قصه های کودکانه باب اسفنجی ( ۷ داستان بچگانه برای بچههای ۵ تا ۱۰ سال )
قصه های کودکانه باب اسفنجی را در تک متن برای شما بچههای خوب ایران زمین قرار داده ایم. قصههای کودکانه از فرهنگها و سنتهای مختلف نمایندگی میکنند. این داستانها به کودکان کمک میکنند تا با تنوع فرهنگی آشنا شوند و احترام به تفاوتها را یاد بگیرند.

داستان باب اسفنجی و پاتریک
باب اسفنجی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد اما پاتریک هنوز خوابیده بود و خرخر می کرد. باب اسفنجی صدای زنگ ساعت را بست و با صدای بلند گفت: «بیدارشو پاتریک! صبح شده. ساعت ۸ است!»
پاتریک سرجایش غلت زد و گفت: «باب بخواب بابا! چرا باید بیدار شویم؟»
باب اسفنجی گفت: «چون امروز می خواهیم برویم خرید، شب مهمان داریم و کلی چیز باید آماده کنیم.»
پاتریک گفت: «من خسته ام تو برو» و شروع کرد به خروپف.
باب دوباره پاتریک را صدا کرد و گفت:« چه کار کردی که خسته ای؟»
پاتریک لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «دیشب خیلی دیر خوابیدم.»
ساعت دستش را زد به کمرش و گفت: «راست می گوید، فکر کنم ساعت ۵ صبح بود که خوابید!»
باب گفت: «پاتریک! ساعت راست می گوید؟»
پاتریک سرجاش نشست و گفت: «راست می گوید!» و باز خوابش برد.
باب اسفنجی گفت: «تو تا آن موقع چه کار می کردی پاتریک؟»
پاتریک چشم هایش را دوباره باز کرد و با صدای خواب آلود و با صدای خواب آلود گفت: «داشتم بازی می کردم.»
ساعت عقربه هایش را خاراند و گفت: «راست می گه، همه اش پای کامپیوتر تو نشسته بود و بازی می کرد.»
باب اسفنجی عصبانی گفت: «پاتریک! تو قول دادی که بدون اجازه من وسایلم را برنداری!»
پاتریک با صدای عصبانی باب از خواب پرید و گفت: «باب اسفنجی! تو که خیلی مهربانی! چرا با من اینجوری حرف می زنی؟»
«خب تو خواب بودی و من نمی توانستم از تو اجازه بگیرم.»
باب جورابش را کشید بالا و گفت: «خب معلومه خواب بودم! شب موقع خوابیدن است. اگر شب ها نخوابیم، مغزمان صبح ها کار نمی کند. تازه بدنمان هم خسته است. تازه تر هم اینکه یک سم هایی توی بدن ماست که فقط شب ها از بدنمان بیرون می آیند.»
باب هنوز داشت حرف می زند که پاتریک خوابش برد و افتاد توی جایش. ساعت صورتش را پاک کرد و گفت: «باب! تو خودت را عصبانی نکن. پاتریک اصلا نمی تواند از جایش بلند شود چون اصلا نخوابیده و بدنش خسته است.»
باب یک کم این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از خانه رفت بیرون تا برای شب خرید کند. وقتی که خرید کرد و برگشت خانه، باز هم پاتریک خواب بود. باب که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با کمک ساعت پاتریک را تا توی اتاق کشید و روی تخت انداخت. در اتاق را هم بستند و رفتند تا با کمک هم به کارهایشان برسند.
شب که شد، اختاپوس، خرچنگ دریایی، سندی، پلانکتون و لری میگو و گری و خانم پاف آمدند. آخه باب آنها را به مهمانی دعوت کرده بود. مهمانی ای که برای تولد پاتریک گرفته بودند و می خواستند او را خوشحال کنند. پاتریک اما هنوز خواب بود. وقتی که باب کیک را آورد و همه شروع کردن به دست زدن و آواز خواندن، پاتریک تازه چشم هایش را باز کرد و از اتاق آمد بیرون. پاتریک گفت: «هی بچه ها اینجا چه خبره؟»
همه با هم داد زدند: «پاتریک! تولدت مبارک!» باب هم گفت: «پاتریک! تولدت مبارک» اما چون تنهایی همه کارها را کرده بود، آنقدر خسته بود که روی زمین افتاد.
پاتریک از این اتفاق خیلی ناراحت شد. رفت بالای سر باب و بادش زد و گفت: «دوست عزیزم! من را ببخش. من باعث شدم تو از خستگی غش کنی!» باب هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «عیبی نداره پاتریک! فقط قول بده دیگه هیچ شبی دیر نخوابی!» پاتریک که خیلی خجالت کشیده بود، به پاتریک قول داد و بعد از تمام شدن مهمانی همه خانه را جمع کرد و شب هم زود خوابید.
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای بچه های خجالتی ( ۸ قصه بسیار قشنگ و کودکانه )
باب اسفنجی و ستاره دریایی

در یک روز آفتابی زیر دریا، باب اسفنجی با شلوارک مربعیاش از خانه آناناسی بیرون پرید و فریاد زد: «امروز بهترین روز برای شکار عروس دریاییه!»پاتریک، دوست ستارهای صورتیاش، با یک بستنی دریایی در دست آمد و گفت: «باب، من هم میام! ولی اول بستنیام تموم بشه.»باب اسفنجی خندید: «عجله کن پاتریک! آقای خرچنگ گفت اگه عروس دریایی خوب شکار کنیم، جایزه کراستی کرب میده!»دو دوست به سمت میدان عروس دریایی دویدند. باب تور بزرگش را چرخاند و گفت: «این بار بزرگترین عروس دریایی رو میگیرم!» اما تور به جای عروس دریایی، به پای پلانکتون گیر کرد!پلانکتون که همیشه نقشههای شیطانی داشت، عصبانی فریاد زد: «باب اسفنجی! این تور مال منه حالا!»باب اسفنجی با لبخند گفت: «ببخشید پلانکتون! بیا با هم شکار کنیم. تو هم جایزه میگیری!»پلانکتون اول اخم کرد، اما بعد دید باب و پاتریک چقدر خوشحالند. گفت: «خب… فقط این بار!»سه دوست با هم تور انداختند و یک عروس دریایی درخشان گرفتند که مثل ستاره میدرخشید. آقای خرچنگ جایزه داد: سه تا برگر مخصوص!باب اسفنجی گفت: «دیدی پلانکتون؟ دوستی بهتر از هر نقشهایه!»پلانکتون خندید و گفت: «شاید دفعه بعد دوباره بیام… ولی این بار نقشه خودم رو دارم!»و همه با هم برگر خوردند و خندیدند، در حالی که عروس دریایی درخشان در آسمان بیکینی باتم پرواز میکرد.
قصه بچگانه با موضوع باب اسفنجی
در یک صبح بارانی زیر دریا، باب اسفنجی از خواب پرید و گفت: «امروز روز مسابقه بزرگ قایقرانی با صدفهاست!»پاتریک با کلاه ایمنی صدفی آمد و گفت: «باب، قایق من فقط یه صدف بزرگه! ولی تو چی داری؟»باب اسفنجی یک قایق کاغذی از جعبه کراستی کرب ساخت و گفت: «این قایق جادوییه! با باد گازی کار میکنه!»سندی، دوست تگزاسیشان، با قایق آهنیاش رسید و خندید: «یوهو! آمادهاید برای باختن؟»مسابقه شروع شد. آقای خرچنگ پرچم رو تکون داد. باب اسفنجی باد گازی زد و قایقش مثل موشک رفت جلو! اما یهو به سنگ خورد و کاغذیش پاره شد.پاتریک فریاد زد: «باب! بپر رو صدف من!» باب پرید و دوتایی با هم پارو زدن. سندی جلو بود، اما یه نهنگ بزرگ راهش رو بست!باب اسفنجی ایدهای گرفت: «پاتریک، صدف رو بچرخون!» اونا دور نهنگ چرخیدن و نهنگ رو قلقلک دادن. نهنگ خندید و آب فواره زد که سندی رو عقب برد!در خط پایان، باب و پاتریک اول شدن. جایزه یک کوه طلا… نه، یک کوه برگر طلایی بود!سندی کلاهش رو برداشت و گفت: «خب، این بار باختم… ولی دفعه بعد قایق موشکدار میارم!»باب اسفنجی برگرش رو با همه تقسیم کرد و گفت: «مسابقه بدون دوست، مثل برگر بدون سس میمونه!»و همه زیر بارون صدفی، برگر خوردن و آواز خوندن: «بیکینی باتم، بهترین جا برای مسابقه و خنده!»
پولهای طلایی
در یک شب پرستاره زیر دریا، باب اسفنجی تلسکوپ صدفیاش را به چشم چسباند و گفت: «پاتریک! یه ستاره دنبالهدار داره میاد! اگه آرزو کنیم، هر چی بخوایم میشه!»پاتریک با پتوی ستارهای آمد و گفت: «من آرزو میکنم یه کوه بستنی بینهایت داشته باشم!»باب اسفنجی خندید: «منم آرزوی یه آشپزخونه جادویی برای کراستی کرب میکنم!»آقای خرچنگ که داشت حسابداری میکرد، شنید و گفت: «آرزوی پول بیشتر بهتره، بچهها!»همین که ستاره دنبالهدار رسید، همه چشم بستن و آرزو کردن. یهو یه نور سبز همه جا رو گرفت! وقتی چشم باز کردن، باب اسفنجی دید دستاش داره برگر میپزه… بدون اجاق!پاتریک یهو غرق بستنی شد و فریاد زد: «باب! آرزوهامون زیادی بزرگ شدن!»آشپزخونه کراستی کرب پر از برگرهای پرنده بود و آقای خرچنگ داشت پولهای طلایی جمع میکرد که از سقف میریخت!اما برگرها شروع کردن به رقصیدن و بستنیها به آواز! پلانکتون از دور دید و گفت: «این فرصت طلاییه برای دزدیدن فرمول!» ولی یه برگر پرنده اونو گرفت و چرخوند!باب اسفنجی گفت: «باید آرزوی برگشت کنیم!» همه دوباره چشم بستن و آرزو کردن: «همه چیز عادی بشه، ولی یه ذره جادو بمونه!»ستاره دنبالهدار برگشت و پوف! همه چیز عادی شد… جز یه برگر کوچولو که هنوز تو جیب باب اسفنجی میدرخشید.آقای خرچنگ گفت: «این برگر جادویی رو نگه دار، باب! فردا فروشمون میترکونه!»پاتریک بستنی آخرش رو لیسید و گفت: «بهترین شب آرزو بود… ولی دفعه بعد آرزوی خواب بیشتر میکنم!»باب اسفنجی به ستارهها نگاه کرد و گفت: «آرزوهای واقعی، تو قلب دوستامونه.»و همه زیر نور ماه صدفی، برگر جادویی رو گاز زدن و آواز خوندن: «ستارهها، ستارهها، آرزوهاتونو نگه دارین!»
کلاه آشپزی
در یک بعدازظهر آفتابی زیر دریا، باب اسفنجی با کلاه آشپزی جدیدش از کراستی کرب بیرون دوید و گفت: «امروز روز جشنواره بزرگ برگره! باید بهترین برگر تاریخ رو بپزم!»اختا کوچولو که داشت با عروسکش بازی میکرد، گفت: «باب، منم میخوام کمک کنم! برگر پرلدار میخوام!»باب اسفنجی خندید: «پرلدار؟ ایدهی عالیه! پاتریک، تو چی میگی؟»پاتریک با یه سبد صدف پر از سس آمد و گفت: «من برگر بستنیدار میخوام! سرد و گرم با هم!»آقای خرچنگ چشمهاش برق زد: «بچهها، اگه برگرمون اول بشه، جایزه یه گنج دریاییه!»جشنواره شروع شد. اسکویدوارد با کلارینتش داور شد و گفت: «فقط برگرهای هنری قبول میکنم!»باب، پاتریک و پرل با هم کار کردن. باب پرلهای درخشان رو وسط برگر گذاشت، پاتریک بستنی رو روش ریخت و پرل با صدفهاش تزئین کرد. اما یهو باد شدیدی اومد و همه مواد پرت شدن هوا!پلانکتون که مخفیانه نگاه میکرد، خندید: «حالا برگرشون مال منه!» ولی باد اونو هم گرفت و چرخوند!باب اسفنجی تور آشپزی انداخت و همه مواد رو گرفت. گفت: «باد دوست ماست! حالا برگرمون پرواز میکنه!»برگر نهایی مثل یه بشقاب پرنده درخشید و روی میز داورها نشست. اسکویدوارد گاز زد و چشاش گرد شد: «این… شاهکاره!»جشنواره اول شد و گنج دریایی یه جعبه پر از برگرهای طلایی بود!پرل پرید بغل باب و گفت: «بهترین برگر پرلدار دنیا!»پاتریک بستنی آخرش رو لیسید: «دفعه بعد برگر پاتریکدار میپزم!»باب اسفنجی به دوستاش نگاه کرد و گفت: «برگر واقعی، با عشق دوستانه پخته میشه.»و همه دور میز بزرگ، برگرهای جادویی خوردن و آواز خوندن: «جشنواره برگر، بهترین جا برای خنده و گاز!»
قصه قشنگ باب اسفنجی
در یک صبح مهآلود زیر دریا، باب اسفنجی با نقشه گنج قدیمیاش از خانه بیرون پرید و گفت: «پاتریک! این نقشه واقعی گنج بیکینی باتمه! واقعی روی جزیره آتشفشانه!»پاتریک با بیل صدفی آمد و گفت: «گنج یعنی کوه بستنی؟ من آمادهام!»سندی با کلاه کابویی و طناب لاسو رسید: «یوهو! منم میام. ولی مراقب تلههای دریایی باشید!»سه دوست سوار قایق صدفی شدن و به سمت جزیره پارو زدن. آقای خرچنگ از دور فریاد زد: «اگه گنج پیدا کردید، نصفش مال منه!»جزیره پر از گدازههای رنگی بود. نقشه گفت: «از پل صدفی عبور کنید.» اما پل لرزید و یه مارماهی غولپیکر ظاهر شد!باب اسفنجی گفت: «مارماهی جان، قلقلکت میدم!» با اسفنجش مارماهی رو قلقلک داد و مارماهی خندید و پل رو محکم کرد.بعد تله دوم: یه در سنگی با رمز عروس دریایی. پاتریک یه عروس رقصوند و در باز شد!بالاخره به رسیدن. گنج یه صندوق پر از… بادکنکهای جادویی بود که آرزوها رو برآورده میکرد!سندی بادکنک گرفت و آرزو کرد: «یه مزرعه بزرگ در تگزاس زیر دریا!» یهو مزرعه ظاهر شد!پاتریک آرزو کرد: «بستنی بیپایان!» و کوه بستنی ریخت!باب اسفنجی آخرین بادکنک رو گرفت و گفت: «آرزو میکنم همه خوشحال باشن… برای همیشه!»گنج منفجر شد از شادی و بادکنکها همه بیکینی باتم رو پر کردن. آقای خرچنگ اومد و گفت: «این گنج از پول بهتره!»پلانکتون که دنبالشون کرده بود، یه بادکنک گرفت و آرزو کرد: «فرمول کراستی کرب!» ولی بادکنک گفت: «آرزوی دوستی کن!» و پلانکتون رو به مهمونی دعوت کرد.همه دور آتشفشان صدفی، بادکنکها رو ترکوندن و آواز خوندن: «گنج واقعی، دوستای واقعیان!»باب اسفنجی به نقشه نگاه کرد که حالا قلب شده بود و گفت: «ماجراجویی بعدی، با قلبامون!»
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای بچه های سه ساله ( ۱۰ داستان برای خواب راحت بچه ها )
بالنهای جادویی

در یک عصر طلایی زیر دریا، باب اسفنجی با بالنهای رنگی از کراستی کرب بیرون پرید و گفت: «امروز روز پرواز بزرگه! میخوام مثل پرندهها بالای بیکینی باتم پرواز کنم!»پاتریک با یه بالن بستنیدار آمد و گفت: «منم میام! ولی بالنم نباید بترکه، وگرنه بستنیام میریزه!»اسکویدوارد که داشت کلارینت تمرین میکرد، غرغر کرد: «پرواز؟ فقط سر و صدا میکنید! من بالن موسیقی میخوام.»باب اسفنجی خندید: «بیا اسکویدوارد! بالن کلارینتدار برات میسازم!»چهار دوست بالنهاشون رو به هم بستن و باد دریایی وزید. یهو همه بلند شدن! باب اسفنجی فریاد زد: «وای! ابرهای صدفی رو میبینم!»اما پلانکتون با بالن جتپکیش رسید و گفت: «حالا کراستی کرب مال منه!» ولی باد بالنش رو چرخوند و به ابرها چسبوند!سندی از دور با لاسوش پرید و پلانکتون رو گرفت: «یوهو! پرواز بدون اجازه ممنوع!»بالنها بالاتر رفتن و به یه قلعه ابری رسیدن. داخلش یه اژدهای ابری بود که نگهبان گنج بادها بود!باب اسفنجی با خنده گفت: «اژدها جان، با ما پرواز کن!» اژدها بالهاش رو باز کرد و همه رو روی ابرها چرخوند.گنج بادها یه طوفان رنگینکمون بود که آرزوهای پروازی رو برآورده میکرد!پاتریک آرزو کرد: «پرواز با بستنی!» و بستنیهای پرنده دورش چرخیدن.اسکویدوارد آرزو کرد: «موسیقی ابری!» و کلارینتش ابرها رو به نُت تبدیل کرد.باب اسفنجی گفت: «آرزو میکنم همه همیشه پرواز کنن… تو قلبشون!»طوفان رنگینکمون همه رو به زمین برگردوند، ولی بالنهای کوچولو تو جیبشون موند.آقای خرچنگ اومد و گفت: «این پرواز فروش کراستی کرب رو برد بالا!»همه دور قلعه ابری کوچکشده، بالنها رو فوت کردن و آواز خوندن: «پرواز با دوستا، بهترین باد دنیاست!»باب اسفنجی به آسمون نگاه کرد و گفت: «فردا دوباره پرواز میکنیم… با رویاهامون!»



