متن درباره عصر پاییزی / جملات خاص درباره عصر دلگیر پاییز
متن درباره عصر پاییزی در تک متن برای شما آماده شده است. متن درباره عصر پاییزی (یعنی غروب پاییز) از نظر ادبی، عاطفی و نمادین بسیار غنی است. در اصل متن درباره عصر پاییزی، زیبایی مرگ آرام را نشان میدهد جایی که همه چیز در اوج درخشش، با لبخند محو میشود، اما قول بازگشت میدهد.

جملات زیبا درباره عصر پاییزی
خورشید مثل سکهای طلایی پشت ابرهای خاکستری میلغزد. کوچه سنگفرش شده با برگهای خیس پوشیده است. صدای قدمهایم تنها صداست. باد، شال نارنجیام را میکشد و عطر چای دارچینی از فنجانم بلند میشود. ساعت پنج بعدازظهر است؛ نور کمرنگ، سایهها بلند. یک گربهی خاکستری از دیوار میپرد و ناپدید میشود. میایستم، به پنجرهی روشن یک خانه نگاه میکنم؛ داخلش کسی نیست. عصر پاییزی است: نه روز تمام شده، نه شب آمده. فقط من، باد و برگهایی که یکی یکی میمیرند.
پل چوبی بالای رودخانه لرزان است. آب زیر پایم قهوهای و آرام جریان دارد، برگها رویش شناورند. خورشید در حال غروب، آسمان را نارنجی کرده. موهایم در باد میرقصند، دستم روی نرده سرد است. پرندهای از بالای سرم میگذرد و سایهاش روی آب میافتد. ساعت شش؛ نور طلایی روی صورت برگها میلغزد، انگار آخرین لبخند روز است. میداند که شب در راه است، اما هنوز نمیرود. من هم همینم: میمانم تا آخرین قطره نور.
پنجرهی کافه بخار گرفته. من کنار شیشه نشستهام، لاته کدو تنبل جلوم سرد شده. بیرون، باران ریز میبارد و برگها روی پیادهرو میچرخند. ساعت چهار و نیم؛ نور زرد غروب از لای پردهها میآید و روی میزم میافتد. صدای موسیقی قدیمی میآید: «پاییز است، برگها میریزند…» مردی با کت قهوهای وارد میشود، کلاهش خیس است. به من نگاه میکند، لبخند میزند، میرود. عصر پاییزی است: لحظهای که همه چیز ممکن است، اما هیچ چیز نمیماند.
نیمکت چوبی زیر درخت افرا خیس است، اما مینشینم. برگها یکی یکی روی شانهام میافتند. خورشید پشت برجها غروب میکند، آسمان صورتی و بنفش است. ساعت پنج و ربع؛ سایه درخت مثل دست دراز شده روی زمین. پرندهها دیگر آواز نمیخوانند، فقط صدای باد است. کیفم را باز میکنم، نامهای قدیمی بیرون میآورم، میخوانم: «عصر پاییزی تو را دیدم…» اشک روی کاغذ میافتد. عصر پاییزی است: جایی که خاطرات زنده میشوند، اما نمیمانند.
بالکن کوچک، گلدانهای خالی، فنجان چای سرد. خورشید در حال غروب پشت ساختمانهاست، نور نارنجی روی دیوار میافتد. ساعت شش و نیم؛ آسمان تیره میشود، اما هنوز روشن است. باد پنجره را میلرزاند، پرده سفید میرقصد. گربهام کنارم مینشیند، به آسمان نگاه میکند. ستاره اول ظاهر میشود. نفس عمیق میکشم: بوی باران، بوی خاک، بوی پایان. عصر پاییزی است: لحظهای که روز میمیرد، اما شب هنوز نیامده. فقط سکوت، نور و من.
صدای نم نم اولین باران پاییزی، ترانه دل انگیزی است که به یادم میآورد مجالی نیست.
رنگها مهمان برگها میشوند.
دو قدم مانده به پاییز
دو قدم مانده به آغاز این فصل غم انگیز
پاییز خیال فرسوده ی زمین
پاییز ای تجمع مهر بر برگ های پوسیده
انگار همه ی احساسم
هزاربار تمام درختان رنگیت را بوسیده
مطلب مشابه: اشعار غمگین پاییز { شعرهای کوتاه و بلند غمانگیز پائیز }

هی پاییز
ابرهایت را زود بفرست
شستن این گرد غم از دل من
چندین پاییز باران میـــخواهد
چقدر صدای پاییز شبیه صدای تو است
چقدر گرم و صمیمی است
انگار پاییز در تو حرف می زند
پاییز که آمده است، انگار تو آمده ای
عکس نوشته عصر پاییزی
بیایید پاییز را حس کنیم نه این که به سادگی از آن عبور کنیم …
میپسندم پاییز را
که معافم میکند
از پنهان کردن
دردی که در صدایم میپیچد ُ اشکی که در نگاهم میچرخد
آخر همه می دانند
سرما خوردهام …
آیا نباید در برابر دیدن این همه زیبایی، به نقاشی اندیشید که چنین تابلوی بیبدیلی خلق کردهاست؟!
خداوندا به خاطر تمام مهربانیات
تو را سپاس.
دلخوشیهای کوچک یعنی در عین همه نداشتنها
یک برگ پاییزی را بگذاری در میان کتابهایت برای یادگاری
پاییز را می خوانم
تا شاید باران بیاید
تا باز برویَد، زنده شود
امان از این آفتاب بی دریغ
هیچ ابری در آسمان نیست
در زندان گریه اسیر ماندهام
پاییز!
کجاست باران؟
کجاست باران؟
جهانی که در آن فصل پاییز و ماه مهر وجود دارد
تماشایی است …
اصلا رسمش نیست که تو بگویی و دیگران بشنوند
پاییز را باید نفس کشید؛ پاییز را باید لمس کرد
دوباره پاییز
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز
فصل زیبای سادگی
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی …
میدانی درد پاییز چیست؟
درد پاییز درد دانستن است، شاید غرور بیش از حد بهار سبب شده،
که دل پاییز اینگونه بگیرد و رنگ از رخسارش بپرد،
اگر بهار میتوانست به مانند پاییز اینگونه طبیعت را خوشرنگ کند، چه هیاهو میکرد …

باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست
حتی دراین دوران بی مهری بازهم پاییز زیباست
مهرت قشنگ٬ پاییزت مبارک
دلنوشته عصر پاییزی
باز هم شبهای بلند پاییز در راه است…
شبهایی پر از خاطره، کرسی راحت و گرم، کاسهای انار با گل پر،
صدای قصههای شیرین مادربزرگ و حکایتهای پدربزرگ…
صدای شر شر باران …
چقدر دلتنگ آمدن پاییز هستم
دست نوازش باد بر لابه لای گیسوان دشت و شاخههای درختان،
صدای خش خش برگهای رنگارنگ زیر پای عابران،
صدای چک چک باران بر شیشههای پنجره …
پاییز زیبای هزار رنگ
همه چیز نوید آمدن دوبارهات را میدهند
پاییز همان فصل دلانگیزی است
که گاه رویاییاش میخوانند
همان فصلی که میتوانی در آن
ساعتها از پنجره اتاق به درخت روبهروی خانه نگاه کنی و خسته نشوی
پاییز همان دل انگیزانهای است
که گاه هوس میکنی زیر بارانش بی روسری در کوچه قدم بزنی تا موهایت خیس شوند
اعجاز رنگها را میبینی؟ جادوی گوش نواز باد و باران را میشنوی؟
این شاهکار زیبای خلقت را به نظاره مینشینیم و سر سجده بر آستان آن بی مثالی مینهیم که آفریننده تمام این زیباییهاست.
سکو خالی است، فقط من و صدای قطار دور. ساعت پنج و چهل؛ نور غروب از پلهها پایین میریزد، زرد و کمرنگ. برگهای خشک زیر پایم خرد میشوند. تابلوی دیجیتال چشمک میزند: «قطار بعدی: ۱۲ دقیقه». روی نیمکت فلزی مینشینم، دستکشهایم را درمیآورم. باد سرد از تونل میآید، موهایم را به صورت میزند. مردی با چتر سیاه میآید، میایستد، میرود. قطار میرسد، درها باز میشوند، خالی. سوار نمیشوم. عصر پاییزی است: لحظهای که میتوانی بروی، اما میمانی.
قفسهها بوی کاغذ کهنه میدهند. پنجرهی بلند باز است، باد پرده را میلرزاند. ساعت چهار و نیم؛ نور طلایی روی میز چوبی میافتد، گرد و غبار در هوا میرقصد. کتابی باز میکنم: «عصر پاییزی، برگها میریزند…» صدای قدمهایم روی کف چوبی echo میکند. پیرمردی در گوشه خوابیده، عینک روی بینیاش. زنگ ساعت دیواری میزند: پنج. کتاب را میبندم، بیرون میروم. عصر پاییزی است: جایی که زمان متوقف میشود، اما فصل نمیماند.
شیشهها بخار گرفته، برفپاککن آهسته حرکت میکند. ساعت شش؛ چراغهای خیابان روشن نشدهاند، فقط نور نارنجی غروب. رادیو آهنگ قدیمی پخش میکند: «پاییز است، تو کجایی؟» ترافیک سنگین است، ماشینها بوق میزنند. دستم روی فرمان سرد است. کنار پیادهرو، دختری با شال قرمز میایستد، به من نگاه میکند، لبخند میزند. چراغ سبز میشود، میروم. عصر پاییزی است: لحظهای که همه چیز میگذرد، اما تصویرش میماند.
مطلب مشابه: عکس پروفایل پاییزی ( ۲۵ عکس بسیار زیبای پاییزی با کیفیت بالا )

دروازه آهنی زنگ زده باز است. مسیر سنگفرش با برگ پوشیده. ساعت پنج؛ خورشید پشت سنگ قبرها غروب میکند، سایهها بلندند. روی سنگ مادربزرگ مینشینم، گلهای خشک را عوض میکنم. باد اسمم را زمزمه میکند. پرندهای روی شاخه مینشیند، آواز نمیخواند. ساعت دیواری کلیسا زنگ میزند: شش. بلند میشوم، برمیگردم. عصر پاییزی است: جایی که مرگ آرام است، مثل خواب.
پشتبام خالی، فقط آنتن و طناب رخت. ساعت شش و ربع؛ آسمان بنفش است، ستارهها کمکم ظاهر میشوند. باد شدید است، ژاکتم را میکشم. شهر زیر پایم روشن میشود، چراغها چشمک میزنند. سیگار روشن میکنم، دود در هوا میپیچد. صدای آژیر آمبولانس میآید، دور میشود. سیگار تمام میشود، پرت میکنم پایین. عصر پاییزی است: لحظهای که بالا میمانی، اما پایین میروی.



