اشعار حکیم نزاری (کامل‌ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ در قالب‌های مختلف)

در این بخش از سایت ادبی تک متن اشعار حکیم نزاری را برای همراهان گرامی قرار داده‌ایم. حکیم سعدالدین بن شمس‌الدین نزاری بیرجندی قهستانی (۶۴۵–۷۲۱ یا ۷۲۰ قمری) معروف به حکیم نزاری از سرایندگان بزرگ نیمه دوم سده هفتم و آغاز قرن هشتم، در روستای فوداج از توابع بیرجند زاده شد. وی را نخستین نویسنده دوره پس از الموت دانسته‌اند که پس از یک دهه بعد زاده شد و زبان شعر و تعبیرات و اصطلاحات صوفیان را برای پنهان کردن عقاید اسماعیلی خویش برگزید.

اشعار حکیم نزاری (کامل‌ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ در قالب‌های مختلف)

غزلیات

قیامت بر انگیخت ما را ز خواب

به محشر رسیدیم و خیر المآب

سرافیل وحدت فرو کوفت صور

ولی مرده دل در نیامد ز خواب

بر آورد از سوزناکان دمار

ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب

قیامت در این حال ما منتظر

وگر بر نیندازد از رخ نقاب

به دیوان روز مظالم به حشر

بماند خجل از سوال و جواب

چه آن جا به کارست از این جا ببر

چو بردی ز فردوس بشنو خطاب

به زلزال ارض و به طی سما

چه حاجت تو را وقت خود بازیاب

وگر هم بر افتد زمان و زمین

مخور غم چو ایمن شدی از عذاب

به زاری نزاری فرومانده ای

چو مجرم میان ثواب و عقاب

حساب ار به اعمال و کردار ماست

خدایا مکن نا امید از ثواب

مکن ملامتم ای شیخ اگر چه نیست ادب

صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب

حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر

به روی دوست از آن می خورم شراب عنب

عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند

که عاقلان جهان منکر من اند اغلب

حریف پای خم و یار دست جام می ام

مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب

زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست

شبی به کام نبردم به روز و روز به شب

مگر شبی که دل آرام داشتم در بر

مگر دمی که لب جام داشتم بر لب

اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار

به واجب از همه اسباب می شوند سبب

ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری

ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب

حسود عیب کند بر من و عجب نبود

مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب

بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی

کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب

مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب

بیار باده و گوهر هرچه باد امشب

کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف

رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب

مگر زمانه ببخشود بر من مسکین

که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب

صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید

که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب

جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص

جز از برای تمنای من نزاد امشب

اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست

که آسمان در فردوس برگشاد امشب

چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست

نزاریا بستان از زمانه داد امشب

چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب

چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم

وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم

علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب

به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد

محبت دگری با محبت محبوب

هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر

که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب

فراق لیلی و بی صبری من مجنون

نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب

نزاریی که به دیوانگی سمر باشد

از او محال بود صابری هم از ایوب

مطلب مشابه: اشعار زیبای فلکی شروانی در قالب های قصیده، غزل، رباعی، قطعات و ترکیبات

غزلیات

قیامت است سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامت است نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب

به قهر می روم و نیست آن مجال که باز

به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب

پدر به صبر نمودن مبالغت می کرد

که ای پسر بس از این روزگار بی ترتیب

جواب گفتم از این ماجرا بس ای بابا

که درد ما نپذیرد دوا به جهد طبیب

مدار توبه توقع ز من که در مسجد

سماع چنگ تامّل کنم نه وعظ خطیب

به مکتب از چه فرستادی ام نکو ناید

گرفت ناخن چنگی به ضرب چوب ادیب

هنوز بوی محبت زخاکم آید اگر

جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب

به اختیار نزاری سفر نکرد آری

ستم غریب نباشد ز روزگار غریب

زهی قدر من گر وصال حبیب

دگر باره روزی شود عن قریب

چلیپای زلفش کنم طوق حلق

چنانش پرستم که رهبان صلیب

چو مجنون به عشق و چو لیلی به حسن

من و او قریبیم و هر دو غریب

ز حوران نگوید دگر وز بهشت

اگر چشم مستش ببیند خطیب

ز روح عرق چین خوش بوی او

ندارد گلاب نسیمی نصیب

عرق چین او هم چو انفاس روح

دهد مرده را زندگانی به طیب

به معجز مسیح است گویی که هست

لبش را همین معجزات عجیب

مرا از مبادی فطرت مگر

نیاموخت جز عشق بازی ادیب

مداوای عاشق عقاقیر عشق

علاج نزاری چه داند طبیب

به عشق ار کنی نسبت خود درست

چو تو کس نباشد حسیب و نسیب

بیمار عشق را چه مداوا کند طبیب

تعلیم عاقلانه مده گو مرا ادیب

ما توبه در مقابل عصیان نیاوریم

تمکین عاقلان ز مجانین بود عجیب

زنّار اگر ببندم و ساکن شوم به دیر

ماییم و عشق و هرچه اشارت کند حبیب

در دین توبه مذهب ما هیچ فرق نیست

از طیلسان ملت اسلام بر صلیب

آری تو بر مراتب ابداع طالبی

اما تو را نصیب نکردند از آن نصیب

احول به هیچ وجه نبوده ست راست ببین

زین پیش گفته اند که اعما بود غریب

با مدعی بگوی نزاری که روی دوست

پوشیده نیست الّا بر دیده ی رقیب

ترجیعات

ای دل ز بلا مکن تحاشی

جان بر سر دل چرا نباشی

در آتش و آب حرص و آزی

تا طالب نان و دیگ باشی

ایام لویشه کرده بوده‌ست

یعنی که گرو به یک لواشی

باری به رقیب دوست گفتم

ریش دل ما چه می‌خراشی

معشوق تو گفت در حضورست

اما تو طلب‌گر معاشی

از خلق نزاریا نهان باش

گرچه به فجور و فسق باشی

آری که نه راز پادشاهان

مکشوف کنند بر حواشی

نی نی سخنی بزرگ گفتی

یعنی که تو هم ز خواجه تاشی

دریاب که سرّ ارجعی چیست

تا پس رو نقد وقت باشی

هر طایفه مانده اند موقوف

در منکر نهی و امر معروف

ای امت انبیای مرسل

عمر از پی نسیه کرده مصروف

تا چند توان به جهل بودن

بر رای و قیاس خویش مشعوف

پیغمبر ما چرا به معراج

گشته ست به جبرئیل موصوف

یعنی ز حجاب خود برون آی

تا بر تو شود رموز مکشوف

هرگز نرسی به قصر مقصد

ساکن به خرابه های مالوف

از غصه بر کشیده ایوان

مسکن به خرابه می کند کوف

وز ننگ وجود خرقه پوشان

هرسال غنم بیفگند صوف

جز پس رو امر و آمر وقت

فی الجمله به کس مباش موقوف

تا کی بت وهم پروریدن

در هاویه هوا دویدن

از بهر نخ و نسیج و کم خا

بر خویش چو کرم غز تنیدن

کم خا چه کنند ژاژ کم خا

کرباس طلب کفن خریدن

ار مکتسب حلال باید

پیراهن آخرین بریدن

شد سیر دلم ز اهل طامات

وز موعظه گفتن و شنیدن

سرچشمه آب زندگانی ست

زین چشمه ببایدت شمیدن

یک جرعه ز جام عشق و سد جم

کو صبر و لیک تا چشیدن

دوش آمد و گفت ای رمیده

تا چند به غفلت آرمیدن

تعجیل کن و زپای منشین

زنهار که تا به ما رسیدن

ترجیعات

رباعیات

در سایه خویش گوشه ای ده ما را

و ز خرمن خویش خوشه ای ده ما را

چیزی دگر از تو آرزو می نه کنیم

از خوان نیاز توشه ای ده ما را

کردیم به ناکام بسیج ره را

بگذاشته بیهوده دل ابله را

گفتم مگر از وصل شبی عید کنم

چون ابر حجاب شد ندیدم مه را

گفتم به وصال وعده دادست مرا

اقبال دری دگر گشادست مرا

چشمم به درست و گوش بر در و او خود

چون حلقه برون در نهادست مرا

من با که بگویم که چه افتاد مرا

بازم چه لطیف و چست بر داد مرا

در بندگی خویشتنم نپذیرفت

و آنگاه ز جمله کرد آزاد مرا

دیریست که انتظار می داد مرا

با وصل شبی قرار می داد مرا

گفتم مگرم دهد کناری ز میان

از خود ز میان کنار می داد مرا

ایزد که به عز و ناز پرورد مرا

همواره به لطف خویش غم خورد مرا

زد بر سر بالای جهان خیمه من

و انگشت نمای عالمی کرد مرا

با دل گفتم کجا شد آن حشمت ما

مخدوم نمی خواست مگر خدمت ما

آری به خداوند تعالی ور نه

ما را به که بگذاشت ولی نعمت ما

رفتی و دگر یاد نکردی از ما

هم در نظری سیر بخوردی از ما

ما خود پی دل رویم تو در خانه

فارغ بنشین چو دل نبردی از ما

در هیچ صدف نیست چند دردانه ما

جای دگر نبود چو جانانه ما

هرگز دیدی حاضر و غایب یاری

در خانه خود نشسته هم خانه ی ما

تن بود گرو کرده جان از مبدأ

جان عاقبت الامر ز تن گشت جدا

تن رفت به خاک باز و جان شد بر عرش

یعنی همه فانی اند و باقیست خدا

ای ذات تو مطلقا همه چون و چرا

از هستی خویش یک نظر بخش مرا

آنجا که تویی کس دگر چون باشد

من خود به در آیم از دگرها تو در آ

بوی گل رز کرد مرا مست و خراب

نوباوه گلی کرد به صد دست در آب

در کشتی می نشین که طوفان ورع

بسیار محیط عقل کردست مراب

هنگام صبوح چون درآیی از خواب

در خواه ز باقیات دوشینه شراب

بر سر کش و دست بر زن و پای بکوب

عشرت به غنیمت کن و فرصت دریاب

ابیات پراکنده

ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم

ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم

آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم

کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم

روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده

می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم

سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد

بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم

مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم

هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم

به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری

که مکوشید به آزار دل بی خویشم

نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم

ببرد در طلب وصل روزگار دلم

بر آتش است درونم چو کوره ی حداد

چگونه بر سر آتش کند قرار دلم

در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود

به گردِ سینه برآید هزار بار دلم

چنان که مادر مشفق عزیز فرزندی

غمت به مهر گرفته ست در کنار دلم

چو نیست منزلش اندر خورِ نزول غمت

بود ز روی خیال تو شرم سار دلم

کدام دل، ز کجا دل، که راست دل، کو دل

که از دو دیده برون کردی ای نگار دلم

چو قطره قطره برون شد ز دیده چون گویم

ز من مکابره بر بوده ای بیار دلم

گر اختیار دل از دست پیش ازین رفته ست

کنون ز دست بشد هم چو اختیار دلم

چنان مکن که به حسرت فرو شود جانم

که بس به درد فرو شد به انتظار دلم

چه سود اگرچه بگویی بسی ز بعد وفات

که از وفات نزاری بسوخت زار دلم

مطلب مشابه: اشعار سنایی (کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی)

ابیات پراکنده

دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم

گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم

تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت

که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم

به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را

نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم

معلق است به مویی زمانه را گردن

از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم

چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر

که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم

گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست

ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم

بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان

بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم

نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم

شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم

چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم

هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم

ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم

ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم

ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد

گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم

شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال

چنان که موج زند آب دیده بر چشمم

زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون

زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم

حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت

غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم

کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت

به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم

حیا نمی کند از روی خلق و معذور است

چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم

مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است

از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم

رقیب گفت نزاری سرت نمی باید

نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟

نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت

اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا