شعرهای زیبای قصاب کاشانی شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی به همراه عکس نوشته اشعار

اشعار قصاب کاشانی را در تک متن خوانده از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. سعید قصاب کاشانی از شاعران نام‌آور دورهٔ صفویه بود که در سدهٔ یازدهم و دوازدهم قمری می‌زیست. همان‌طور که در تذکره‌ها آمده، تخلص او در شعر «قصاب» بوده و تخلص او با شغل و حرفه او مناسبت داشته است.

شعرهای زیبای قصاب کاشانی شاعر قدیمی و بزرگ ایرانی به همراه عکس نوشته اشعار

غزل‌ها

ای خطّت از قلمرو خوبی ستانده باج

بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج

چون نقره‌ای که سکه کند رایجش به دهر

خط داده تازه حسن جمال تو را رواج

زخمی که از نگاه تو آید به جان همان

مژگانت از خدنگ دگر می‌کند علاج

خال است کرده جای در اطراف عارضت

یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج

پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا

بگذر به احتیاط از این ریزه زجاج

ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود

دل را به اشک و آه مگر بشکند مزاج

از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست

قصاب سنگ تفرقه‌ای بدتر از لجاج

خون می‌خورم ز عشق و مدارم گرفته اوج

شکر خدا که رونق کارم گرفته اوج

یک نیزه آب گریه‌ام از سر گذشته است

باران بی‌حساب بهارم گرفته اوج

از دل برون نرفت دمی یاد زلف او

دیگر درازی شب تارم گرفته اوج

قصاب باختم دو جهان را به یک نگاه

پیش دو چشم یار قمارم گرفته اوج

روز اول چون حباب از هم‌نشینی‌های موج

خانه ما را بنا کردند در بالای موج

سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف

تا نیفتی همچو خس دائم به دست و پای موج

قلزم عشق است و در پایان به اندک سرکشی

جامه از زنجیر می‌برّند بر پهنای موج

تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش

در محیط عشق جای من بود یا جای موج

هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد

کشتی‌ام قصاب طوفانی شد از دریای موج

خط چو سر زد عارض دلدار می‌یابد فرح

سبزه چون پیدا شود گلزار می‌یابد فرح

بی ‌کدورت نیست با اغیار دیدن یار را

بیشتر دل از گل بی‌خار می‌یابد فرح

رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست

خال چون موزون فتد رخسار می‌یابد فرح

هست پنهان پرتو انوار در دل‌های شب

زان تجلی دیده بیدار می‌یابد فرح

دیده‌ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا

آن‌قدر کز خاک پای یار می‌یابد فرح

رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح

بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح

سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم

عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح

زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر

پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح

در مکافاتش دو در بر روی می‌بندد فلک

بر رخ هرکس دری یک ‌بار بگشاید صباح

می‌دهد در یک نفس ایام بر باد فنا

غنچه‌ای را چون به صد آزار بگشاید صباح

غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون

در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح

می‌نشیند تا به شب قصاب در خون جگر

چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح

مطلب مشابه: اشعار محمدعلی بهمنی + مجموعه اشعار غزل، شعرنو، عاشقانه و…

غزل‌ها

دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح

خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح

شراب شوق به بالا رسیده نشئه او

مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح

نشد ز باده انگور کس خراب آسان

مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح

هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر

که همچو باده گریزیم در حصار قدح

هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر

به جز شراب نیاید کسی به کار قدح

گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار

به عیش می‌گذرد روز و شب مدار قدح

مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی

در این بساط چو قصاب نیست یار قدح

عکس نوشته اشعار قصاب کاشانی

مبین به عارض آن سبز گندمین گستاخ

مشو به خرمن فردوس خوشه‌چین گستاخ

غبار هستی افتاده عزیزان است

ز روی کبر منه پای بر زمین گستاخ

تلاش وصل نمودن کمال بی‌ادبی است

مباش ای دل بی‌تاب این‌چنین گستاخ

برابر است به کیخسروی روی زمین

به آستانه این در منه جبین گستاخ

غلامی‌اش نبود کار هر کسی قصاب

چرا تو کنده‌ای (العبد) در نگین گستاخ

تنها در این هوا نه همین آب کرده یخ

شیر فلک به کاسه مهتاب کرده یخ

در کنج غنچه لب شیرین گل‌رخان

از سردی آب بوسه چو عناب کرده یخ

بیدار دانی از چه نگردند گل‌رخان

در رهگذار دیده‌شان خواب کرده یخ

در آتش تنور جهان‌سوز کله‌پز

قلاب آب و دیزی سیراب کرده یخ

استاد و کاسه‌شور و خریدار مانده خشک

دیگ حلیم و کاسه قنداب کرده یخ

باغ و درخت و چشمه و بستان و باغبان

کشت و زمین و حاصل ارباب کرده یخ

چوپان و چوب و لاشکش و گوسفند و گاو

ساطور و سنگ و مصقل قصاب کرده یخ

ای با رخ تو خال سفید و سیاه و سرخ

چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ

عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است

آیینه را جمال سفید و سیاه و سرخ

بنما به رنگ چون شفق از زیر ابر زلف

ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ

گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم

در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ

سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت

بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ

بیچاره زرپرست ز غم مرد تا که برد

یک پاره وبال سفید و سیاه و سرخ

قصاب عید شد که چو طاووس گل‌رخان

سازند روی و بال سفید و سیاه و سرخ

آن را که داغ عشقش پا تا به سر نباشد

در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد

از درد شام هجران دردی بتر نباشد

بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد

جام شراب ساقی ما را نمی‌کند مست

تا جای باده در وی خون جگر نباشد

گه در خیال زلفم گاهی به فکر کاکل

ای کاش شام ما را هرگز سحر نباشد

در راه عشق‌بازی راضی نمی‌شود دل

زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد

تابان چو عارض او در آسمان عزت

حقا که در نکویی قرص قمر نباشد

در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم

تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد

تا کی ز بهر صندل منت کشی ز دونان

قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد

کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند

مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند

کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر

ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند

در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانه‌ای

بر نمی‌داریم روی از خاک تا باران کند

از سرم باری گران بر دوش خویش افکنده‌اند

ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند

اهل عشرت جمله مدهوش‌اند در مجلس مگر

چشم ساقی نشئه‌ای در کار می‌خواران کند

ما پریشان ‌خفتگان را خواب غفلت برده است

بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند

می‌کند سنگین‌دلان را حرص روزی بی‌قرار

آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند

بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ

شمع روشن می‌شود تا دیده را گریان کند

جان‌سپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار

امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند

ندارد مرگ هر کس کشته آن تیر مژگان شد

نباشد حسرت آن دل را که در کوی تو قربان شد

در این گلزار چون دلتنگ گردی لب ز هم مگشا

که عمرش رفت بر باد فنا چون غنچه خندان شد

دلم چون خال دست از کنج آن لب برنمی‌دارد

در اول طوطی ما پای‌بست شکّرستان شد

درآمد بی‌نقاب آن عارض و بشکفت گل در گل

دلا گل چین که باز از روی او عالم گلستان شد

به بزمت تا قیامت رنگ هشیاری نمی‌بیند

کسی کز گردش پیمانه چشم تو مستان شد

شبی قصاب بود ای شوخ با زلف تو در بازی

پشیمان گشت چون بیدار از این خواب پریشان شد

بوی عود و بید در مجمر مشخص می‌شود

حق و باطل در صف محشر مشخص می‌شود

من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی

این تفاوت در لب کوثر مشخص می‌شود

دعوی یاران اطلس‌پوش و رند شال‌پوش

در حضور حضرت داور مشخص می‌شود

می‌توان روشن‌دلان را آزمودن در لباس

گرمی آتش ز خاکستر مشخص می‌شود

ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن

خوبی فولاد از جوهر مشخص می‌شود

عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر

در رکاب حیدر صفدر مشخص می‌شود

غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم

هرچه هست از مظهرِ مظهر مشخص می‌شود

به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید

به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید

چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم

سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید

در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی

به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید

دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد

به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید

گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم

قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید

ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش

پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید

بیرون خیالت از دل غافل نمی‌رود

ور می‌رود به سوی تو بی دل نمی‌رود

هرگز مرا هوای سر کویت ای نگار

از سر برون ز دوری منزل نمی‌رود

بحری است عشق او که ز باد مخالفش

تا نشکند قراب به ساحل نمی‌رود

آید چو یار تا نکند کار عشق را

بر من هزار مرتبه مشکل نمی‌رود

قصاب تیر غمزه چو خوردی قرار گیر

کس زخم‌دار از پی قاتل نمی‌رود

به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد

چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد

بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان

چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد

به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا

شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد

ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم

چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد

برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را

ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد

گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم

که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد

نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم

که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد

بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر

در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد

عکس نوشته اشعار قصاب کاشانی

عزیزا چون به من دل مهربان کردی خوشت باشد

سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد

ز روی مهربانی از لب لعل شفابخشت

علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد

در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت

در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد

اگر در موسم گل بی‌نصیب از گلشنم کردی

ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد

مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع

توام در عشق‌بازی کاردان کردی خوشت باشد

به‌خاک‌افتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان

نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد

رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن

نمودی روی و او را بی‌زبان کردی خوشت باشد

مطلب مشابه: اشعار جویای تبریزی در تمامی قالب‌های شعری به همراه عکس نوشته های زیبا

شعرهای زیبای این شاعر

من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع

می‌کنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع

نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون

پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع

هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو

با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع

می‌گذارم ز آتشی بر خویش و می‌لرزم به هم

تا چو ماهی می‌کنم در خود شنایی همچو شمع

از گریبان گر سری چون شعله بیرون می‌کنم

چاک می‌سازم به سر گاهی قبایی همچو شمع

نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی

من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع

می‌شوم سوزان و می‌گریم به حال خویشتن

می‌کنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع

چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح

من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع

ای ز رخسار تو شب سوختن آموخته شمع

به تماشای تو چون شعله برافروخته شمع

زده بر گوشه دستار چو گل شب همه شب

جلوه‌ای کز قد رعنای تو آموخته شمع

بهر عکس تو ز هم‌چشمی آیینه به بزم

به قد خویشتن از موم قبا دوخته شمع

خویشتن را زده بر آتش و افتاده ز پا

پیش روی تو چو پروانه پرسوخته شمع

جان چه باشد که در این بزم نثارت نکند

هستی خود به تمنای تو افروخته شمع

چون به شاگردیم اقرار نیارد قصای

که در این بزم ز من سوختن آموخته شمع

هم در زمین و هم به سما می‌کنم سماع

چون نخل شعله در همه‌جا می‌کنم سماع

چون کاه باد برده به هر جا که می‌روم

در اشتیاق کاهربا می‌کنم سماع

جام میم پر از می و در دست رعشه‌دار

دور از صدای ساز و نوا می‌کنم سماع

چون ذره‌ای که می‌شود از آفتاب دور

تا گشته‌ام ز یار جدا می‌کنم سماع

در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست

عکسم من و در آینه‌ها می‌کنم سماع

یک‌جا عروسی است و دگرجای ماتم است

من در میان خوف و رجا می‌کنم سماع

قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم

در آرزوی دار صفا می‌کنم سماع

ای قدّ تو چون معنی برجسته مصرع

ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع

بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز

گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع

از بهر تو شد دفتر ایام مرتب

در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع

چون مهر بود خشت حریم تو نمودار

چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع

پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت

از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع

از روی ادب تا نکشد پا به حریمت

خورشید نشیند سر کوی تو مربّع

از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران

افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع

هرجا که رود منقبتی از شه مردان

قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع

لب آن شوخ طالب علم خندان است در واقع

چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع

سخن با آنکه او با من به لفظ خویش می‌گوید

نمی‌دانم چرا عالم پریشان است در واقع

به سر دستار می‌پیچد و من با خویش می‌گفتم

که بر گرد سرش گردیدن آسان است در واقع

میان او که در دست تصور در نمی‌آید

چرا در دست تصویر قلمدان است در واقع

اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب

بده بستان عزیز من که ارزان است در واقع

نمک‌پاش است لعلش در تبسم بر جراحت‌ها

چه شورش‌ها در این کنج نمک‌دان است در واقع

اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد

چرا چون چشم قربان‌گشته حیران است در واقع

ز دیدن تو شود دیده را حیا مانع

همیشه هست کسی در میان ما مانع

میان ما و تو قطع امید ممکن نیست

تو را جفا و مرا می‌شود وفا مانع

از آن سبب نرسد تیر آه ما به هدف

که هست در حد ره سد مدّعا مانع

در این محیط ندیدیم روی ساحل را

چرا که کشتی مارا است ناخدا مانع

اگر رسم به وصالش مرا شود قصاب

به گاه دیدن او سایه از قفا مانع

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا