواهرت پرنسس، یك کاسهی چوبی هم بود که او آن را یکبار پر از مه دیده بود.
مطلب مشابه: قصه های آرامبخش کودکانه / ۱۰ قصه بچگانه برای خواب
قصه کودکانه: گل مینا

یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبهروی این خانه، باغچهای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود. خورشید، گرمای زندگیبخش خود را بر او و گلهای زیبای باغچه میتاباند و هرروز آنها را شکوفاتر میکرد.
یک روز صبح، غنچه مینا کاملاً باز شد و با گلبرگهای سفید و درخشانش مانند خورشید کوچکی شد که هالهای از نور دورش را گرفته باشد. گل مینا از زندگیاش کاملاً راضی بود و از اینکه او را گل کوچک و ناچیزی بشمارند یا از اینکه در میان علفهای هرز و وحشی روییده بود اصلاً ناراحت نمیشد. مینای کوچک، مثل بچههایی که در روزهای عید خوشحالی میکنند، شاد بود و خود را خوشبخت میدانست.
یک روز دوشنبه، همان وقتیکه بچهها روی نیمکتهای مدرسه نشسته بودند و درس میخواندند، مینا هم روی ساقه سبز خود نشسته بود و از روی کتاب بزرگ و زیبای طبیعت، لطف و قدرت پروردگار را مطالعه میکرد. آنچه را که او در سکوت احساس میکرد، بلبل کوچک با آواز نشاط انگیزش به زبان میآورد. گل مینا مرغک خوشبخت را -که آواز میخواند و به هر طرف پرواز میکرد- با احترام خاصی مینگریست؛ اما از اینکه نمیتوانست مانند او در آسمان پرواز کند، اصلاً ناراحت نبود. با خود فکر کرد: «چرا از وضع خود ناراضی باشم؟ من که همهچیز را میبینم و میشنوم. آفتاب گرمم میکند و باد با مهربانی نوازشم میکند!»
در باغچۀ خانۀ کوچک، گلهای زیادی روییده بودند که بسیار مغرور بودند. هر گلی که عطر و بوی کمتری داشت، مغرورتر از بقیه بود. گلهای ختمی باد میکردند و به خود میبالیدند که درشتتر از گلهای سرخ هستند، بیچارهها نمیدانستند که با درشتی و بزرگی، نمیتوان گل سرخ شد. زنبقها به رنگ روشن و زیبای خود افتخار میکردند و چون طاووس فخر میفروختند. آنها حاضر نبودند حتی نگاهی به گل مینای کوچک بیندازند؛ درحالیکه مینا با تحسین به آنها نگاه میکرد و میگفت: «بهبه، چه گلهای زیبا و باشکوهی! شک ندارم که بلبل زیبا دور سر آنها میچرخد و برایشان آوازهای زیبا میخواند. خدا را شکر که من میتوانم این گلهای زیبا را ببینم!»
اما بلبل بهطرف ختمیها و زنبقها نرفت، بلکه خود را به مینای کوچک رساند. گل مینا از دیدن بلبل بسیار خوشحال شده بود، اما دلیل این کار او را نمیفهمید.
بلبل زیبا در اطراف او جستوخیز میکرد و در گوشش میخواند: «بهبه! چقدر زیبایی! قلبی طلایی و لباسی نقرهای داری!»
کسی نمیتوانست خوشبختی گل مینا را در این لحظه درک کند. بلبل با منقار کوچکش، صورت مینا را نوازش کرد، دوباره دور سرش چرخید و برایش آوازهای زیبا خواند و پس از چند لحظه، نرم و سبکبال به پرواز درآمد، در آسمان آبی اوج گرفت و ناپدید شد. گل مینا آنقدر خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت. او به گلهایی که در باغچه خانه شکفته بودند نگاه میکرد. آنها افتخار و پیروزی او را دیده بودند. او میخواست همه گلها خوشبختی و شادیاش را ببینند، ولی زنبقها همچنان بیاعتنا بودند. از قیافههای گرفتهشان حسادت میبارید. سر گلهای ختمی کاملاً باد کرده بود. خوشبختیِ بزرگِ گل کوچک در این بود که آنها نمیتوانستند حرف بزنند، وگرنه هزار کنایه به او میزدند و حسابی او را مسخره میکردند. گل مینا از دیدن رفتار آنها غمگین و افسرده شد.
چند لحظه بعد، دختری که کارد تیز و براقی در دست داشت، به باغچه رفت و به زنبقها نزدیک شد. او زنبقها را یکی بعد از دیگری چید. مینای کوچک آهی از تأسف کشید و با خود گفت: «چه بدبختی بزرگی! بیچارهها کارشان ساخته شد.» و از اینکه گل کوچک ناچیزی بیشتر نیست و در میان علفها روییده است، شادمان شد. در پایان روز، گل مینا با سپاسگزاری از لطف و محبت خدا، گلبرگهایش را جمع کرد و خوابید. او تمام شب، خواب خورشید و بلبل زیبا را میدید. صبح روز بعد، وقتیکه مینا بار دیگر گلبرگهایش را به روی آفتاب باز کرد، آواز بلبل را نزدیک خود شنید؛ اما این بار، آوازش خیلی غمانگیز بود. مرغک بینوا حق داشت غمگین باشد؛ چون به دام افتاده بود. بلبل بیچاره را در قفسی زندانی کرده و قفس را پشت پنجرۀ خانه کوچک گذاشته بودند.
مینای کوچک، خیلی دلش میخواست به او کمک کند؛ اما چگونه؟ این چیزی بود که خودش هم نمیدانست. چنان دلش به حال بلبل بینوا میسوخت که دیگر توجهی به زیباییهای اطراف، گرمای شیرین و جانبخش آفتاب و سفیدی درخشان گلبرگهای تمیزش نداشت.
طولی نکشید که دو پسربچه کوچک وارد باغ شدند. پسر بزرگتر کارد تیزی، مانند کار د دخترکی که دیروز زنبقها را چیده بود، در دست داشت. او بهطرف گل مینا میآمد. قلب گل کوچک شروع به زدن کرد.
پسرک گفت: «این علفها برای بلبل خیلی خوب است.» و خاک نمناک اطراف گل مینا را کند.
دوستش گفت: «گل را هم بکَن!»
گل مینا تا این حرف را شنید، از ترس به خود لرزید. اگر پسرک او را میکند، پژمرده میشد و برای همیشه از بین میرفت. او زندگی را با تمام وجود دوست داشت و اصلاً دلش نمیخواست که پژمرده شود و از بین برود. بااینهمه، گل مینا را کندند و به قفس پرنده بردند.
بلبل بیچاره خیلی دلگیر و افسرده بود و بیهوده، بالوپرش را به میلههای آهنی قفس میکوبید. مینای کوچک خیلی دلش میخواست کلمهای برای همدردی بگوید تا پرنده را آرام کند؛ اما افسوس که زبان نداشت و نمیتوانست حرف بزند.
بهاینترتیب، صبح گذشت و هوا گرمتر شد. مرغک بینوا فریاد زد: «آه! اینجا یک قطره آب هم نیست. همه رفتهاند و یک قطره آب هم برایم نگذاشتهاند. گلویم خشک شده است و از تشنگی میسوزد. چه تب شدیدی دارم! آه، الآن خفه میشوم. افسوس! باید دور از آفتاب درخشان و سبزه و گل و چمن جان بدهم!» و منقارش را در چمن مرطوب پای گُل فروبرد تا اندکی عطش خود را فرونشاند. در این لحظه بود که چشم پرنده به مینای کوچک افتاد. با سر، اشارۀ دوستانهای به او کرد و سپس در آغوشش کشید.
– تو هم ای گل زیبا باید در اینجا پژمرده شوی! به من، بهجای دنیای بزرگی که زیر بالوپر داشتم، یکمشت علف و بهجای موجودات بیشمار آن، تو را دادهاند! آهای گل خوشبو! تو تمام چیزهایی را که از دست دادهام، به یادم میآوری!
مینا که نمیتوانست کوچکترین حرکتی بکند، با خود فکر کرد: «کاش میتوانستم او را دلداری بدهم!»
هوا کمکم تاریک میشد و شب از راه میرسید، اما بازهم کسی به فکر پرنده کوچک نبود و او از تشنگی میسوخت. پرنده بیچاره بالوپر زیبایش را که بهشدت میلرزید، از هم باز کرد و آوازی غمانگیز سر داد. بعد سر کوچکش بهسوی مینا خم شد و قلب کوچک و پر از دردش، از حرکت ایستاد. گل زیبا از دیدن این صحنه چنان افسرده شد که نتوانست مانند شب پیش، برگهایش را جمع کند و بخوابد. او هم از غصه پژمرده شد و برای همیشه از بین رفت.
دو پسربچه تا صبح روز بعد بازنگشتند و وقتی به آنجا رسیدند، پرنده بیچاره را مرده دیدند. آن وقت بود که اشک حسرت و پشیمانی از چشمهایشان سرازیر شد و از گونههای سرخ و گوشتالویشان فروریخت. آنها جسد بلبل را در جعبه زیبای سرخی گذاشتند. او را با احترام به خاک سپردند و روی قبرش گل سرخ زیادی ریختند.
آنها پرنده بیچاره را تا موقعی که زنده بود و آواز میخواند، در قفس آهنی زندانی کردند و او را تنها و بیآب و دانه گذاشتند تا از تشنگی جان سپُرد. ولی بعد از مرگش، برای او اشک ریختند و روی قبرش گل ریختند.
پسرها علفها و گل مینا را هم روی جاده، میان گردوخاک انداختند و به گلی که بلبل و طبیعت زیبا را آنقدر دوست داشت، هیچ فکر نکردند.
عشق در باغ گلها

روزی روزگاری در یک باغ زیبا و پرگل، دو گل به نامهای “رز” و “یاس” زندگی میکردند. رز با رنگ قرمز و عطر دلانگیزش همه را مجذوب میکرد و یاس با گلهای سفید و بوی شیرینش، فضایی آرام و دلنشین ایجاد میکرد. این دو گل هر روز در کنار هم رشد میکردند و با هم صحبت میکردند.
یک روز، وقتی آفتاب در آسمان میدرخشید، یاس به رز گفت: “چقدر زیباست که ما در کنار هم هستیم! من همیشه از دیدن تو خوشحال میشوم.”
رز با لبخند پاسخ داد: “من هم همینطور! وجود تو باعث میشود که باغ زیباتر به نظر برسد. عشق ما به هم باعث میشود که همه چیز در اینجا شادابتر باشد.”
اما ناگهان یک طوفان بزرگ به باغ نزدیک شد. باد شدید شروع به وزیدن کرد و باران تندی بارید. گلها نگران شدند و ترسیدند که آسیب ببینند. یاس با نگرانی به رز گفت: “اگر طوفان ادامه پیدا کند، ممکن است ما آسیب ببینیم!”
رز با شجاعت پاسخ داد: “نگران نباش! ما باید به یکدیگر کمک کنیم. اگر هر کدام از ما برای دیگری پناهگاهی بسازیم، میتوانیم از این طوفان عبور کنیم.”
یاس و رز به سرعت شروع به کار کردند. یاس با ساقههایش سعی کرد از رز محافظت کند و رز هم با برگهای بزرگش بر روی یاس سایه انداخت. آنها با عشق و همکاری توانستند در برابر طوفان مقاوم بایستند.
بعد از مدتی، طوفان آرام شد و آفتاب دوباره در آسمان درخشید. گلها متوجه شدند که با هم بودن و حمایت از یکدیگر توانستهاند بر سختیها غلبه کنند.
یاس با شادی گفت: “ما موفق شدیم! عشق ما به یکدیگر باعث شد که از این طوفان عبور کنیم.”
رز با لبخند گفت: “دقیقاً! عشق واقعی یعنی حمایت از یکدیگر در زمانهای سخت. ما همیشه باید در کنار هم باشیم.”
از آن روز به بعد، عشق رز و یاس نه تنها باغ را زیباتر کرد بلکه به دیگر گلها نیز یاد داد که چگونه در کنار هم باشند و یکدیگر را حمایت کنند.
دوستی در جنگل
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و زیبا، دو دوست به نامهای “خرگوش” و “تیرک” زندگی میکردند. خرگوش با گوشهای بلند و پشمالویش همیشه در حال دویدن و بازی بود و تیرک، که یک لاکپشت بود، به آرامی و با صبر حرکت میکرد. این دو دوست با وجود تفاوتهایشان همیشه کنار هم بودند و از یکدیگر یاد میگرفتند.
یک روز، خرگوش به تیرک گفت: “من میخواهم مسابقهای برگزار کنیم! بیایید ببینیم کی زودتر به درخت بزرگ آن طرف جنگل میرسد!”
تیرک با خنده گفت: “اما تو خیلی سریعتر از من هستی! چرا باید مسابقه بدهیم؟”
خرگوش پاسخ داد: “فقط برای سرگرمی! بیایید ببینیم چه اتفاقی میافتد.”
آنها تصمیم گرفتند مسابقه را شروع کنند. خرگوش با سرعت زیادی دوید و خیلی زود از تیرک جلو افتاد. او آنقدر سریع بود که بعد از مدتی احساس کرد میتواند کمی استراحت کند. بنابراین زیر یک درخت بزرگ نشست و خوابش برد.
تیرک به آرامی و با صبر به راهش ادامه داد. او به هیچ وجه عجله نکرد و قدمهایش را یکی یکی برداشت. او وقتی به درخت رسید، دید که خرگوش هنوز خوابیده است.
تیرک با خود فکر کرد: “اگر من آرام و با حوصله ادامه بدهم، شاید بتوانم برنده شوم.” او به آرامی از کنار خرگوش گذشت و به سمت خط پایان رفت.
چند دقیقه بعد، خرگوش بیدار شد و متوجه شد که تیرک دیگر در خط پایان است! او با تعجب فریاد زد: “نه! چطور ممکن است؟ من سریعتر بودم!”
تیرک با لبخند گفت: “بله، تو سریعتر هستی، اما من با صبر و پشتکار ادامه دادم. هرگز نباید فراموش کنی که گاهی اوقات آرامش و استمرار مهمتر از سرعت است.”
خرگوش با شرمندگی گفت: “حق با توست! من باید یاد بگیرم که همیشه با حوصله باشم. تو همیشه به من درسهای خوبی میدهی.”
از آن روز به بعد، خرگوش یاد گرفت که صبر و پشتکار را در زندگیاش به کار بگیرد و تیرک هم از دوستی و شادیهای خرگوش لذت میبرد.
پرنده و گل
روزی روزگاری در یک باغ زیبا، پرندهای کوچک به نام “آبی” زندگی میکرد. آبی با پرهای رنگارنگ و صدای خوشش همه را شاد میکرد. او هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و با آوازش باغ را پر از زندگی میکرد.
در گوشهای از این باغ، گلی زیبا به نام “گل سرخ” وجود داشت. گل سرخ همیشه در انتظار بود تا کسی به او توجه کند و زیباییاش را ببیند. اما هیچکس به او نزدیک نمیشد، زیرا او احساس میکرد که خیلی تنهاست.
یک روز، آبی در حال پرواز در باغ متوجه گل سرخ شد. او به سمت گل پرواز کرد و گفت: “سلام! تو چقدر زیبا هستی! چرا هیچکس به تو توجه نمیکند؟”
گل سرخ با اندوه پاسخ داد: “من همیشه در اینجا نشستهام، اما هیچکس نمیآید تا زیبایی من را ببیند. احساس تنهایی میکنم.”
آبی با دلگرمی گفت: “من همیشه به تو نگاه میکنم! تو باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی و به دیگران نشان دهی که چقدر خاص هستی.”
گل سرخ کمی فکر کرد و سپس گفت: “چطور میتوانم خودم را نشان دهم؟”
آبی گفت: “بگذار من به تو کمک کنم! هر روز صبح من برای تو آواز میخوانم و تو میتوانی زیباییات را به نمایش بگذاری.”
از آن روز به بعد، آبی هر روز صبح برای گل سرخ آواز میخواند و گل سرخ هم با شکوفههایش خود را زیباتر نشان میداد. کمکم دیگر حیوانات باغ به صدای آبی گوش میدادند و متوجه زیبایی گل سرخ شدند.
یک روز، پروانهای زیبا به نام “پروانه رنگین” به باغ آمد و وقتی آواز آبی را شنید، به سمت گل سرخ پرواز کرد. او گفت: “چقدر گل زیبایی داری! من هرگز چنین گلی ندیده بودم!”
گل سرخ با خوشحالی گفت: “متشکرم! من از دوستی آبی یاد گرفتم که چگونه خودم را نشان دهم.”
از آن روز به بعد، گل سرخ دیگر احساس تنهایی نمیکرد و دوستان زیادی پیدا کرد. او فهمید که با اعتماد به نفس و دوستی میتواند زیباییاش را به دنیا نشان دهد.
سفر به دنیای رنگها
روزی روزگاری در یک دهکدهی کوچک، پسربچهای به نام “سامان” زندگی میکرد. سامان عاشق رنگها بود و همیشه آرزو داشت که بتواند به دنیای رنگها سفر کند. او ساعتها به نقاشی کردن میپرداخت و با هر رنگی که استفاده میکرد، دنیای جدیدی را برای خود خلق میکرد.
یک روز، در حین نقاشی کردن، ناگهان یک رنگینکمان زیبا در آسمان ظاهر شد. سامان به سمت رنگینکمان دوید و در زیر آن ایستاد. ناگهان حس عجیبی به او دست داد و در یک چشم برهم زدن، خود را در دنیای رنگها یافت!
در این دنیا، همه چیز رنگارنگ و شگفتانگیز بود. درختان به رنگ آبی، گلها به رنگهای مختلف و حتی حیوانات هم با رنگهای زیبا و متنوع وجود داشتند. سامان با شگفتی به اطراف نگاه کرد و تصمیم گرفت که از این دنیا دیدن کند.
او به سمت یک درخت آبی رفت و با آن صحبت کرد. درخت گفت: “سلام سامان! خوش آمدی به دنیای رنگها. هر کسی که به اینجا بیاید، میتواند رنگ مورد علاقهاش را انتخاب کند و دنیای خودش را بسازد.”
سامان با خوشحالی گفت: “من دوست دارم دنیای خودم را بسازم! اما چگونه میتوانم این کار را بکنم؟”
درخت آبی پاسخ داد: “فقط کافی است که رنگ مورد علاقهات را انتخاب کنی و با آن شروع کنی.”
سامان به فکر فرو رفت و سپس گفت: “من رنگ زرد را انتخاب میکنم!” او شروع به نقاشی کردن با رنگ زرد کرد و ناگهان یک خورشید بزرگ و درخشان در آسمان ظاهر شد.
سپس او رنگ سبز را انتخاب کرد و با آن یک باغ زیبا پر از گلها و درختان نقاشی کرد. هر بار که او رنگ جدیدی انتخاب میکرد، چیزهای جدید و شگفتانگیزی در دنیای رنگها خلق میشد.
اما پس از مدتی، سامان متوجه شد که اگرچه این دنیا زیباست، اما او دلتنگ خانوادهاش و دهکدهاش شده است. او به درخت آبی گفت: “من خیلی خوشحالم که به اینجا آمدهام، اما حالا دلم برای خانوادهام تنگ شده است.”
درخت آبی با محبت گفت: “تو میتوانی هر زمان که بخواهی به خانه برگردی. فقط کافی است که بخواهی.”
سامان با تشکر از درخت آبی، چشمانش را بست و آرزو کرد که به خانه برگردد. ناگهان دوباره در دهکدهی خود بیدار شد. او فهمید که میتواند از تجربیاتش در دنیای رنگها استفاده کند و با نقاشیهایش شادی را به دیگران هدیه دهد.
از آن روز به بعد، سامان هر روز نقاشی میکشید و دوستانش را نیز تشویق میکرد تا دنیای رنگها را کشف کنند. او یاد گرفت که زیبایی در دوستی و عشق به خانواده است و همیشه میتواند با هنر خود دنیا را زیباتر کند.
مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه
دختری به نام نازنین و ستارهی جادویی

روزی روزگاری در یک روستای کوچک، دختری به نام “نازنین” زندگی میکرد. نازنین دختری کنجکاو و مهربان بود که همیشه به آسمان نگاه میکرد و به ستارهها فکر میکرد. او آرزو داشت که یکی از آن ستارهها را از نزدیک ببیند.
یک شب، وقتی که نازنین در حیاط خانهاش نشسته بود و به ستارهها نگاه میکرد، ناگهان یک ستارهی درخشان از آسمان پایین آمد و درست در مقابل او فرود آمد. نازنین با شگفتی به ستاره نگاه کرد و دید که این ستاره شکل یک دختر کوچک را به خود گرفته است.
ستارهی جادویی گفت: “سلام نازنین! من “شعله” هستم، ستارهی جادویی. تو آرزو کردی که مرا ببینی و من اینجا هستم تا با تو باشم!”
نازنین بسیار خوشحال شد و گفت: “وای! این واقعاً شگفتانگیز است! اما تو چه کار میکنی؟”
شعله پاسخ داد: “من آمدهام تا به تو کمک کنم تا آرزوهایت را برآورده کنی. هر آرزویی که داشته باشی، من میتوانم آن را محقق کنم!”
نازنین کمی فکر کرد و گفت: “من میخواهم که بتوانم با حیوانات صحبت کنم! همیشه دوست داشتم بدانم آنها چه فکر میکنند.”
شعله لبخند زد و با یک حرکت دست، نازنین را به دنیایی برد که در آن حیوانات با او صحبت میکردند. نازنین با خرگوشها، پرندگان و حتی با یک پلنگ بزرگ صحبت کرد. او فهمید که هر حیوان داستانهای خاصی دارد و همهی آنها به او یاد دادند که چقدر مهم است که به یکدیگر احترام بگذاریم.
پس از چند ساعت، نازنین گفت: “این تجربه فوقالعاده بود! اما حالا دلم برای خانوادهام تنگ شده است.”
شعله گفت: “این کاملاً طبیعی است. حالا میتوانی به خانه برگردی و تجربیاتت را با دیگران تقسیم کنی.”
نازنین با تشکر از شعله، چشمانش را بست و آرزو کرد که به خانه برگردد. ناگهان دوباره در حیاط خانهاش بیدار شد. او بسیار خوشحال بود که توانسته بود با حیوانات صحبت کند و تجربیات شگفتانگیزی کسب کند.
از آن روز به بعد، نازنین هر روز به جنگل میرفت و با حیوانات صحبت میکرد. او داستانهای آنها را به دوستانش میگفت و به آنها یاد میداد که چگونه باید از طبیعت مراقبت کنند.
نازنین فهمید که عشق به طبیعت و حیوانات مهمترین چیزی است که باید در زندگی داشته باشد. او همیشه ستارهی جادویی را در دلش نگه داشت و هر شب به آسمان نگاه میکرد و از شعله تشکر میکرد.
پسرک و درخت جادویی
روزی روزگاری در یک دهکدهی کوچک، پسری به نام “آرمان” زندگی میکرد. آرمان پسری شاد و بازیگوش بود که همیشه در حال دویدن و بازی کردن با دوستانش بود. او عاشق طبیعت و درختان بود و هر روز بعد از مدرسه به پارک نزدیک خانهاش میرفت.
یک روز، وقتی آرمان در پارک بازی میکرد، به درخت بزرگی برخورد که هیچکس به آن توجه نکرده بود. این درخت بسیار بلند و زیبا بود و شاخههایش به آسمان میرسید. آرمان تصمیم گرفت به درخت نزدیک شود. وقتی به درخت رسید، ناگهان صدای نرم و ملایمی از آن شنید.
درخت گفت: “سلام آرمان! من درخت جادویی هستم. اگر با من دوست شوی، میتوانم به تو کمک کنم تا آرزوهایت را برآورده کنی.”
آرمان با تعجب گفت: “واقعا؟! من همیشه آرزو داشتم که بتوانم پرواز کنم!”
درخت با خوشحالی گفت: “بسیار خوب! فقط کافی است چشمانت را ببندی و به من بگویی که چطور میخواهی پرواز کنی.”
آرمان چشمانش را بست و تصور کرد که پرندهای بزرگ و رنگارنگ است. ناگهان حس کرد که در هوا معلق شده است. او با سرعتی حیرتانگیز در آسمان پرواز کرد و از بالای درختان و خانهها گذشت. احساس آزادی و شادی عجیبی داشت.
پس از مدتی، آرمان به زمین برگشت و با هیجان گفت: “این فوقالعاده بود! اما حالا میخواهم به دوستانم نشان دهم که چه کارهایی میتوانیم انجام دهیم.”
درخت گفت: “بسیار خوب! اما یادت باشد که قدرت پرواز تنها برای خودت نیست. میتوانی به دیگران هم کمک کنی تا از زیباییهای طبیعت لذت ببرند.”
آرمان با دقت به حرفهای درخت گوش داد و تصمیم گرفت که قدرتش را برای کمک به دیگران استفاده کند. او به دوستانش گفت که چگونه میتواند پرواز کند و همه با هم به درخت جادویی آمدند.
آنها یکی یکی پرواز کردند و از آسمان زیباییهای دهکده را تماشا کردند. بچهها با شادی فریاد میزدند و از تجربهی جدیدشان لذت میبردند.
بعد از چند روز، آرمان متوجه شد که پرواز کردن فقط یک سرگرمی نیست، بلکه باید به طبیعت احترام بگذارند و از آن مراقبت کنند. او با دوستانش تصمیم گرفتند که هر هفته یک روز را به پاکسازی پارک اختصاص دهند.
درخت جادویی با دیدن این کارهای خوب بچهها بسیار خوشحال شد و گفت: “شما با محبت و همکاریتان نشان دادید که چگونه میتوانیم دنیا را بهتر کنیم.”
آرمان و دوستانش یاد گرفتند که قدرت واقعی در دوستی، همکاری و احترام به طبیعت است. آنها هرگز فراموش نکردند که چگونه با کمک یک درخت جادویی توانستند پرواز کنند و دنیای خود را زیباتر کنند.



