اشعار زیبای فلکی شروانی در قالب های قصیده، غزل، رباعی، قطعات و ترکیبات

اشعار زیبای فلکی شروانی در قالب های قصیده، غزل، رباعی، قطعات و ترکیبات را در تک متن می‌خوانید. ابو النظام محمد فلکی شروانی (زاده تقریباً ۵۰۱ ه، درگذشته ۵۴۰ ه) شاعر پارسی‌گوی ایرانی از قرن ششم هجری است. وفات او به نقل تقی‌الدین کاشی در ۵۸۷ هجری قمری و به گفتهٔ بعضی در ۵۷۷ هجری قمری بوده‌است.

اشعار زیبای فلکی شروانی در قالب های قصیده، غزل، رباعی، قطعات و ترکیبات

قصیده

این دل چه دلست و این چه یار است

کار من از این دو سخت زار است

کار من مستمند صعب است

کاندر بر من نه دل نه یار است

آبادان بدان سمند میمون

کاندر خور روز کار زار است

پهنای زمین به پیش سیرش

چون دیده مهر و چشم مار است

از نعل هلال پیکر او

در گوش سپهر گوشوار است

چون چرخ همه قوائم او

عالی و قوی و استوار است

غار از تن او بسان کوهست

کوه از سم او بسان غار است

از تاختنش به گاه جولان

مه عاجز و چرخ شرمسار است

چون شاه بر او سوار گردد

انگار که بر فلک سوار است

ای تاجوری که چرخ گردان

از بهر کف تو زیر بار است

هر گاه که مجلست به بیند

گوید فلک این چه گاه و بار است

بر خور ز بقای عز و دولت

کین جای نزول اختصار است

مطلب مشابه: اشعار سنایی (کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

قصیده

آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد

گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد

داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد

دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد

هست تصرف قضا، منصرف از جناب او

رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد

خصم گه سئوال او، داد جواب همسران

خانه خوان دولتش، در سر آن جواب شد

هست به نزد بندگان، خط و خطاب او روان

نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد

هر که غبار لشگرش، دید به گاه تاختن

کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد

باز نمود دولتش راه صواب خلق را

هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد

غزلیات

هجر تو یکباره زبونم گرفت

درد تو ز اندازه برونم گرفت

آن ستمی کز تو کشیدم چه بود

آن غم دل بین که کنونم گرفت

هست غمت بر دل من تیر هجر

صعب زد و سخت زبونم گرفت

دوش خیال تو به خواب اندرون

دید که تیمار تو چونم گرفت

ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن

گر زآنکه تو را آرزوی دیدن جانست

روئیست در آن چشم جهانی متحیر

زلفی که پریشانی احوال جهانست

جانا به جز غم تو دلم را هوس مباد

جز تو کسم ز جور تو فریادرس مباد

هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل

جز لشکر فراق توام پیش و پس مباد

اکنون که نیست همدم دردم وصال تو

جز محنت فراق توام همنفس مباد

گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه‌ای

دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد

باری چو نیست روزی من بنده وصل تو

چونین که هست روزی هر خار و خس مباد

در شیوه فراق جز اندیشه غمت

از گردش فلک، فلکی را هوس مباد

ناکرده وداع از بر دلدار شدم دور

نزدیک شدم با غم و از یار شدم دور

هر بار کز او دور شدم صبر و دلم بود

واکنون ز دل و صبر به یکبار شدم دور

تیمار دل افزود مرا چرخ جفا جوی

تا من ز تو ای یار وفادار شدم دور

جانان نکند هرگز، هرگز نکند جانان

شادان دل ما یکدم، یکدم دل ما شادان

هجرش چو کشد ما را، ما را چو کشد هجرش

صد جان بدهد وصلش، وصلش بدهد صد جان

دردم چو بود از پی، از پی چو بود دردم

درمان هم از او خواهم، خواهم هم از او درمان

زرین شد ازو بستان، بستان شد ازو زرین

زینسان نبود یاری، یاری نبود زینسان

بس کن از این روی نهان داشتن

دل ستدن قصد به جان داشتن

با همه خوش بودن و با عاشقان

خویشتن از عجب گران داشتن

ای غمت برده شادمانی من

بی تو تلخ است زندگانی من

به سر تو که با تو نتوان گفت

صفت رنج و ناتوانی من

از جوانی و حسن خویش بترس

رحم کن بر من و جوانی من

آن خود دان مرا که جمله تویی

آشکارایی و نهانی من

چه بود گر دمی ز روی کمر

دل در آری به مهربانی من

حاصل آید چو حاضر آیی تو

مایهٔ عمر جاودانی من

 فلکی روز و شب همی‌گوید

کز غم توست شادمانی من

آن عارض چون دو هفته ماهش بین

و آن طره گوشه کلاهش بین

رویش به پناه زلف ار دیدی

جان و دل خلق در پناهش بین

در زیر رخ چو آفتاب او

آن غبغب چون دو هفته ماهش بین

از نور و ضیاء عارض خوبش

رخشان چو ستاره خاک راهش بین

از بهر سپید کردن روزم

خال و خط و نرگس سیاهش بین

از مشک بمه برش رسن یابی

از سیم در آفتاب چاهش بین

لبهاش چو مهره سلیمان دان

گرد دو رخ از پری سپاهش بین

در حسن و جمال پایهایش دان

در غنج و دلال دستهاهش بین

گر ماه ندیده که می نوشد

در بزم شراب پادشاهش بین

دایم در انتظارم، بی خواب و بی قرارم

دیده به راه دارم گریان که تا کی آئی

غزلیات

عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست

کین قاعده ناز تو جنگیست نه بازی

رباعیات

بد دوش چه، راز، با که، با یار مرا

پنهان ز که، از خصم، چه انکار مرا

داد از چه، ز لب، بوسه بسیار مرا

برد از چه، ز دل، بد آنچه تیمار مرا

با من چو بخندید خوش آن در خوشاب

بر خنده ز شرم دست را کرد نقاب

لعل لب او ز پشت دست پرتاب

می تافت چو از جام بلورین مهتاب

در ظلمت هجرت ای بت آب صفات

گم کرده راه و نیست امید نجات

باشد که چو خضر ناگه اندر ظلمات

ایزد ز تو راضیم کند آب حیات

تا خاطر من دست چپ از راست شناخت

یکدم به مراد مرکب عمر نتاخت

ترسم که بدین رنج به امید نواخت

نا یافته کام رفتنم باید ساخت

دیدار تو اصل نیک پیوندیهاست

طبع تو سرشته از خردمندیهاست

با بنده خود موافقت کردی دوش

این خود چه کرم ها و خداوندیهاست

گر خصم تو را فلک غروری بدهد

زآن پس که تو را ملک سروری بدهد

هنگام زوال ملک او باشد از آنک

چون خواست چراغ مرد نوری بدهد

قطعات

جان را هوای روی تو بر جای جان نشست

مهر توام درون دل مهربان نشست

گنج روان توئی و بهر تار موی تو

مار شکنج بر سر گنج روان نشست

هر دل که از کنار تو برخاست یک زمان

جان داد و از میان جهان بر کران نشست

خیل خزان بتاختن بر سپه بهار زد

خسرو مهرگان علم بر سر کوهسار زد

زاغ سیاه طیلسان خطبه خسرو جهان

خواند به نامش آن زمان شاشه زر عیار زد

گر نه به چشم مردمی سوی تو بنگرد فلک

خشم تو در دو چشم او مردمک استخوان کند

آنچه به یک زمان کند کین تو خالی از زمین

قوت و گردش فلک راست به صد قران کند

گوهر آبگینه را لعل سیاوشی مخوان

زآنکه مرا به شبهه آن خون سیاوشان کند

جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او

رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود

روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد

عقل ازو قوی شود، گرچه روان زبون بود

سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را

هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود

جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد

باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود

خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او

بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود

بودند بتان به پیش من خوار

واکنون خود را چه خوار بینم

آن کس که مرا شکار بودست

خود را به کفش شکار بینم

ما راست جهات سته یک کام

ما راست بحار سبعه یک جو

تا اثر جهان بود باد جهان به نام تو

تا گهر فلک بود، باد فلک غلام تو

مصلحت جهانیان هست دوام دولتت

باد ستون آسمان دولت بر دوام تو

کرد به نام تو خرد کل مرکبات را

از پی آن چو شش جهت شش عدد است نام تو

شعله آتش اجل باد فروغ تیغ تو

شربت آب زندگی باد مذاق جام تو

مطلب مشابه: اشعار اهلی شیرازی (مجموعه کامل‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی)

قطعات

شاهی که بدو نازد شاهی به جهانداری

خواهند به نور از وی اجرام فلک یاری

فرخنده (منوچهر) آن کش دهر برد فرمان

دارد صفت یزدان در قصد نکوکاری

بدخواه ورا خویشی با محنت و درویشی

آغاز بداندیشی، فرجام گرفتاری

شاها همه شاهان را شاهی به هنرمندی

بنیاد شهنشاهی محکم تو درافکندی

هر جا که تو کوشیدی، خصمان قوی دیدی

بیخ همه ببریدی تخم همه برکندی

بس دشمن پر دستان، کز تیغ تو شد بیجان

بس لشگر بی پایان، کز هم تو پراکندی

نصرت ز تو پیدا شد، ملک از تو مهیا شد

الحق به تو زیبا شد، شاهی و خداوندی

اصل تو بدایع را، چون چرخ طبایع را

اجرام و طلایع را، شاهی تو نه فرزندی

رنج آید و مسکینی، کاری که تو نگزینی

کفر آرد و بی دینی، چیزی که تو نپسندی

چون طبع تو را آخر، در طبع نشد ظاهر

زین رتبت و این خاطر شد حاصل خرسندی

اشعار پراکنده

هوای فاخته رنگست و ابر بلبل فام

بریز خون خروس ای نگار کبک خرام

گر پخته نصیب پختگان است

ما سوخته ایم جام در ده

گر این طرز سخن در شاعری مسعود را بودی

به جان صدآفرین کردی روان سعد سلمانش

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا