اشعار زیبای آذر بیگدلی (غزل، قطعه، رباعی، مثنوی و …)

در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن اشعار زیبای آذر بیگدلی را در تک متن قرار داده‌ایم. لطفعلی بیگ شاملو مشهور به آذر بیگدلی (۱۱۳۴-۱۱۹۵ق/۱۷۲۲-۱۷۸۱م)، شاعر و تذکره‌نویس برجسته سده دوازدهم هجری بود.

اشعار زیبای آذر بیگدلی (غزل، قطعه، رباعی، مثنوی و ...)

غزل

روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛

ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را

گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما

امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!

دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا

جز کوی خود ار بینی در کوی کسی ما را

ترسم بزبان آید، بیخود گله یی از تو؛

در مجلس خود منشان، پهلوی کسی ما را!

تا باغ همی رفتم، هر روز ببوی گل

گم شد در باغ امروز، از بوی کسی ما را!

خوش آنکه از آن چوگان، بینند که در میدان؛

هر سو شده سر غلطان، چون گوی کسی ما را

چون صید حرم بودم، آزاد زهر قیدی؛

دردام کشید آذر گیسوی کسی ما را

کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را

نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را

گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را

باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل

که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

بباغی کآید از نو بلبلی، تا آشیان بندد

نباید سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را

چو آن مفلس که گم شد گوهری در مخزن شاهش

دلم در کوی او گم شد، چسان جویم نشانش را

ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و، جان طلب دارد؛

ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را

کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت

مگر روزی بمن تنها گذارند آستانش را

چو چشمم بر شهیدانش فتد، در حشر آسایم

چو ره گم کرده یی آذر که، بیند کاروانش را

مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟

من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا

خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛

غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا

امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است

در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا

گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛

روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!

خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم ز رشک؛

چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!

ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود

گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا

بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار

آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا

درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را

چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!

مکن انکار دلم این همه، انگار که رفت؛

وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!

غیر می‌خواهدم از کوی تو آواره کند

وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را

گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!

ای که ایام به شادی گذران است تو را!

آذری را که کنون از نظر انداخته‌ای

یکی از جملهٔ خونین‌جگران است تو را!

کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟

نقد دل، با تحفهٔ جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آن‌قدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را

گر نیارم گل ز باغ آوردتْ، ای مرغ قفس

چون روم آن‌جا، به یاد باغبان آرم تو را

رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب، مگر

گویمت یک حرف و بیرون از گمان آرم تو را

نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟

تو به جان آوردی او را، من به جان آرم تو را

رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من

تا چو آذر بنده‌ای بر آستان آرم تو را

مطلب مشابه: اشعار اهلی شیرازی (مجموعه کامل‌ترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی)

غزل

دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را

مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را

درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم، بلبل؛

نه جغدم کو بهر ویرانه خوش کرد آشیانی را!

دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم

که با خود مهربان سازم دل نامهربانی را

بیابان محبت را، ندانم کیست خضر امشب

که ره گم کرده می بینم، ز هر سو کاروانی را

کنون راندی مرا از کوی خود ای گل، بدان ماند

که فصل گل کسی راند ز باغی باغبانی را!

توانایی بازوی تو را، ای صید کش دانم؛

که خواهد ورنه از تو خون صید ناتوانی را؟!

نخواهم رفت از کوی بتان آذر، مگر بینم

شبی روزی نباشد پاسبانی آستانی را

هر گل که دمیده از گل ما

خونی است چکیده از دل ما

ما کشته ی کشته ی تو از رشک

مقتول تو گشت قاتل ما

بر شکوه و جور داده عادت

ما را دل تو، تو را دل ما

تا کی نگری بجانب غیر؟!

غافل زنگاه غافل ما!

ای وای بغرقه یی در این بحر

کافتد گذرش بساحل ما

از کوی وفا برون نیاییم

دامن گیر است منزل ما

مجنون توایم و، خواهد افتاد؛

لیلی ز قفای محمل ما

ما را، از درد دوستی کشت

شد دشمن جان ما دل ما

مایل دل ما بکس، نه جز تو؛

گر نیست دل تو مایل ما

مشکل شده کار آذر از عشق

مشکل تر از اوست مشکل ما

قطعات

پیش ازین، مدح هر که گفتندی

یافتندی ز جود او صله‌ها

گر اثر می‌نکرد، ز آتش هجو

ریختندی به جانش آبله‌ها

این زمان، نه به مدح ممنونند

نه ز هجو است بر زبان گله‌ها

داد داد، از فزونی امساک؛

آه آه، از کمی حوصله‌ها

بعد ازین بایدم فرستادن

بعدم زین گروه قافله‌ها

بلکه آرند مزد مرثیه پیش

فگنم چون ز نوحه زلزله‌ها

آدم زنده هم نمانده، دریغ

کآدمی خوار گشته قابله‌ها

دفتر انتخاب را گردون

داد بر باد و مانده باطله‌ها

از که گیرم دیت؟ که افزون است

از مجانین جنون عاقله‌ها!

درخشنده تیغ ابوالفتح خان

زلالی است از چشمه ی آفتاب

روان از سر سرکشان بگذرد

چو خونخواره دریاست، این قطره آب

از آن گیسوی عدل یابد شکنج

از آن ابروی فتح گیرد خضاب

سر دفتر اصحاب فتوت فرج الله

کش رزق جهان را کف بخشنده کفیل است

چون سعی جمیلش بود اندر عمل خیر

در روز جزا مستحق اجر جزیل است

در راه خدا ساخت یکی برکه که آبش

شیرین و خنک صافی و خوشبوی چو نیل است

بر طینتش، این آب که صافی است گواه است

بر همتش این خیر که جاری است دلیل است

کرد از پی تاریخ رقم خامه ی آذر:

این برکه بر آن کو طلبید آب سبیل است

آذر کسان که با تو دم از شاعری زنند

جغدند و جغد را نفس بلبل آرزوست

کی گربه پا بجرگ پلنگان نهد اگر

از شخص شیر بر تن او در کشند پوست

گیرم ذباب، جلوه گر آید بشکل نحل؛

کو نیش بهر دشمن و، کو نوش بهر دوست؟!

رباعیات

تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا

سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا

یک روز چرا نمی نشینی با من؟!

آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!

آن مرغ، که ناله همنفس بود او را

در کنج قفس، باغ هوس بود او را

شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟

آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!

طوفان، سرو سر کرده ی اصحاب وفا

از بسکه ز گردش فلک دید جفا

آسود چو در خاک نجف، آذر گفت:

«طوفان در دریای نجف شد ز صفا»

امروز چو عارت آید از صحبت ما

وز ننگ نباشدت سر الفت ما

فردا چو نشینی بسر تربت ما

شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما

ای اهل وطن! آرزوی روی شما

داریم و نداریم گذر سوی شما

ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی

مسکین دل ما که ماند در کوی شما

در صبحدمی که کردمی نافله ها

شد سوی جنان روان ز جان قافله ها

دیدم بیکی چشم زدن کاشان را

از زلزله شد عالیه ها، سافله ها

رباعیات

از تو، دل غم کشیده دارد گله ها

وین جان بلب رسیده، دارد گله ها

نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛

من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!

دور از تو شبی در اثر زاری‌ها

دیدم ز تو در خواب بسی یاری‌ها

زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله

یک خواب وز پی این همه بیداری‌ها؟!

مطلب مشابه: قطعات ایرج میرزا (قطعه‌های بسیار خواندنی از شاعر بزرگ ایرانی)

ترکیبات

در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان

الأمان از فتنهٔ آخر زمانی، الأمان

بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند

تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان

بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین

رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان

وعدهٔ مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل

مژدهٔ لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان

گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد

گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!

دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال

دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان

داشتم کاشانه‌ای در شهر کاشان چند سال

کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان

خفته بودم یک شب آنجا بی خبر از روزگار

چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!

خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب

آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب به خواب

پیش از آن که‌آرد افق از بوته بیرون سیم صبح

در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب

هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم

بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب

عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود

شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب

هم من و هم دیگران، دیدیم از آشوب خاک

آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب

شب شود هر روز، کش رفت آفتابی زیر خاک!

چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب

گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را

از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب

ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور

زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا