اشعار حیدر شیرازی (کاملترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)
کاملترین مجموعه اشعار شاعر بزرگ ایرانی حیدر شیرازی را برای شما دوستان قرار دادهایم. حیدر شیرازی شاعر سدۀ هشتم هجری یکی از چامهسرایان هم دوره حافظ بودهاست. در غزلهای وی ویژگیهای زبانی غزلهای سبک عراقی آشکاراست.دیوان وی به نام مونس الارواح در موزه بریتانیا نگهداری میشود.

شعرهای عاشقانه حیدر شیرازی
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو، بی چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کوی، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طرهٔ لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی!
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزیز
کنار دیدهٔ من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار میکند حیدر
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
به ناز اگر ز در آن سرو ناز باز آید
به صید کردن مرغ دلم چو باز آید
به ناز در چمن جان خود کنم جایش
اگر به طرف چمن همچو سرو ناز آید
به مجلسی اگر آن رود را به چنگ آرم
چو رود، کار من بی نوا بساز آید
کسی که دیده به محراب ابرویت افکند
به پیش قبله ی روی تو در نماز آید
بر آنکه روز رخت را شبی نظاره کند
دل رمیده ی من در شب دراز آید
هر آنکه رشته ی مهر تو در دلش باشد
چو شمع از آتش مهر تو در گداز آید
ز غصه حیدر آشفته دل به پای طلب
همیشه بر سر کوی تو از نیاز آید
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که گر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
بهار و باده و روی نگار خوش باشد
نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موی میان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ
چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسی که چو من بلبل گلی گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روی همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
میان مجلس اغیار و گفتگوی رقیب
اگر کرشمه کند چشم یار خوش باشد
به مجلسی که کشم جام زهر چون حیدر
ز دست او چو می خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش ای ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد
مطلب مشابه: اشعار باباافضل کاشانی (کاملترین مجموعه اشعار در قالبهای غزل، رباعی، قصیده و …)

عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
غزل های حیدر شیرازی
خیال دوست که در خواب میکند بازی
درون دیدهٔ پُرآب میکند بازی
در آفتاب، سر زلف عنبرافشانش
چو هندویی ز سر تاب میکند بازی
ز طوطی خط او چون نبات بگدازم
از آنکه با شکر ناب میکند بازی
به گرد چشمهٔ نوش و لب شکربارش
بنفشه با گل سیراب میکند بازی
از آن زمان که پرید از برم کبوتر دل
در آن دو طرّهٔ پرتاب میکند بازی
بیا و بر رخ همچون زرم تماشا کن
که آب دیده چو سیماب میکند بازی
ز نازکی تن چو قاقمش به رنج آید
اگرچه بر سر سنجاب میکند بازی
تنم که غرقهٔ دریای اشک خونین شد
چو ماهی است که در آب میکند بازی
درون خانهٔ دلبر نمیرود حیدر
چو حلقه بر در ازین باب میکند بازی
به آفتابِ جمالت، به نورِ صبحِ جلال
به آستینِ خیالت، به آستانِ وصال
بدان دو سنبلِ پرتاب و سروِ سوسنبوی
بدان دو نرگسِ پرخواب و غمزهٔ قتال
بدان رسن که به مکر و فریب و شیوه و غنج
هزار یوسفِ دل کردهای در آن چَهْ چال
به بوسهٔ تو که بر عاشقان شدهست حرام
به خون من که به دین تو گشته است حلال
به سرخیِّ رخ باده، به زردیِّ رخ من
به سبزیِّ خطِ سبزت، به دلسیاهیِّ خال
به آتشِ رخِ خوبت، به آبِ دیدهٔ من
به خاکِ کعبهٔ کویت، به بوی بادِ شمال
به آهِ سوزِ غریبان، به شامِ تنهایی
به محنتِ شبِ هجران، به ذوقِ روزِ وصال
بدان خدای که چون ابرو و رخِ تو، قمر
ز صُنعِ خویش کند گاه بدر و گاه هلال؛
که از فراقِ رُخَت نوش میکند حیدر
ز دستِ غصه قدحهای زهر مالامال
چنان که قطرهٔ شبنم ز ارغوان بچکد
عرق ز عارض آن ماه مهربان بچکد
ز شرم آتش و آب رخش به طرف چمن
گل آب گردد و بر روی گلستان بچکد
اگر ز دیدهٔ من یک زمان نهان گردد
هزار قطرهٔ خونم ز دیدگان بچکد
ز دست دیده و دل روز و شب به فریادم
ز بس که خون دل از دیدهام روان بچکد
گهر چو رستهٔ دندان او کجا باشد؟
که قطرهای است از ابر درفشان بچکد
چو ترک عربده جویش سنان غمزه کشد
عجب نباشد اگر خونش از سنان بچکد
اگر به نرگس مستش نظر کنم از شرم
هزار قطره گلابش ز ارغوان بچکد
به یاد آتش و آب لب شکرریزش
«هزار بیت بگویم که آب از آن بچکد»
چو وصف گوهر دندان او کند حیدر
هزار لؤلؤ شهوارش از زبان بچکد
به حرف من چو نهاد این زمان نگار انگشت
به اشک دیدهٔ خونین کنم نگار انگشت
بگفتم از لب شیرین مرا بده کامی
نهاد بر لب شیرین آبدار انگشت
محقق از خط ریحان یار رشک برد
در آن زمان که نویسد خط غبار انگشت
از آن زمان که تو از دست من به در رفتی
همیگزیم به دندان هزار بار انگشت
اگر چنان که تو با ما بدین نسق باشی
برآوریم ز دستت به زینهار انگشت
چو گویم اشهد ان لا اله الا الله
برآوریم به پیش تو آشکار انگشت
ز حیدر- ای صنم!- ار خردهای پدید آمد
به حرف او منه- ای سرو گل عذار!- انگشت
دلم ز خطهٔ شیراز و قوم او شادست
که بِهْ ز خطهٔ مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هرکجا نگرم لعبتی پریزادست
طواف خطهٔ شیراز میکنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیفبنیادست
چو یار حورْوَشَم با شراب دست دهد
به لالهزار خرامم که جنتآبادست
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لالهعذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیریندهن نمیداند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمیخورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
عکس نوشته اشعار حیدر شیرازی
روزی است عید کز همه ایام خوشترست
وز روز عید، روی دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولی در میان گل
دربر گرفته یار گل اندام خوشترست
ای ناتمام! نسبت رویش به مه مکن
زآن رو که روی او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خویش دلم را رها مکن
کین مرغ پای بسته درین دام خوشترست
بیمار گشت حیدر و بر یاد لعل تو
هر دم که باده میخورد از جام، خوشترست
مطلب مشابه: اشعار زیبای مهستی گنجوی (کاملترین مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و مفرادت)

خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمیدهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفّهٔ صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
وآنگه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
نوروز و عید ماست که روی تو دیدهایم
وز شام غم به صبح سعادت رسیدهایم
ای نور دیده! چهرهٔ روشن به ما نمای
کز بهر دیدن تو سراپای دیدهایم
از آرزوی روی و لب جانفزای تو
صد باز پشت دست به دندان گزیدهایم
بگذر دمی به ناز که دیبای روی زرد
از احترام در قدمت گستریدهایم
از گنج وصل خویش ز بهر شفای دل
تریاک ده که زهر دمادم چشیدهایم
از بهر پای اسب تو در دامن بصر
دردانهها به خون جگر پروریدهایم
در زلف مشکبار تو چون حیدر ضعیف
پیوستهایم، وز همه عالم بریدهایم
از هر چه هست و بود، می خوشگوار به
وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو
دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حدیثم از گهر شاهوار به
چشم ملک ندید و نبیند به عمر خویش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حیدر! دمی مرو به تماشای نوبهار
زآن رو که روی دلبرت از نوبهار، به!
ساقی! بیار باده و مطرب بساز ساز
تا برگ عیش را بود از نغمه تو ساز
گر کعبه کوی دوست بود می کنم طواف
ور قبله روی یار بود می برم نماز
تا همچو باز دیده فروختم ز غیر
جز بر رخ تو می نکنم هر دو دیده باز
یک دم کرشمه ای کن و صد بی نوا بسوز
روزی عنایتی کن و با عاشقی بساز
تا قامت و رخ تو بدیدم نمی کنم
هرگز تفرج گل خندان و سرو ناز
رامین شدی و کعبه ی خود ساز کوی ویس
محمود باش و قبله ی خود کن رخ ایاز
حیدر! حمایت سر زلفش چه میکنی
کوته زبان چگونه حکایت کند دراز؟
نیست در عالم کسی همتای تو
من بنازم پیش سر تا پای تو
راحت جانی و نور دیده ای
لاجرم در دیده کردم جای تو
شور در فرهاد مسکین افکند
پسته ی شیرین شکرخای تو
از هوا چون گل دریدم پیرهن
تا بدیدم نرگس شهلای تو
حالیا امروز جان می پرورم
بر امید وعده ی فردای تو
از بلا هرگز نپرهیزد دلم
کربلای من بود بالای تو
حیدر بیدل غزل گویی کند
همچو بلبل بر گل رعنای تو



