مجموعه اشعار دلنشین نظیری نیشابوری (غزلیات، قصاید، رباعیات)

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از اشعار دلنشین و زیبا از نظیری نیشابوری، شاعر نامدار سده دهم هجری را گردآوری کرده است؛ شاعری که با غزلیات لطیف، قصاید پرشکوه و رباعیات معناگرا، جایگاهی برجسته در ادب فارسی دارد. اشعار نظیری آمیزه‌ای است از عشق، عرفان، زیبایی‌گرایی و اندیشه‌های انسانی که در قالبی فاخر و موزون بیان شده‌اند. اگر به‌دنبال گلچینی از بهترین سروده‌های او هستید که هم دل‌انگیز و هم ادیبانه باشند، این مجموعه می‌تواند سفری دلپذیر در جهان شعر فارسی با امضای نظیری نیشابوری برایتان رقم بزند.

نظیری نیشابوری

غزلیات زیبا از نظیری نیشابوری

آن که شب داد توبه ام ز شراب
امشبم باز دید مست و خراب
لب ساغر چنان زنم بوسه
که درآرم حریف را از خواب
مزه کز راح آتشین گیرم
خاک را در دهان بگردد آب
عضو عضوم پرند از مستی
کاهلی ها همه شوند شتاب
ظرف لبریز کردم از باده
همچو ماه دو هفته از مهتاب
ره مستی گرفته جانب دوست
می روم تا برآرمش ز حجاب
محوتر می شوم ز خود هر دم
رفتم از دست مطربا دریاب
قوتم نیست پست کن پرده
طاقتم نیست گوش چنگ متاب
بر «نظیری » مگر ببخشایند
به جزع وانمی شود این باب

اذا ماشئت ان تحیی حیوة حلوة المحیا
به رسوایی برآور سر ز مستوری برون نِهْ پا
حدیث حسن و مشتاقی درون پرده پنهان بود
برآمد شوق از خلوت نهاد این راز بر صحرا
ز خط و خال رخسارش قضا شکل نمود اول
قلم برداشت هر ذره ورق پر گشت از انشا
در آن گلشن هوا بودم که مستی زاد از نرگس
در آن مجلس صفا بودم که عشق از حسن شد پیدا
به زحمت اتصال افتد، چو پیوندی برید از هم
به فرصت قطره دریا می‌شود، چون قطره شد دریا
کجا ناز و نیاز عاشق و معشوق کم گردد
ز حاجت حسن مستغنی و ما محتاج استغنا
شراب و شاهد و میخانه و ساقی همه دلکش
به این خمار بی‌پروا سری داریم و صد سودا
تقاضا بر تقاضا می‌رسد زان سوی دل هر دم
زمانی نیستم خالی فغان زین شوق کارافزا
اگر نالم ز حرمان رخ مگردان حسبة لله
قیاس وصل و محرومی گلستانست و نابینا
درون بیت احزان پیر نابینا چه می‌داند
که شهری بر سر سودای یوسف می‌کند غوغا
«نظیری» گر طمع داری که مقبول جهان باشی
فلا تحسد و لاتبخل و لاتحرص علی الدنیا

مانند سراب بند بر پا
بیهوده شدیم دشت پیما
بی بحر نموده شکل ساحل
بی آب نموده موج دریا
سر داده به باد بود و نابود
بگرفته ز خاک عرض و پهنا
بر اوج رسیده گه ز پستی
در پست فتاده گه ز بالا
چون ظلمت نیستی درآمد
نه ماند رخ و نه ماند سیما
در نای دمید دم مغنی
لب بست و فرو نشست غوغا
عاشق که و عشق چیست؟ دانی
درمانده و درد بی مداوا
سرگشته مطلب محالیم
ای کاش نبود این تقاضا
آخر به چه مایه قرب جوییم
بال و پر مور و راه عنقا
آتش نشود به باد خاموش
از سر نرود به فکر سودا
چون حق نشود عیان «نظیری »
گوییم که لااله الا

خانه در کوی مغان کردم خراب
عاقبت هم طبع گشتم با شراب
دهر پیرم کرده اما ذوق عشق
گرم تر دارد مزاجم از شباب
از جوانی هست ذوقی در سرم
از نمک ماندست شوری در کباب
هرچه خوانم از ورق شویم به اشک
عشقم افتادست بر درس و کتاب
زنده دارد مرد را آثار مرد
نام گل باقی است چون گردد گلاب
گوش بر تشریف فرمانم که هست
جان مشتاقم سئوالش را جواب
بر امید او به معجز بسته ام
باد را بر خاک و آتش را بر آب
چاره ناسور تسلیم است و بس
خلق مرهم می نهند از اضطراب
به که پوشم چشم ازین دل خفتگان
روی بیداران مگر بینم به خواب
چشمه حیوان «نظیری » هیچ نیست
عالمی تاریک و قحط آفتاب

عشق تو بند علایق ز ره ما برداشت
هرکه مجنون تو شد سلسله از پا برداشت
جنس ارزنده و ارباب بصارت مشتاق
نتوان دست ز بیعانه سودا برداشت
چون توان گشت کنون ساکن خلوتگه باغ
مجلس آراست گل و مرغ تقاضا برداشت
دست در گردن معشوق حمایل دارم
نتوان کف پی هر عرض تمنا برداشت
عارفان گوشه چشمی به دو عالم ندهند
هر کجا باد نقاب از رخ زیبا برداشت
محضر بندگی از مرتبه من بیش است
این نشان را دل مفلس ز کجا تا برداشت
پرده می بایدم آویخت که هرکس نگریست
شرح سودای تو را نسخه ز سیما برداشت
بس که نازک دلم از عشق حدیثی تا رفت
اشکم از پرده برون آمد و غوغا برداشت
طفل در گریه «نظیری » چو تو کافرخو نیست
پدرت تا ز کدامین در ترسا برداشت

صافی شوم از کون که در درد صفا نیست
بر عرش زنم جوش که در خمکده جا نیست
رویم همه چون سایه، که در خدمت خورشید
صد گونه سجودست که در خدمت ما نیست
لطف نظر سوختگان تابش برقست
اینجا پر پروانه طلب بال هما نیست
چندان که در آن جعبه خدنگ است نصیبست
در همت ما جستن و در شست خطا نیست
بخرام به گلشن که پی سیر و صبوحی
پیغام گلی نیست که با باد صبا نیست
توفیق نکوکاری ما و تو عطاییست
اخلاص به دینار و مروت به بها نیست
صدگونه دوا بر سر هر شاخ گیاهیست
اما چو تو را درد ندادند دوا نیست
گر کفر و ضلالت بود ار دین و هدایت
خوش باش که کار ازلی جز به عطا نیست
با حکم قضا ساز که در دیر «نظیری »
مقبول فغان نیست نمازی که قضا نیست

منشین به شاهد آب رخ پارسا مبر
آیینه صفا به دم بی صفا مبر
دور از طریق تهمت اگر جیب مریم است
دل های پاک معتقدان را ز جا مبر
از کوی چون به جانب خلوت روان شوی
گر سایه همره تو شود از قفا، مبر
تا زخم طعنه زن نخوری در سرای خویش
بیگانه را درون مگذار آشنا مبر
آیینه ات ز هم نفسان تیره می شود
سیمای حسن مشکن و رنگ حیا مبر
تلخت شکر شود و به لب انگبین مده
خارت سمن شود به گذار صبا مبر
نالان مگرد و قیمت ما را سبک مساز
گریان مباش و آب رخ کار ما مبر
بودن به طبع خوش منشان کار مشکل است
نازک دلی به سر نرسانی عنا مبر
حرز جمال خود ز «نظیری » طلب نمای
جز سوی حفظ ظاطر او التجا مبر

امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر

مطلب مشابه: غزلیات زیبا از شهریار تبریزی {اشعار زیبا به همراه عکس نوشته}

نظیری نیشابوری

رباعیات عاشقانه و دلنواز از نظیری نیشابوری

یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خون بهایی نزدیم
صد قافله شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم

شد درد حواله از ازل بر تن ما
عشاق کنند وام از خرمن ما
بر گردن چون تویی گرانی حیفست
گر درد تو خون ماست بر گردن ما

می آمد و صد سپاه ناز از دنبال
جولان به زمین و آسمانش پامال
یک دیدن و کشور از جنون شورانگیز
یک جلوه و عالم از پری مالامال

اسرار گلستان به بصارت دریاب
مرغان بخروشند عبارت دریاب
ز آیینه گل کرشمه نرگس را
دریافته سرو باغ اشارت دریاب

آن کیست که بازم ز بت کیش آورد
صد مرحله ام با جگر ریش آورد
این پرده نشین کجاست؟ کز چندین راه
با صد طلبم به خانه خویش آورد

طی املم به جهد و پرواز نشد
کارم به طواف و سعی دلساز نشد
هرچند که بر کعبه تنیدم زنار
این رشته کفرم از میان باز نشد

ای بلبل بی قرار غوغا بردار
بخروش و گره از دل شیدا بردار
خوبی بهار شد به افسوس بنال
گل می رود از قفاش آوا بردار

شب مست ز خانقه برونم بردند
تا دیر به نعل واژگونم بردند
گفتند به سوی دوست از کعبه درای
وز راه خرابات درونم بردند

زین بیم که آورد طرب تفرقه بار
بلبل نکند به باغ یک جای قرار
گل جامه دریده بر سر شاخ آید
از بس که به دامنش درآویزد خار

از ضعف تنت رفته توان همه کس
وز درد تو خسته استخوان همه کس
یک تن ز ملامت تو بی دردی نیست
پیوند به جان تست جان همه کس

از حسرت من حاصل دوران همه ذوق
وز کام دلم نصیب حرمان همه ذوق
شام عمرم چو مرگ عاصی همه غم
روز مرگم چو عید طفلان همه ذوق

یک قوم مسافر ز سرمایه خجل
جویای تو گشته ایم منزل منزل
نرخ خبر تو نیست هرچند که ما
جان بر سر جان نهیم و دل بر سر دل

دنباله دو خاطر خودرای خودم
بی زحمت ره آبله پای خودم
صد پرده درم ز خود نیایم بیرون
صد مرحله پیمایم و بر جای خودم

از دوست منادیست اندر رگ و پوست
کان می بردت به جانب کعبه دوست
لبیک تو پاسخ ندا کردن نیست
پنهان طلبی اگر نه از جانب اوست

اندر ره و بی ره همه جا گردیدیم
با مؤمن و کافر آشنا گردیدیم
بتخانه و کعبه ام به مقصد نرساند
ره پای و سری نداشت و اگر دیدیم

در هجر تو مرگ همنشینم بادا
منظور دو دیده آستینم بادا
گر بی تو به کام دل برآرم نفسی
یارب نفس بازپسینم بادا

مطلب مشابه: اشعار کلی از رودکی { شامل مثنوی ها، قطعات، قصاید و رباعیات}

نظیری نیشابوری

قصاید نظیری نیشابوری

چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را

بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب

مطلب مشابه: اشعار کوتاه و دلنشین صائب تبریزی / تک بیتی های زیبا به همراه عکس نوشته از صائب تبریزی

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا