اشعار زیبای ناصر بخارایی در قالب غزلیات، قطعات، رباعیات، مثنوی و …
اشعار زیبای ناصر بخارایی در قالب غزلیات، قطعات، رباعیات، مثنوی و … را در تک متن برای اهالی شعر قرار داده ایم. ناصر بخارایی یا بخاری (زادهٔ ۷۱۵ قمری – درگذشته به ۷۹۰ قمری) شاعر فارسیگوی قرن هشتم است.

غزلهای زیبا
باده در عشق بار غمخواریست
با صبا باد هر کجا یاریست
زاهد و زهد و ما و قلاشی
میل هر کس به جانب کاریست
فارغ از جنتم به دیدارت
که از او هم مراد دیداریست
سوزم این خرقه و تا همه بینند
که درین دلق کهنه ناریست
اندک اندک ز حال ناصر پرس
پرسش اندک تو بسیاریست
هر چه نه عشقست همه کافریست
سجده که بیصدق بود بتگریست
این سر اگر در قدم او رود
سلطنت این سری و آن سریست
ز آتش او هر چه که داری بسوز
چهره چو زر کن، چه غم بی زریست
عاشق او گر تو نباشی، مباش
ماه مرا هر دو جهان مشتریست
عزت باز از پی آن خامُشیست
خواری بلبل ز زبان آوریست
درد همیباید و نی گفتگوی
عشق نه دربند سخن گستریست
ناصر اگر اهل دلی جان بده
ور ندهی مذهب تن پروریست
چشمم به یاد لعل تو، دوشینه خون گریست
بی سنبل تو نرگس من لالهگون گریست
در یاب ای فزون شده از حد دلبری
کین چشم اشکبار من از حد فزون گریست
پنهان ز دیده یاد تو از خاطرم گذشت
خندید از درون دل و چشم از برون گریست
خندم به گریه در چو نکوخواه گویدم
نیکو شود هر آینه آن کز جنون گریست
سوزیست در دل من اگر سینهام بسوخت
خون در کنار دارم اگر دیده خون گریست
آن آب چشمها که ز پل میبرد ستون
از چشم عاشقیست که در بیستون گریست
ناصر اگر ز عشق تو گرید عجب مدار
دایم ز زخم پنجهٔ غالب زبون گریست
عاقبت رحمی کند بر درد ما، درمان ما
بندگان خویش را یاد آورد سلطان ما
گر نخواهد بود وصل یار ما اندر بهشت
لاجرم باغ جنان خواهد شدن زندان ما
تو ز وصل خویشتن هرگز نیفتادی جدا
ظاهراً واقف نهای از آتش هجران ما
همچو موم از آتش غم میگدازد شمع دل
قطره قطره میچکد از دیدهٔ گریان ما
گر چه ابر از چشم ما دایم فشاند سیل خون
هیچ گل در بر نمیآید از این باران ما
ما سر و سامان خود دیریست تا گم کردهایم
ای ملامت گو چه میجویی سر و سامان ما
زود میشد ناصر از تنهایی و غربت هلاک
گر خیال او نبودی هر شبی مهمان ما
بیا که شاه نشین است صدر سینهٔ ما
ببین جواهر منظومه در خزینهٔ ما
بر آب دیده گذر داشتم به روز وداع
به موج خون جگر غرق شد سفینهٔ ما
شراب لعل تو داریم در زجاجهٔ چشم
منور است به روی تو آبگینهٔ ما
مرا وصال تو دی بود و هجر تو امروز
زهی خرابی امروز و ذوق دیینهٔ ما
ز مهر روی تو ناصر توقع آن دارد
که هیچگاه نبندی کمر به کینهٔ ما
کتبت من دم عیش الیک الف کتاب
هنوز شوق تو یک فصل نیست از صد باب
غمی که در شب هجران به روی ما آمد
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
به خواب روی تو هرگز ندیدهام زآن روی
که خواب را نتوان دید بی رخت در خواب
ز آب دیدهٔ من سوز دل بیفزاید
که دیده است که آتش فزون شود از آب
به وقت سجده مرا روی دل به ابروی توست
چو بتپرست که در قبلهٔ کژ نهد محراب
چو سرو در چمن جان بیدلان بنشین
چو آفتاب رخ از ذرهٔ حقیر متاب
کجا به وصل تو ناصر رسد، مگر باشد
لطیفهٔ سببی از مسبب الاسباب
مطلب مشابه: غزلیات ترکی صائب تبریزی (شعرهای ترکی صائب شاعر بزرگ ایرانی)

یا رب آن اوج نشین کوکب سیارهٔ کیست
نظر آن مه بیمهر به استارهٔ کیست
اشک سرخ و رخ زرد و دل گرم و دم سرد
شمع سوخته ز آتش رخسارهٔ کیست
دل بلبل به جفای گل اگر پاره شده است
دل گل هیچ ندانیم که صد پارهٔ کیست
غرقهٔ خون جگر مانده گل بر سر خار
باز پرسید که خارم ز دل خارهٔ کیست
چین زلف تو که چون شام غریبان تیرهست
در خم هر سر مویش دل آوارهٔ کیست
دل خونخوارهٔ من تشنه به خون لب توست
لب تو تشنه به خون دل خونخوارهٔ کیست
چارهای گر نکنی درد دل ناصر را
وقت جان دادن او پرس که بیچارهٔ کیست
مرا ای ماه روزی بی تو سالیست
تو را هر دم ز مشتاقان ملالیست
اگر چه از فراقت در وبالم
مدامم با خیال تو وصالیست
دل مجروح من گم شد و گر باز
ز خون بر لعل تو خالیست خالیست
به کام ما دهانت خوش حدیثیست
به چشم ما میانت خوش خیالیست
چو نی مینالم اندر چنگ هجران
تنم زین ناله نالان همچو نالیست
چرا بلبل نمردی بی رخ گل
تو را از عاشق خود قیل و قالیست
همه نقصان خود بین همچو ناصر
مشو خودبین که آن عینالکمالیست
خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائیست
که شب و روز در او هندوی مردم زائیست
روی ما آب روان و گل زردی دارد
به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائیست
به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست
با لبت لؤلؤ اگر لاف زند لالائیست
از لب لعل تو هر دلشدهای را سوزیست
وز سر زلف تو هر سلسهای در پائیست
رشک میآیدم از خاک گلستان که مدام
در کنارش ز گل و سروِ سمن بالائیست
ناصر از چشمهٔ نوش تو به کامی نرسید
گر چه از وصف لبت طوطیِ شکّرخائیست
ز کفر زلف تو اسلام در پریشانیست
ز چشم کافِر تو فتنه در مسلمانیست
هزار کان لطافت نهاده در لب توست
که آن عقیق گهرپوش گوهرِ کانیست
هر آدمی که نداند کمال حسن تو را
یقین شناس که آن از کمال نادانیست
مسخر تو اگر جن و انس شد چه عجب
دهان تنک تو چون خاتم سلیمانیست
تو را به چاه زنخدان کز آب خضر پر است
هزار یوسف دل اوفتاده زندانیست
هر آن گدای که در کوی خوبرویان رفت
گدا مگوی که او در مقام سلطانیست
گذار تا لب خود بر لبت نهد ناصر
که با دهان تواش رازهای پنهانیست
در شهر یار پختهٔ ما جز کباب نیست
وز همدمان کهنه کسی جز شراب نیست
همصحبتی که با همهکس خوش سخن بود
بسیار جُستهایم و به غیر از رباب نیست
روی از بساط دهر به شطرنج کردهایم
کز شاه او وجود کسی را عذاب نیست
با ناز شاهدان که چو کاغذ دو رویهاند
ما را چه کار، شاهد ما جز کتاب نیست
ساقی بیار می که نیابد مقام نور
هر کس که همچو چشم تو مست و خراب نیست
گوش من و نوای نی اکنون که در جهان
راهی به غیر راه مغنی صواب نیست
ناصر به کام دل نرسد هرگز از دعا
گوئی دعای مست مگر مستجاب نیست
قطعات
به بارگاه سلیمان که عرضه میدارد
که نیست مسکن معلوم مور مسکین را
من غریب چو شاهین چشم بسته و باز
مربیای نه که گوید به پیش شاه این را
بگوی ناصر اگر گشتهای بزرگ امید
به سمع خسرو عادل حدیث شیرین را
از آن زمان که برین در ملازمم چون بخت
سرم به خواب ندیدهست روی بالین را
مرا ملازمت شاه لازم است ولیک
شرایط است بسی خدمت سلاطین را
نه اسب دارم و نه زین و حیرتم زین است
که میکشم به سر دوش خود نمد زین را
پیاده شش درجه ز بساط چون طی کرد
ز قرب حضرت شه یافت فر فرزین را
نه کمتر است رهی از پیادهٔ شطرنج
که شط رنج و بلا دیدهام جهان بین را
جلال دولت و دین تا ابد مؤید باد
برای مصلحت کار دولت و دین را
ننهاد نقطهای ز وفا در نهاد دهر
آن کس که شکل دایرهٔ ماه و خور کشید
مهری ندید دیدهٔ عقلم ورای مهر
هرگه که سر به جبّهٔ اندیشه درکشید
ای یار اگر ز گل طلبی بوی اتحاد
این پنبه را ز گوش تو باید به درکشید
نقاش بر جریدهٔ امکان به کلک امر
هر صورتی که هست به نوع دگر کشید
چون غنچه تنگدل نتوان شد ز خار غم
گل خنده بیش زد که جفا بیشتر کشید
آگه شوی ز قاعدهٔ چرخ یک به یک
گر باطل تو کحل خرد بر بصر کشید
ایمن ز سر محنت او نیست صحن باغ
از چتر گل نگر که به سر در سپر کشید
برگش نداد هرگز و آزاده نام کرد
آن را که همچو سروسهی خویش برکشید
دل در جهان مبند که باد اجل تو را
خواهد به سوی خاک از این رهگذر کشید
گردد در آسیای فلک خرد چون سبوس
هرکس که همچو سنبله از کبر سر کشید
ناصر به بال همت از اجرام درگذر
دون همتی است منت دورقمر کشید
ناصر انصاف از جهان مطلب
که در آفاق از او نیابی گرد
خسرو عادلی نماند مگر
تاجداری خروس خواهد کرد
پرورد آسمان به خون دلش
هر که در دور ما سخن پرورد
کار دانش زمین فرو بردند
زحل نحس و زهرهٔ نامرد
ذرهای مهر اگر بُدی در چرخ
چهرهٔ مهر او نبودی زرد
کعبتین است سعد و نحس فلک
کوکب و برج او چو تختهٔ نرد
تو همه ششدری و هر ساعت
ضرب او میخوری چو مهرهٔ نرد
آتش اندر طمع زن و چون خاک
بر در ناکسانِ سفله مگرد
بایدش صد سال خواری دید
هرکه یک نان ز خوان دونان خورد
با همه خلق همدمی کردم
همدمی نیست بهتر از دم سرد
حکمای زمانه را دیدم
هیچ دارو نمیرسد با درد
رباعیات
قومی به فرشته میشمارند مرا
وزاهل صلاح میشمارند مرا
زان سوی دگر گر بنگارند مرا
در هیچ کنشتی نگذارند مرا
اشکم چو عقیق است ز درج گهرت
پشتم چو کمان گشت ز تیر نظرت
ای عهد تو همچون زلف تو جمله شکن
ای وعدهٔ تو تهی میان چون کمرت
آن شاه که قبلهٔ نماز همه اوست
مقصود ز قصهٔ دراز همه اوست
صد ساله نماز و روزهٔ مردم را
قدری نبود که بینیاز همه اوست
هر چند به چالاکی آن دلبر نیست
ما را طمع وصال او در خور نیست
زور و زر و زاریست سرمایهٔ عشق
زاری نخرد، زور ندارم، زر نیست
تا در سر من هوای مهروی من است
بر خاک نهاده سال و مه روی من است
دزدیده به سوی مه نگه میکردم
گفتا چه نگه کنی که مه روی من است
درد دلم از شمار دفتر بگذشت
این قصه به هر محفل و محضر بگذشت
این واقعه در جهان شنیده است کسی
من تشنهٔ آب و آبم از سر بگذشت
ای روی تو از لطافت آینهٔ روح
خواهم که قدمهای خیالت به صبوح
در دیده کشم ولی ز خار مژهام
ترسم که شود پای خیالت مجروح
گل حاجت عاشقان روا خواهد کرد
زهد همه زاهدان هبا خواهد کرد
گل آمد و کار و بار ما بر هم زد
امسال دگر بار جفا خواهد کرد
مطلب مشابه: غزلیات هاتف اصفهانی + عکس نوشته اشعار و بیوگرافی مختصر او

جز من به دم سحرگهی مست که شد؟
بی می به سماع خرگهی مست که شد؟
از هش بروم چو بوی نرگس شنوم
بر بوی پیالهٔ تهی مست که شد؟
مثنوی
الا ای صبا رو سر خویش گیر
زمانی ره دوستی پیش گیر
چو آه دلآشفتگان گرمرو
سحرگه به اطراف خوارزم رو
ز ناری به نوری سلامی ببر
ز کاهی به کوهی پیامی ببر
به هر منزلی جستوجوئی بکن
به هر بیدلی گفتوگوئی بکن
خبر پرس از پختگان نیاز
به خامان افسرده مگشای راز
چو یابی به سوی سعادت نشان
بکن هرچه هست از ارادت نشان
به شرط ادب روی بر خاک نه
قدم همچو عیسی بر افلاک نه
سکان را ثناگوی و خاطر بجوی
بر آستان نام ناصر بگوی
چو در کوی دولت پناهت دهند
چو در منزل وصل راهت دهند
ببار اشک و از سینه آهی برآر
سلام و زمینبوس من عرضه دار
سلامی سبک روحتر از نسیم
سلامی در او بوی عهد قدیم
سلامی معطر چو بوی بهشت
سلامی که جان سوی جانان نوشت
سلامی که آید از او بوی درد
سلامی خبر داده از روی زرد
سلامی به خوناب حسرت سیاه
سلامی مجرد، دگر جمله آه
به خون جگر چهره آراسته
همه عذر نامردمی خواسته
گر آنجا توقف دمی باشدت
وزان محرمان همدمی باشدت
حدیث مَحبت فراوان بکن
پس آن گه شکایت ز هجران بکن
سرشک ندامت روان کن ز روی
ملالت گرش ناورد این به روی
فلان در صبوری بسی رنج برد
دوائی ندید از غم هجر و مرد
به یک حرف از رویم تا چین بپوی
تحیت سپر ساز و آن گه بگوی
اگر ما جدائیم هم با توئیم
به معنی یکی و به صورت دوئیم
گرم باز وصل تو روزی بود
بروی توام دل فروزی بود
نیات آنچنان است در خاطرم
موافق بدان باطن و ظاهرم
که در باغ چون بید خنجر زند
گل و لاله از خاک سر برزند
به خدمت کمر بندم و چون غلام
چو قطره به دریا روم والسلام
نگفتم ز بهر ادب نام دوست
که این نامهٔ ما نه درخورد اوست



