قصه بچگانه با موضوع خدا ( داستان های کودکانه معنوی زیبا درباره خدا)

در سایت ادبی و فرهنگی تک متن قصه بچگانه با موضوع خدا را برای شما والدین عزیز قرار داده ایم. قصه‌ها به کودکان کمک می‌کنند تا واژگان جدید یاد بگیرند و مهارت‌های شنیداری و گفتاری خود را تقویت کنند. وقتی کودکان داستان‌ها را می‌شنوند یا می‌خوانند، با ساختارهای زبانی و نحوه بیان احساسات آشنا می‌شوند.

قصه بچگانه با موضوع خدا ( داستان های کودکانه معنوی زیبا درباره خدا)

 خدا در دانه‌ی سیب

روزی روزگاری دختربچه‌ای به نام نازنین، سیبی در دست داشت. سیب را گاز زد و ناگهان چشمش به دانه‌های کوچک درون آن افتاد. پرسید: «مامان! این دانه‌ها از کجا اومدن؟»

مامان لبخند زد و گفت: «از دل زمین، نازنینم. خدا اونارو اونجا کاشته.»

نازنین با تعجب گفت: «یعنی خدا خودش زمینو شخم زده؟»

مامان خندید: «نه عزیزم، خدا به زمین یاد داده چطور بذرها رو بغل کنه تا رشد کنن.»

نازنین یکی از دانه‌ها را در خاک کاشت. هر روز با ظرف کوچکش به آن آب می‌داد.

روزها گذشت و دانه جوانه زد. نازنین با خوشحالی گفت: «خداجون! ممنون که کمک کردی!»

آن روز فهمید خدا فقط در آسمان نیست، بلکه در دل دانه‌ها هم زندگی می‌کند؛ در خاک، در باران و در لبخند او.

مطلب مشابه: قصه کودکانه با موضوع همکاری (داستان های بچگانه شیرین و آموزنده)

خورشید خدا

خورشید خدا

پسر کوچکی به نام سامان هر صبح از خواب بیدار می‌شد و می‌گفت: «سلام خورشید مهربون!»

یک روز که هوا ابری بود، خورشید پیدا نبود. سامان غمگین شد و گفت: «خداجون! خورشیدت گم شده!»

مادرش گفت: «نه پسرم، خورشید پشت ابرهاست. حتی وقتی نمی‌بینیش، باز هم گرم می‌کنه.»

سامان فکر کرد و گفت: «یعنی مثل خدا؟ که همیشه هست حتی اگه نبینمش؟»

مادر گفت: «آفرین! خدا مثل خورشید پشت ابرهاست، همیشه کنارمونه.»

از آن روز به بعد، سامان هر وقت دلش می‌گرفت، می‌گفت: «می‌دونم خدا پشتمه، مثل خورشید پشت ابر.»

 ستاره‌ای که دعا کرد

در آسمان دور، ستاره‌ی کوچکی بود که از همه کم‌نورتر بود. هر شب آه می‌کشید و می‌گفت: «خدایا! چرا من این‌قدر کوچولو و بی‌نورم؟»

خدا گفت: «صبور باش، کوچولوی من. روزی خواهی درخشید.»

مدتی گذشت. شبی تاریک و طوفانی آمد، ابرها خورشید و ماه را پوشاندند. فقط همان ستاره‌ی کوچک مانده بود.

ناگهان خدا گفت: «الان وقت درخشش توست.»

ستاره با تمام دلش نور داد. زمین روشن شد و کودکی که گم شده بود، راه خانه‌اش را پیدا کرد.

ستاره اشک شوق ریخت و گفت: «خدایا، حالا فهمیدم چرا منو ساختی.»

خدا در لبخند مادربزرگ

خدا در لبخند مادربزرگ

مریم کنار مادربزرگش نشسته بود و پرسید: «مامان‌بزرگ، خدا چه شکلیه؟»

مادربزرگ خندید و گفت: «شاید شبیه لبخند من، وقتی تو رو می‌بینم.»

مریم فکر کرد: «پس وقتی من می‌خندم، خدا توی منم هست؟»

مادربزرگ گفت: «آره عزیزم. هر وقت مهربون باشی، خدا از دلت می‌تابه.»

مریم از آن روز هرجا می‌رفت، لبخند می‌زد تا خدا را پخش کند.

پرنده و صدای خدا

پرنده‌ای کوچک توی قفس زندگی می‌کرد. هر روز دعا می‌کرد: «خدایا، منم می‌خوام پرواز کنم!»

روزی صاحبش درِ قفس را باز گذاشت. پرنده ترسید!

صدایی در دلش گفت: «نترس، من با توام.»

پرنده پرید، بال زد و بالا رفت. باد موهایش را نوازش کرد.

پرنده فهمید صدای خدا درون دل خودش بوده، صدایی که شجاعت را بیدار می‌کرد.

خدا در قطره باران

آرین در حیاط ایستاده بود و باران می‌بارید. پرسید: «بابا، خدا گریه می‌کنه؟»

بابا خندید: «نه پسرم، این اشک نیست. این بوسه‌ی خداست روی زمین.»

آرین دستش را زیر قطره‌ها گرفت و گفت: «چه مهربونه!»

از آن روز هر وقت باران می‌آمد، آرین دست‌هایش را باز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا، بوسه‌هات رسید!»

لاک‌پشت و خدا

لاک‌پشتی کند بود و از بقیه جا می‌ماند. گفت: «خدایا، چرا من نمی‌تونم تند بدوم؟»

خدا گفت: «چون باید دنیا رو آهسته‌تر ببینی.»

لاک‌پشت گوش کرد، و در مسیرش گل‌ها، پروانه‌ها و درخت‌ها را دید.

فهمید که خدا در هر برگ و لبخند پنهان است، و سرعت زیاد باعث می‌شود او را نبینی.

خدا و نقاش کوچولو

نقاش کوچکی می‌خواست خدا را نقاشی کند. هرچه کشید، حس کرد شبیه نیست.

ناگهان مادربزرگ گفت: «چرا خودت را نمی‌کشی؟ خدا تو را با عشق ساخته، پس تصویرش در توئه.»

دخترک خودش را با رنگ‌های شاد کشید و نوشت:

«خدا در من لبخند می‌زند.»

پروانه و دعا

کرم کوچکی در پیله گفت: «خدایا، چرا من نمی‌تونم پرواز کنم؟»

خدا گفت: «هنوز نه، اما به زودی بال درمی‌آری.»

مدتی بعد، پیله پاره شد و کرم تبدیل به پروانه شد.

وقتی پرواز کرد، فریاد زد: «خدایا، تو حرفتو نگه داشتی!»

و فهمید گاهی خدا جواب دعا را با صبر می‌دهد.

درخت و نفس خدا

درخت و نفس خدا

پسر کوچکی کنار درختی نشست و پرسید: «درخت‌ها چرا نفس می‌کشن؟»

درخت گفت: «چون خدا از نفسش در ما دمیده.»

پسر با لبخند گفت: «پس هر بار که باد میاد، خدا نفس می‌کشه؟»

درخت گفت: «بله، و هر برگ که می‌رقصه، سلامی‌ست از خدا.»

خدا در صدای باد

روزی روزگاری، در روستایی کوچک، پسربچه‌ای به نام «یونا» زندگی می‌کرد. او همیشه از مادرش درباره‌ی خدا می‌پرسید:

«مامان، خدا کجاست؟ چرا هیچ‌وقت دیده نمی‌شه؟»

مادرش می‌گفت: «خدا را نمی‌شود با چشم دید، اما می‌شود با دل حسش کرد.»

یونا نمی‌فهمید. تا اینکه یک روز بادی در ده وزید. شاخه‌های درختان خم شدند، برگ‌ها رقصیدند، و صدای سوت باد در گوشش پیچید.

یونا پرسید: «مامان! صدا از کجاست؟»

مادر گفت: «از خودِ باد، پسرم.»

یونا دستش را در هوا تکان داد و گفت: «اما باد را که نمی‌بینم!»

مادر لبخند زد: «با اینکه نمی‌بینیش، اما می‌فهمی که هست. خدا هم همین‌طوره.»

آن شب، یونا روی پشت‌بام خوابید. باد در موهایش می‌پیچید و ستاره‌ها برق می‌زدند. آرام گفت:

«خدایا، حالا فهمیدم. تو مثل بادی که نمی‌بینمش، اما همیشه کنارمی.»

و از آن روز به بعد، هر وقت نسیمی می‌وزید، یونا با لبخند می‌گفت: «سلام خداجون.»

روزی که خورشید خوابید

در سرزمینی پر از دشت‌های زرد و گل‌های آفتابگردان، دخترکی به نام نرگس زندگی می‌کرد. نرگس عاشق خورشید بود؛ هر صبح که بیدار می‌شد، پرده را کنار می‌زد و می‌گفت:

«سلام خورشید! خدا نگه‌دارت باشه!»

اما یک روز صبح، آسمان تیره بود و خورشید پیدایش نشد. نرگس نگران شد. دوید سراغ مادرش و گفت:

«مامان! خورشید گم شده! شاید خدا فراموشش کرده!»

مادر خندید و گفت: «نه عزیز دلم، خدا هیچ‌وقت چیزی را فراموش نمی‌کنه. خورشید فقط پشت ابرها خوابیده.»

نرگس باور نکرد. تا عصر، منتظر ماند. باران بارید، زمین خیس شد، و بوی خاک بلند شد.

شب که شد، ابرها کنار رفتند. ماه بالا آمد و درخشان شد. نرگس از پنجره به آسمان نگاه کرد و گفت:

«خدایا، تو خورشید رو استراحت دادی و ماه رو بیدار کردی! یعنی همیشه یکی از آفریده‌هات بیداره تا ما تنها نباشیم؟»

نسیمی آرام از پنجره گذشت. نرگس احساس کرد خدا لبخند زده.

از آن پس، هر وقت آسمان ابری می‌شد، دیگر غمگین نمی‌شد. چون می‌دانست حتی اگر خورشید خوابیده باشد، خدا بیدار است.

جایی که خدا رنگ می‌ریخت

در دهکده‌ای دور، پسری به نام «دیاکو» عاشق نقاشی بود. او همیشه با تکه‌چوبی روی خاک نقاشی می‌کشید: خورشید، کوه، درخت و پرنده.

یک روز به مادرش گفت:

«مامان، خدا رنگ‌ها رو از کجا میاره؟ چرا آسمون آبیه و گل قرمز؟»

مادر گفت: «چون خدا نقاش بزرگیه، پسرم. او از دل نور، رنگ می‌سازه.»

دیاکو با خودش فکر کرد: «پس خدا هم نقاشه، مثل من!»

او تصمیم گرفت خدا را نقاشی کند. مداد رنگی‌اش را برداشت، اما هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد خدا چه شکلی است.

ناگهان از پنجره نگاه کرد: باران بند آمده بود، و در آسمان رنگین‌کمانی بزرگ شکل گرفته بود.

دیاکو ذوق‌زده گفت: «آهان! خدا همین رنگین‌کمانه! خدا وقتی شادی می‌کنه، رنگ می‌ریزه!»

آن روز دفترش را باز کرد و رنگین‌کمانی کشید و زیرش نوشت:

«این نقاشیِ خداست، وقتی دلش لبخند می‌زنه.»

مادرش لبخند زد و گفت: «درست گفتی، پسرم. خدا هر روز روی آسمون و زمین نقاشی می‌کشه، فقط باید دل بینا داشت.»

مطلب مشابه: قصه خواب کوتاه (خواب‌آورترین قصه‌های کودکانه کوتاه و قشنگ)

پروانه و خواب خدا

پروانه و خواب خدا

پروانه‌ای کوچک روی گل رز نشست. گفت: «گل خوش‌بو! تو خدا رو دیدی؟»

گل لبخند زد و گفت: «من هر روز زیر آفتاب بیدار می‌شم. اون نوره خداست.»

پروانه پر زد و سراغ سنگ کوچکی رفت: «تو خدا رو می‌شناسی؟»

سنگ گفت: «آره، وقتی بارون می‌باره و من سرد می‌شم، اون اشکِ خداست که منو نوازش می‌کنه.»

پروانه گیج شد. پس خدا کجاست؟ در نور؟ در اشک؟ در باد؟

شب شد. پروانه روی برگ درختی خوابید. در خواب دید که در باغی بزرگ پر از نور پرواز می‌کند. صدایی آرام گفت:

«پروانه‌ی من، من در همه‌ی این‌ها هستم. در گل و سنگ، در باران و باد… و در خود تو هم هستم، وقتی با عشق پرواز می‌کنی.»

پروانه بیدار شد، اشک در چشمش جمع شد و گفت:

«خدایا، تو رو پیدا کردم! در دلم!»

از آن روز، هر پرواز پروانه دعایی بود بی‌صدا.

درختی که دعا می‌کرد

در جنگلی آرام، درختی بود پیر و بلند. هر روز پرندگان روی شاخه‌هایش می‌نشستند و آواز می‌خواندند.

اما درخت دلش گرفته بود. به خدا گفت:

«خدایا، من نمی‌تونم حرکت کنم، نمی‌تونم بدوم یا پرواز کنم. فقط همین‌جا ایستادم. این چه زندگی‌ایه؟»

خدا گفت: «صبر کن درخت من، هرکس در جاش زیبایی خودش رو داره.»

سال‌ها گذشت. روزی تابستانی، هوا بسیار گرم شد و پرندگان و حیوانات از گرما به سایه‌ی درخت پناه آوردند.

درخت حس کرد شاخه‌هایش پر از زندگی شده. آهسته گفت:

«خدایا، حالا فهمیدم. من باید سایه می‌دادم، پناه می‌دادم. تو منو همین‌طور ساختی که باشم آرامش دیگران.»

از آن روز، هر بار که نسیم از میان برگ‌هایش می‌گذشت، درخت نجوا می‌کرد:

«خدایا، ممنون که منو همین‌طوری آفریدی که باید می‌بودم.»

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا