متن درباره فریاد / جملات احساسی و سنگین درباره فریاد و فریاد زدن

متن درباره فریاد را در تک متن قرار داده ایم. متن ادبی یا فلسفی که بر مفهوم «فریاد» تمرکز دارد، معمولاً نمادی عمیق از رهایی عاطفی، اعتراض اجتماعی و بیداری وجودی است.

متن درباره فریاد / جملات احساسی و سنگین درباره فریاد و فریاد زدن

جملات سنگین درباره فریاد

صدای فریاد را همه میشنون

هنر واقعی شنیدن سکوت است

فریادهای زده نشده، یواش یواش

چین و چروک‌ های روی صورت می‌ شوند

اومدم فریاد بزنم

دیدم معتاد سکوتم

You’re Allowed To Scream

You’re Allowed To Cry

But Do Not Give Up

شما اجازه دارید فریاد بزنید،

اجازه دارید گریه کنید،

اما اجازه ندارید تسلیم شوید.

درد که انسان را به سکوت وا میدارد

بسیار سنگین تر از دردیست که انسان رابه فریاد وامیدارد

انسان ها فقط به فریاد هم میرسند نه سکوت هم

فریاد ما بخاطره خشممون نیست،

بخاطر احساساتمونه ..

– نیازم فریاد ترجیهم سکوت! . . .️

دردی که انسان را به سکوت وا می‌ دارد

بسیار سنگین‌ تر از دردیست که انسان را به فریاد وا می‌ دارد…

و انسان‌ ها فقط به فریاد هم می‌ رسند، نه به سکوت هم!

فریادم را در گلو خفه کردم،

نه از ترس،

از خستگیِ شنیده‌نشدن.

دیوارها گوش دارند،

اما قلب‌شان سنگ است.

فریادم را در جیبم گذاشتم،

مثل سکه‌ای که دیگر جایی خرج نمی‌شود.

شب که می‌رسد،

آن را زیر بالشم می‌گذارم؛

شاید خوابِ یک انقلاب ببیند.

مادر،

دیشب فریاد زدم.

نه با دهان،

با انگشتانی که روی شیشهٔ بخارگرفتهٔ پنجره نوشتم:

«من هنوز زنده‌ام.»

فریادم را باد برد،

اما شیشه هنوز لرزید.

تو که خواب بودی،

نمی‌دانی چقدر صدایت در سرم پیچید؛

صدایی که می‌گفت:

«فریاد بزن، اما برای خودت.»

من زدم، مادر.

برای خودم.

و برای همهٔ شب‌ هایی که تو به جای من گریه کردی.

فریاد می‌زنم،

اما صدایم در سینه‌ام می‌ماند؛

مثل پرنده‌ای که بالش را در قفس شکسته‌اند.

می‌خواهم بگویم:

«من خسته‌ام،

من عاشقم،

من می‌ترسم،

من هنوز امید دارم.»

اما فقط یک نفسِ بریده بیرون می‌آید.

فریادم را می‌بلعم،

تا کسی نبیند

چقدر بزرگ است

این سکوتِ کوچک.

مطلب مشابه: متن درباره سکوت / جملات عمیق و سنگین درباره سکوت و سکوت کردن

جملات سنگین درباره فریاد

در واگن شلوغ،

مردی کنارم ایستاده بود؛

چشمانش خالی،

دستش روی میلهٔ سرد.

ناگهان فریاد زدم:

«کسی هست که هنوز آدم باشد؟»

همه برگشتند.

یک ثانیه،

جهان ایستاد.

بعد همه دوباره به گوشی‌هایشان خیره شدند.

اما آن مرد،

دستش را روی شانه‌ام گذاشت.

بدون کلمه.

فریادم جواب گرفت؛

با یک لمسِ خاموش.

عکس نوشته درباره فریاد

فریاد زدم در کوچهٔ دل،

معشوق خندید:

«صدای تو،

خودِ منم.»

سکوت کردم،

و فریاد،

سعدیدر آغوشش خوابید.

موجب فریاد ما خصم نداند که چیست

چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی

سعدی

فریادِ بی صدای درختی شکسته ام

تنها کنارِ نعشِ نحیفم نشسته ام …

سنگ‌ ها هم حرف‌ هایی می‌ زنند

گوش کن

خاموش‌ ها گویا‌ ترند

از در و دیوار می‌ بارد سخن

تا کجا دریابد آن را جان من

در خموشی‌ های من فریاد‌ هاست

آن که دریابد چه می‌ گویم کجاست

آشنایی با زبان بی‌ زبانان چو ما

دشوار نیست

چشم و گوشی هست مردم را دریغ

گوش‌ ها هشیار نه

چشم‌ ها بیدار نیست…

فریدون مشیری

تَن به غم داد دلم، چون که کسی یار نشُد

خوب فریاد زدم، خُفته ای بیدار نشُد……

در خاموشی من فریاد هاست…..🌱

تو چقدر مُفت فروختی ،

به فریاد همه ؛

زمزمه ی حالِ مرا ……

یا غیاثَ مَن لآ غیاثَ لَهُ

ای فریاد رس آنکه فریادرسی ندارد.️‍🩹

ای بهار ای بهارِ افسونگر

من سراپا خیالِ او شده‌ام

در جنونِ تو رفته‌ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده‌ام ..

فروغ فرخزاد

یاد بگیر..

گاهی نباید ناز کشید؛ آه کشید؛

دردکشید؛ فریادکشید؛

تنها باید دست کشید و …

رفت…

خاک می شوند

پشت درهای بسته

فریادهای بی صدا…

تو بگو

تا تو

چند پنجره

چند فریاد ؛مانده !…

سکوت میکنم

اما دلم بی وقفه فریاد میزند

چقدر جای تو اینجا خالیست ……

مطلب مشابه: متن درباره قوی بودن (جملات خفن و انگیزشی درباره قوی موندن در زندگی)

عکس نوشته درباره فریاد

متن های زیبا درباره فریاد زدن

و انسان‌ها فقط‌ به فریاد هم‌ میرسند،

نه به سکوت‌ هم …

سکوت میکنم اما دلم

بی وقفه فریاد میزند

چقدر جای #تُ،

اینجا خالیست …

گاهی ،

شک می کنم ، به خدا

که این منم ،

یا تو ،

که در من فریاد می کند

می کشد فریاد

نگاه تو

در قاب خالی دیوار…

آنقدر فریاد زده ام

که دیگر حتی خودم هم صدای فریادم را نمیشنوم

چه برسد به آن که باید مسکن این فریاد ها باشد​…

در کوچهٔ تنگِ خاطره، وقتی باران سرد روی شانه‌هایم می‌چکید، فریادم را در مشتم فشردم؛ نه از خشم، از ترسِ گم‌شدن. صدایش در گلویِ شب ماند، مثل دانه‌ای که زیر خاک منتظرِ بهار است. قدم‌هام خیس بود، اما قلبم خشک؛ فریاد را بلعیدم تا کسی نبیند چقدر دلم برایِ یک آغوشِ واقعی تنگ شده.

داخلِ آسانسورِ زنگ‌زده، وقتی در بسته شد و نورِ کم‌سو لرزید، فریادِ «بس است» در سینه‌ام کوبید. دکمهٔ طبقهٔ آخر را زدم، اما می‌دانستم بالا که بروم، همان پایینم. نفسِ عمیقی کشیدم؛ فریاد را به شکلِ یک لبخندِ تلخ درآوردم و به آینهٔ ترک‌خورده نگاه کردم. آسانسور ایستاد، در باز شد، من بیرون آمدم؛ فریادم هنوز در جیبم بود، گرم و زنده.

شبِ امتحان، زیر نورِ لامپِ زرد، وقتی کلماتِ کتاب مثل مگس دور سرم می‌چرخیدند، فریادِ «نمی‌فهمم» را در دندان‌هایم نگه داشتم. دستم لرزید، خودکار افتاد، صدایِ برخوردش با زمین، فریادِ واقعی‌ام شد. بلند شدم، پنجره را باز کردم؛ بادِ سرد صورتِ خسته‌ام را نوازش کرد. فریاد را به باد سپردم، نه برای جواب، برای این‌که بدانم هنوز می‌توانم نفس بکشم.

در صفِ نانوایی، وقتی بویِ نانِ داغ با بویِ عرقِ خستگی قاطی شد، فریادِ «چرا همیشه من آخرِ صفم؟» در گلویِ همه بود، اما هیچ‌کس نزد. پیرمردی کنارم سرفه کرد، نانی گرفت و رفت. من ماندم و فریادِ خاموشم؛ آن را در جیبِ کتم گذاشتم، مثل پولی که برایِ فردا ذخیره می‌کنم. نوبتم که شد، لبخند زدم و گفتم «دو تا سنگک»، فریادم خوابید، اما زنده ماند.

در اتاقِ کوچکِ بیمارستان، وقتی بویِ ضدعفونی با صدایِ دستگاهِ ضربان قاطی شد، فریادِ «نرو» را در مشتم نگه داشتم. دستِ سردش را فشردم، اما انگشتانش شل شد. فریاد را به شکلِ اشک بیرون ریختم؛ نمکِ آن روی لب‌هایم ماند. پرستار در را بست، من ماندم و فریادِ بی‌صدا؛ آن را زیر بالشم گذاشتم تا شب که خوابم ببرد، هنوز گرم باشد.

روی پشت‌بومِ نیمه‌تمام، وقتی شهر زیر پایم مثل جعبهٔ لامپ‌های شکسته برق می‌زد، فریادِ «کجایید؟» را به باد دادم. باد آن را چرخاند، به دودکش‌ها کوبید، برگرداند. نشستم، سیگاری روشن کردم؛ دودش فریادِ دومم شد. ستاره‌ای چشمک زد، انگار گفت «اینجام». فریاد را خاموش کردم، اما خاکسترش روی انگشتم ماند؛ یادآوریِ این‌که هنوز می‌سوزم، هنوز زنده‌ام.

در کافهٔ خلوت، وقتی فنجانِ قهوه‌ام سرد شد و موسیقیِ قدیمی آهنگِ جدایی را زمزمه کرد، فریادِ «دروغ گفتی» را در لیوانِ خالی ریختم. قاشق را چرخاندم، تلخی‌اش را مزه کردم. گارسون پرسید «چیزی لازم دارید؟» لبخند زدم، گفتم «نه». فریاد را با آخرین جرعه بلعیدم؛ حالا در معده‌ام می‌جوشد، منتظرِ لحظه‌ای که دوباره بالا بیاید، این بار بلندتر.

کنارِ رودخانهٔ خشک، وقتی سنگریزه‌ها زیر پاهایم غلت می‌زدند و خورشید پشتِ تپه غروب می‌کرد، فریادِ «برگرد» را به آبِ نبودن سپردم. باد برگ‌های مرده را برد، فریادم را هم. دستم را در جیبم فرو بردم؛ کلیدِ خانهٔ قدیمی هنوز آنجا بود. فریاد را به کلید آویزان کردم، مثل یادگاری که دیگر درِ جایی را باز نمی‌کند، اما هنوز سنگین است.

در آینهٔ ترک‌خوردهٔ مغازهٔ متروکه، وقتی سایهٔ خودم را دیدم که پیرتر از سنم بود، فریادِ «کی هستی؟» را به شیشه زدم. ترک‌ها بیشتر شد، اما جواب نیامد. دستم را روی شیشه گذاشتم؛ سرد بود، مثل خاطره‌ای که دیگر مالِ من نیست. فریاد را از آینه کندم، در جیبم گذاشتم؛ حالا هر بار دستم را در جیب می‌برم، انگشتانم زخمی می‌شوند، اما خونش گرم است.

زیر بارانِ ریزِ پاییزی، وقتی چترم سوراخ بود و آب از موهایم می‌چکید، فریادِ «چرا همیشه خیس می‌شوم؟» را در گودالِ خیابان ریختم. موجِ ماشین‌ها آن را برد، اما ردش ماند. چکمه‌ام را درآوردم، پاهایم را در آب سرد فرو بردم؛ فریاد دوباره بالا آمد، این بار به شکلِ خنده. خندیدم، خیس‌تر شدم، اما سبک؛ فریادم شناور شد، مثل برگِ زردی که بالاخره راهش را پیدا کرد.

در کتابخانهٔ ساکت، وقتی صفحهٔ کتابِ کهنه زیر انگشتم پاره شد، فریادِ «نمی‌خواهم فراموش کنم» را در خطوطِ جوهرِ محو پنهان کردم. کتابدار اخم کرد، اما چیزی نگفت. انگشتم را روی پارگی گذاشتم؛ کاغذ زخمی بود، مثل قلبم. فریاد را بین صفحات جا دادم، کتاب را بستم؛ حالا هر بار بازش کنم، فریادم بیرون می‌زند، تازه و زنده، انگار زمان هرگز نگذشته باشد.

در ترنِ شلوغِ صبحگاهی، وقتی بویِ عطرِ غریبه‌ها با عرقِ خستگی قاطی شد، فریادِ «فضا بدهید» را در نفسِ عمیقم حبس کردم. کسی کنار رفت، اما جایِ خالی پر نشد. دستم را به میلهٔ سرد چسباندم؛ فریاد را به فلز سپردم. ترن ایستاد، در باز شد، من بیرون پریدم؛ فریادم روی میله ماند، برایِ مسافرِ بعدی، شاید او بلندتر بزند.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا