اشعار امیر معزی در قالب های غزل، رباعی، مثنوی، ترکیبا و ترجیعات

اشعار امیر معزی در قالب های غزل، رباعی، مثنوی، ترکیبا و ترجیعات را در تک متن خوانده و لذت ببرید. معزی شاعر بزرگ دربار ملکشاه سلجوقی بود و از سوی این پادشاه لقب امیر گرفت. پس از مرگ ملکشاه، معزی به سلطان سنجر درآمد. روایت شده است که روزی در شکارگاه تیر سلطان به سینه او خورد و او هر چند از زخم این تیر زنده ماند، امّا مدت‌ها تیر در سینه‌اش جای داشت و از آسیب آن رنج می‌برد. معزی در سال ۵۲۱ هجری قمری وفات یافت.

اشعار امیر معزی در قالب های غزل، رباعی، مثنوی، ترکیبا و ترجیعات

غزلیات

مرا نگارا با روی تو چه جای غم است

که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است

بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس

بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است

تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم

دلی ‌که جای تو باشد درو چه جای غم است

مرا دلیلی‌ست کز عشق در جهان مثل است

تو را رخی است که از حسن در جهان علم است

خطّی است‌ که بر عارض آن ماه تنیدست

یا دست فلک غالیه بر ماه‌ کشیدست

یا رهگذر مورچگان است به ‌گلبرک

یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست

در جمله یکی خط بدیع است‌که آن خط

صد توبه شکسته است و دو صد پرده دریدست

من عاشق آن تُرک پریزاد که او را

هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست

صورتگر چین از حسد صورت خوبش

هم خامه شکسته است و هم انگشت‌ گزیدست

من از همه املاک دلی دارم و جانی

و اندر دل و جانم گل شادی شکفیدست

دل دوستی یار دلارام‌ گرفته است

جان بندگی شاه جهاندار گزیدست

گر تو پنداری که رازم بی‌تو پیدا نیست هست

یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست

یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو

چشم ‌گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست

ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم

آب و آتش تا ثَری و تا ثُریّا نیست هست

گر تو پنداری که بی‌وصل تو جان اندر تنم

مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست

ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار

در دِماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست

گر گمان تو چنان است ای صنم ‌کز عشق تو

این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست

این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود

ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست

ای روی تو رخشنده‌تر از قبلهٔ زردشت

بی‌روی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت

‌عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت

جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت

هر چند همه جور و جفای تو کشیدم

هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت

برخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب

پر لاله کنم دامن و پر مشک‌ کنم مشت

مطلب مشابه: اشعار جهان ملک خاتون (غزلیات، رباعیات، قطعات، مثنوی و …)

غزلیات

از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد

از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد

بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست

بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد

داد من از دلبری است کاو ندهد داد من

گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد

نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم

عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد

آن‌که ازو شوخ‌تر چشم زمانه ندید

وان که ازو خوب‌تر خلق زمانه نزاد

امروز بتم تیغ جفا آخته دارد

خون دلم از دیده برون تاخته دارد

او را دلم آرامگه است و عجب این است

کارامگه خویش برانداخته دارد

صد مشعله از عشق برافروخته دارم

تا صد علم از حسن برافراخته دارد

جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد

زیرا که از آغاز تو را باخته دارد

صد سلسله دارد ز ‌شبه ساخته برسیم

وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد

مرا گذر به‌سوی کوی یار باید کرد

زدیده بر سرکویش نثار باید کرد

چو در فتاد به‌دام آن نگار سیم اندام

سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد

چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد

‌در سرای به قفل استوار باید کرد

همه حدیث سماع و شراب بایدگفت

همه حکایت بوس وکنار بایدکرد

وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج

شراب و بوسه علاج خمار باید کرد

چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا

نخست باری تدبیر یار باید کرد

شفیع باید بردن مگر بسازد یار

چو یار ساخته شد سازگار باید کرد

مشک نقاب قمر خویش ‌کرد

سیم‌ حجاب حجر خویش کرد

تا من بیچارهٔ دل خسته را

عاشق اندوه بر خویش کرد

عیش من از ناخوشی آن خوش پسر

همچو شرنگ از شکر خویش‌کرد

دید دلم ناوک مژگان او

حلقهٔ زلفش سپر خویش کرد

کردم با او ز لطافت بسی

آنچه پدر با پسر خویش کرد

ترکی ‌که همی بر سمن از مشک نشان ‌کرد

یک باره سمن برگ به شمشاد نهان‌کرد

تا ساده زَنَخ بود همه قصد به ‌دل داشت

واکنون که خط آورد همه قصد به‌جان کرد

چون زلف به خم بود مرا پشت به‌ خم‌ کرد

چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد

دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد

خون بسته مرا باز بدان بسته میان‌کرد

گفتم که‌ کمر باز کنی طبع دژم‌ کرد

گفتم که مرا بوسه دهی روی‌گران‌کرد

در جستم و بگرفتم و بنشاندم و گفتم

یارب زچنین روی نکو صبر توان کرد!

صد بوسه زدم بر دهن و زلفش وگفتم

صد شکر مرآن راکه چنین زلف و دهان‌کرد

رباعیات

مخلوق فراوان است الله یکی است

وانجا که حقیقت است درگاه یکی است

هستند ستارگان بسی‌، ماه یکی است

بسیار ملک هست‌، ملکشاه یکی است

دولت‌ که همه جهان به‌سنجر دادست

داند به‌ یقین که خوب و درخور دادست

سنجر که وزارت به مظفر دادست

شک نیست که حق به‌ دست حقور دادست

نور ملک ای ملک به نام تو درست

دور فلک ای ملک به دام تو درست

کان ظفر ای ملک به‌ کام تو درست

جان طرب ای ملک به جام تو درست

آتش تیغی و تا به محشر تف توست

باران صفتی و هفت‌کشور صف توست

جم دولتی و قوام دین آصف توست

دریاکفی و همه جهان درکف توست

ای شاه دل روشن تو جوشن توست

عالم شده روشن از دل روشن توست

پریدن جبریل به پیرامن توست

صید ملک‌الموت سر دشمن توست

ای یار چو روزگار یار من و توست

بس کس که حسود روزگار من و توست

این باده که اندوه‌گسار من و توست

برگیر و بیا که ‌کار کار من و توست

دولت ‌که تو را داد به من زایل نیست

وین دل‌که مرا داد به تو غافل نیست

از دولت و دل هر چه رود باطل نیست

بی‌دولت و دل مراد کس حاصل نیست

تا دین باشد به جز یکی یزدان نیست

تا ملک بود به جز یکی سلطان نیست

بر هر دو برون از آن و زین فرمان نیست

آن بی ‌این نیست هرگز این بی‌ آن نیست

بیدادی و فتنه در جهان آیین نیست

شادند جهانیان و کس غمگین نیست

گل هست به باغ ملک اگر نسرین نیست

رکن‌الدین هست اگر معزالدین نیست

در عشق توام امید بهروزی نیست

وز عهد شب وصال تو روزی نیست

از آتش تو دلم چرا می‌سوزد

چون هیچ تو را عادت دلسوزی نیست

در راه نسا ای ملک پاک سرشت

جز سنگ ندیدم به دل سبزه و کشت

دوزخ دره‌ای گذاشتم ناخوش و زشت

چون پیش تو آمدم رسیدم به بهشت

آن‌کس‌که چراغ مهر تو در بر یافت

در خاک به فر دولت تو زر یافت

وان‌کس که خیال کین تو در سر یافت

در آب ز روی خویش نیلوفر یافت

تا از برم آن یار پسندیده برفت

آرام و قرار از دل شوریده برفت

خون دلم از دیده رواست از آنک

از دل برود هر آنچه از دیده برفت

قطعات

جهاندار شد صدر دین در وزارت

سپهدار شد شمس دین در امارت

ز جد و پدر یادگار اند هر دو

یکی در امارت یکی در وزارت

تیر شه را به‌ نظم بستودم

شکر کرد و به‌ فخر سر بفراشت

آمد و بوسه داد سینهٔ من

رفت و پیکان به‌ سینه در بگذاشت

من ندانم که این ودیعت را

سینه تا کی نگاه خواهد داشت

نه بس بود که در غزل یار و در مدیح

طبعی بود لطیف و زبانی بود فصیح

معشوق سازگار بباید گه غزل

ممدوح مال بخش بباید گه مدیح

قطعات

زان خط تو که همی بردمد از عارض تو

کس نگوید که جمال تو دگر خواهد شد

عارض نازک تو بر صفت گل تازه است

زینت تازه گلت سُنبلِ تَر خواهد شد

گر دلم بر رخ تو شیفته و فتنه شدست

بر خطت فتنه‌تر و شیفته‌تر خواهد شد

ای پسر گر خط مشکینت چنین خواهد بود

نه بر آنم ‌که مرا با تو به سر خواهد شد

به سر کار تو هر چند که در می‌نگرم

دل و دینم به سر و کار تو در خواهد شد

ای وزیری‌ که همت تو همی

عدم سائلان وجود کند

شرم دارد زمانه با چو تویی

که ز حاتم حدیث جود کند

گر سر از خاک برکند حاتم

خاک پای تو را سجود کند

جهان ‌گشاده ثنای تو را چو شیر دهان

زمانه بسته رضای تو را چو تیر کمر

غبار موکب تو کرده چشم گردون کور

صهیل مرکب تو کرده گوش گردون کر

فکند رمح تو هر ساعتی از آن مردم

ربود تیغ تو هر لحظه‌ای از آن لشکر

هزار جوشن و تن در میانهٔ جوشن

هزار مغفر و سر در میانه مغفر

دریاست خاطر من و گوهر در او سخن

در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار

شعری که خاطرم به معانی بپرورد

باشد یکی طویله پر از در شاهوار

در نقد و در شناختن شعرهای خویش

بر همت و کفایت تو کردم اختصار

تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست

تا هست در میانهٔ ‌گیتی عزیز و خوار

بادی بلند و دشمن تو باد سرنگون

بادی عزیز و حاسد تو باد خاکسار

اقبال همنشین تو بالصیف و الشتاء

توفیق رهنمای تو فی‌ اللیل و النهار

مطلب مشابه: اشعار امیرخسرو دهلوی (غزلیات، رباعیات، مثنویات، قصاید و …)

قصاید

هزار شکر کنم دولت مؤیّد را

که داد باز به من دلبر سَهی قد را

از آتش دل مشتاق و از بلای فراق

فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را

چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله

به نور وصل بَدَل ‌کرده نار مُوقَد را

بتی که چنبر خورشید کرد عنبر و ند

که ‌کرد چنبر خورشید عنبر و نَدْ را

وگر به عُقْده رأس اندرون گرفت قمر

مر ا‌َهْرمن به حمایت گرفت فَرْ‌قَد را

وگر به ناصیت روز شب مُعَقّد شد

اسیر گشت دل من شب مُعَقّد را

وگر به ساحت‌ گلزار یافت مورچه راه

گرفت مورچه دامن گل مُورّد را

وگر ز مشک سرشته نوشت دست جمال

به‌گرد تختهٔ سیمین حروف ابجد را

وگر طراز مدیح من است بر دفتر

محلّ مَجْد و عُلوّ مِهتَر مؤیّد را

کمال دولت عالی سَرِ فضایل و جود

ابوالرضا فضل‌اللهِ محمد را

مُقَدَّمی که جهانی است فرد از حکمت

مطیع‌ گشته جهان این جهان مفرد را

مدام خدمت او سنت مؤکد شد

قضا فریفته شد سُنّت مؤکّد را

ز بُورضاست جهان را همیشه نور و نوا

چنانکه زینت و زیب از رضاست مَشْهد را

که را خبر بود از سد جاه و حشمت او

هبا و هَزْل شِمارَد سِکندری سد را

ایا ستارهٔ احسان و آفتاب سَخا

که آسمان تو بینم سریر و مسند را

تو آن‌کسی که چو مهد ملوک مهدی‌وار

همی نظام دهی عالم مُمَهّد را

به‌ دین پاک تو جایی بلند یافته‌ای

به جِدّ و جهد أب و جَدّ نیافتی جد را

حروف ابجد اگر تا ابد کنی تضعیف

فزون از آن به تو فخرست مر أب و جَدّ را

تو آن کسی که ز نام تو یافت استحقاق

کمال دولت عالی بقای سرمد را

به روزگار تو گر نصرِ احمد آید باز

خجل ‌کنند عبید تو نصرِ احمد را

چو از عدم به وجود آمدی، عدم کردی

به جود خویش وجود نهایت و حد را

به زیر پای تو خاک زمین شود عَسْجُد

از آنکه دست تو چون خاک‌ کرد عَسجَد را

کجا بود شَبَه خامهٔ تو چون شب قدر

چه قدر باشد مر لؤلؤ و زَبَرجَد را

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا