شعر در مورد خزان { ۴۵ شعر کوتاه و بلند خزان پاییزی }
شعر در مورد خزان را در تک متن برای شما دوستان و اهالی شعر قرار دادهایم. اهمیت «خزان» یا پاییز در شعر به عنوان نمادی از گذار، اندوه، تغییر، و آمادگی برای زمستان است و شاعران از رنگها و احساسات خاص این فصل برای انتقال مفاهیم عمیق و تأملبرانگیز استفاده میکنند. خزان میتواند بیانگر دلکندن از تابستان، دلمشغولی به روزهای سخت پیش رو، و یا حتی زیبایی و رنگارنگی در دل تغییرات باشد، بهطوریکه در شعر به عنوان فصل «رؤیاهای عاشقانه» یا «پادشاه فصلها» نیز شناخته میشود.

شعرهای زیبا درباره خزان
دار و ندارم را خزان از من بریدست
برگرد ، تنهایی امان از من بریدست
از اینجا میروم روزی تو می مانی و فصلی زرد
بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟
دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
خش خش، صدای پای خزان است
یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند…
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
خزان کجا ، تو کجا تک درخت من ! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
نهال عمر تو ای دوست همیشه رعنا باد
بهار حسن تو بی آفت از خزان ها باد
همواره شمع وجود تو روشنایی بخش
همیشه روشنیت گرم و محفل آرا باد
من در رهت چو برگ خزان ، اوفتاده ام
تو بی خبر چو باد صبا می روی ، مرو
در این خزان بی رمق نوشته ام بهر ورق
همیشه در مرور غم به من اشاره می کنی
هر آن عهد بستی به روز خزان
بهاران گسستی نگفتم چرا
خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد
لبخند میزنی تو و از من گذشته ای
من در خزان رفتنت اما به زاری ام
از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است
مطلب مشابه: متن درباره پاییز و دلتنگی به همراه عکس نوشته های زیبا اما غمگین

بی تو در گیرِ خیالاتِ پُر از درد شدم
روی بوم غزلم رنگ ِ خزان فرق نکرد
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
ای باغبان ،فصل خزان وقت رسیدن نیست
هر میوه ای تا روز چیدن صبر می خواهد
ای همدم روزگار، چونی بی من
ای مونس غمگسار، چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بیتو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من
عکس نوشته اشعار درباره خزان
اگر روزی میان کوچه عشق
کنار تو خزان را بیمه کردم
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است
برگهای زرد و سرخ
میریزند آرام بر خاک
پاییز، ای فصل عاشقانهها
در سکوتی سرد، غمگینتر از آه.
پاییز آمد، با سبدی پر از رنگ
برگها رقصان، در باد سردرنگ
آسمان ابری، غصهای نرم و لطیف
در دل جنگل، آواز برگهای حریف.
فصل خزان است و باد سردی وزد به باغ
برگ ز شاخه جدا، میافتد به داغ
ای دل عاشق، در این خموشی نظر کن
عشق در این فصل، خود دارد فراغ.
پاییز، ای فصل رنگ و رویای زرد
برگ از درختان، چون اشک ما سرد
در رقص باد، جان میسپارد به خاک
لیکن بهار آید، با نوید پاک.
خزان، نقاش طبیعت شده باز
با قلم زرد، نقش بر شاخهها ساز
زیر درختان، فرشی از برگها ریخت
پاییز، ای فصل عاشقانه، چه زیباست.
دست در گردن یاد تو چنانم که مپرس
آنچنان یاد تو افتاده به جانم که مپرس
با گُلِ روی تو از باغ دلم رفت بهار
بیتو ای یار! چنان رو به خزانم که مپرس.
خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد.
در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشهای سبز …
سبزی شیشهها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود.
از سبزی برگها بهار به اتوبوس نشست.
بیرون خزان در کار بود.
نمیدانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان برون؟

شعرهای غمگین خزان
گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر
زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم
نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
از ورق گردانی باد خزان غافل مباش
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید
در عین نوبهار، خزان بود صبحدم
شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
همچو اوراق خزان پا به رکاب است حواس
از وفاداری اوراق خزان دست بشو
هرگز خزان بهار شود این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست
ماننده خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده
دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیده ای پس ز چه روزرده ای
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
مطلب مشابه: متن پاییزی کوتاه / جملات و اشعار کوتاه پاییزی

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
زرد گشتی از خزان غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
خزان هجر بر این بوستان نیابد دست
نسیم تفرقه در این چمن نجوید راه
خزان هجر بر این بوستان نیابد دست
نسیم تفرقه در این چمن نجوید راه
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
کرده گم بستان اصلی پرفشان بی اختیار
در خزان بی بهار و در بهار بی خزان
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست



