متن درباره حسرت / جملات زیبا و احساسی درباره حسرت و حسرت کشیدن

جملات زیبا و احساسی درباره حسرت و حسرت کشیدن در تک متن آماده شده است. حسرت، یکی از عمیق‌ترین احساسات انسانی، در ادبیات و متون فلسفی، روان‌شناختی و هنری جایگاه ویژه‌ای دارد. اهمیت بررسی متن‌هایی که به حسرت می‌پردازند، نه تنها در درک روان انسان، بلکه در رشد فردی، فرهنگی و اجتماعی نهفته است.

متن درباره حسرت / جملات زیبا و احساسی درباره حسرت و حسرت کشیدن

جملات خاص درباره حسرت

رژیم، ورزش، زبان، کتاب، خوابِ منظم.

همه را گذاشتم برای «فردا».

حالا تقویمم پر است از «فردا»های خط‌خورده.

و من،

هنوز همانِ دیروزم.

در مترو، دخترکی لبخند زد.

من، به گوشی‌ام نگاه کردم.

حالا هر بار در مترو،

به دنبال همان لبخند می‌گردم.

و فقط آدم‌های عبوس می‌بینم.

بچه که بودم، می‌گفتم: «بزرگ که بشم، همه‌چیز رو می‌کنم.»

حالا بزرگ شدم.

و فقط می‌گویم:

«کاش بچه بودم.»

کیک تولد ۳۰ سالگی‌ام را نصفه خوردم.

گفتم: «فردا ادامه می‌دم.»

ف فردا، کیک خشک شده بود.

حالا هر تولد،

کیک را کامل می‌خورم.

اما دیگر مزهٔ ۳۰ سالگی را ندارد.

دوستش داشتم، اما نگفتم.

رفت.

حالا هر بار کسی می‌پرسد: «چرا نگفتی؟»

جوابم یک چیز است:

ترس.

باران می‌بارید.

پنجره را بستم، چون «سردم بود».

حالا هر بار باران می‌آید،

پنجره را باز می‌کنم.

اما دیگر کسی نیست که با من خیس شود.

به بابابزرگم گفتم: «دفعهٔ بعد میام پیشت.»

دفعهٔ بعد، تابوتش بود.

حالا هر بار به قبرش می‌رم،

زیر لب می‌گم:

«فقط یه بار دیگه…»

در ماشین، آهنگِ مورد علاقه‌ام پخش شد.

ردش کردم، چون «حوصله نداشتم».

حالا هر بار آن آهنگ را می‌شنوم،

ماشین را نگه می‌دارم.

و گریه می‌کنم.

همه گفتند: «تو می‌تونی.»

من گفتم: «نه.»

حالا همه موفق‌اند،

و من،

در همان «نه» گیر کرده‌ام.

زندگی،

یک لیستِ بلند از «کاش»هاست.

و آخرش،

فقط یک جمله می‌ماند:

«کاش کاش‌ها را نمی‌گفتم.»

همه زندگیم رفت از زندگیم

رو لبهام فقط آه و افسوس دارم

اگه آخرین روزه پس واسه چی

مث روز اول تورو دوست دارم…

هر شک و تردیدی تأخیرهای خاص خود را به همراه دارد

و ایام، با افسوس بر روزهای از دست رفته می گذرد.

یوهان ولفگانگ فون گوته

مطلب مشابه: متن درباره مرگ (جملات سنگین و غمگین درباره مرگ و مُردن)

جملات خاص درباره حسرت

همیشه خندان بود

گل نوشکفته به چمن

افسوس نمی دانست

باد خزان بی رحم است

روزگاری “بیدی” را شکستند…!

به نامردی “تبر” بر “ریشه اش”

بستند…

ولی افسوس “همانهایی”

شکستند…

که روزی زیر “سایه ش

می نشستند

چه کنم با غم خویش؟

که گهی بغض دلم می ترکد،

دل تنگم زِ عطش می سوزد،

شانه ای می خواهم که

گذارم سر خود بر رویش

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست…!!

هوشنگ ابتهاج

همیشه در حالی که

یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده

یه عالمه اشک توی چشماته

یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده

باید بگی : خب دیگه واسه همیشه خدافظ

عکس نوشته درباره حسرت

حسرت واقعی رو اون روزی می خوری که می بینی

به اندازه سن ات

زندگی نکردی …!

فخرم همه این بود که مطلوب نگارم

افسوس که مطلوب خودم با رقبا رفت…

دلم بهانه میکند طلوع دیدن تو را

تا به کجا دلم کشد حسرت دیدار تو را

ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگ

افسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود…

از قافله ی قافیه ها رانده منم

تنها به میان کوچه ها مانده منم

در خانهٔ گرم پدر عشق ، افسوس

تنها غزلی که مانده ،ناخوانده منم…

همیشه منتظرش بودم

ولی افسوس

قایقش لنگر گاه دیگری داشت….

ای که رفتی و شدی سایهٔ شبِ بی‌ستاره

حسرتت ماند در این سینه، چو خنجرِ بی‌قبضه  چشم بستم به خیالت، که بیاید لحظه‌ای

باز شد چشم و ندیدم، جز غبارِ راهِ رفته  در کوچهٔ خاطرت، بارانِ پشیمانی ریخت

هر قطره‌اش فریاد زد: «دیر آمدی، ای دل!»  گفتم: «فراموشت کنم»، خندهٔ تلخی زدم

حسرتِ تو، شرابی‌ست که مستی‌اش نمی‌خوابد  ای کاش دستِ زمان را می‌فشردم در آن لحظه

تا نگذاری و نگذاری که بگویم: «بمان!» 

عزیزِ رفته‌ام،

امشب دوباره نامه‌ای نوشتم و پاره کردم. کلمات، مثل پروانه‌های سوخته، روی کاغذ می‌افتادند.

می‌خواستم بگویم حسرتم فقط به تو نیست؛ به خودم هم هست. به آن لحظه‌ای که لبخندت را دیدم و سکوت کردم. به آن شبی که دستت را گرفتم و رها کردم.

حسرت، مثل سوزنی‌ست که هر شب در قلبم فرو می‌رود و صبح، با خونِ تازه، بیرون می‌آید.

کاش می‌دانستی که هر بار نامت را می‌شنوم، زمان برای یک ثانیه می‌ایستد – و من، دوباره، همان اشتباه را می‌کنم:

سکوت.

دوستت داشتم،

کسی که دیگر نیست.

پنج سال پیش، روی همان نیمکتِ پارکِ لاله، نشسته بودیم. تو داشتی از سفرت به شمال می‌گفتی و من، به جای گوش دادن، داشتم به فکر فردا بودم.

گفتی: «بیا همین الان بریم.»

گفتم: «فردا.»

فردا نیامد. تو رفتی. من ماندم با حسرتی که هر بهار، وقتی بوی یاس می‌آید، دوباره زنده می‌شود.

حالا هر بار از کنار آن نیمکت می‌گذرم، می‌نشینم و به خودم می‌گویم:

«اگر همان لحظه می‌رفتم، الان چه می‌شد؟»

و جواب، همیشه یک چیز است:

هیچ.

چون حسرت، فقط یک سوالِ بی‌پاسخ است.

حسرت، فقط مال گذشته نیست.

گاهی،

به آینده‌ای نگاه می‌کنم که می‌توانستم داشته باشم:

کودکی که می‌خندد،

دستی که در دستم است،

خانه‌ای که بوی نانِ تازه می‌دهد.  و بعد،

به امروزم نگاه می‌کنم:

تنهایی،

ترس،

و یک سوالِ مدام:

«اگر جرات می‌کردم؟»  حسرتِ آینده،

بدتر از حسرتِ گذشته است.

چون هنوز وقت داری.

و هنوز،

هیچ کاری نمی‌کنی.

عکس نوشته درباره حسرت

هر بار گفتم «بعداً می‌خونم»، «بعداً می‌رم»، «بعداً می‌گم»،

«بعداً» شد قبرستانِ آرزوها.

حالا روی سنگش نوشته:

«اینجا دفن شده: زندگیِ من.»

متن های عمیق درباره حسرت کشیدن

پیامش رسید: «می‌تونیم حرف بزنیم؟»

خواندم.

جواب ندادم.

سه روز بعد، پروفایلش خالی شد.

حالا هر شب، همان پیام را دوباره می‌خوانم و می‌نویسم:

«بله.»

اما دیگر کسی نیست که ببیند.

در کافه، همیشه دو تا قهوه سفارش می‌دادم.

یکی برای خودم، یکی برای تو – که نیامدی.

صندلیِ روبه‌رو خالی ماند.

حالا هر بار که می‌روم،

فقط یک فنجان می‌گیرم.

اما هنوز،

صندلیِ خالی، پر از حسرت است.

همه گفتند: «برو، قبول کن، بمان.»

من «نه» گفتم.

حالا همه خوشحالند،

و من،

در اتاقی نشسته‌ام که دیوارهایش از «نه» ساخته شده.

و هیچ دری ندارد.

در سفر، دوربین را برداشتم،

اما عکس نگرفتم.

گفتم: «حافظه‌ام کافیه.»

حالا هیچ عکسی ندارم،

و حافظه‌ام،

فقط یک جمله دارد:

«کاش عکس می‌گرفتم.»

هر صبح، زنگ ساعت را خاموش می‌کردم.

می‌گفتم: «فقط ۵ دقیقه دیگه.»

۵ دقیقه شد ۵ سال.

حالا بیدارم،

اما زندگی،

خوابیده است.

به مادرم، به پدرم، به خواهرم، به دوستم.

همیشه فکر می‌کردم «فردا می‌گم».

حالا فقط در مراسم ختم،

زیر لب می‌گویم:

«دوستت داشتم.»

و صدایم،

در سکوت گم می‌شود.

کتاب را تا صفحه ۱۲۰ خواندم.

گفتم: «ادامه‌ش بعداً.»

حالا کتاب خاک می‌خورد،

و من،

در صفحهٔ ۱۲۰ زندگی‌ام گیر کرده‌ام.

باران می‌بارید.

گفتم: «چتر بردارم؟ نه، خیس می‌شم.»

چتر برداشتم.

حالا هر بار باران می‌آید،

به پنجره نگاه می‌کنم و می‌گویم:

«کاش خیس می‌شدم.»

زندگی،

یک دفترچه یادداشت است

که هر صفحه‌اش،

یک حسرتِ کوچک دارد.

و آخرش،

فقط یک جمله می‌ماند:

«کاش از صفحه اول،

جرات می‌کردم.»

امشب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم

چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم

همه ی دفتر عمرم ورقی بیش نبود

همه در دفتر من افسوس دیدار تو بود

زندگی چیزی به جز ای کاش و صد افسوس نیست

کاش میشد “کاش میشد” ها به آخر می رسید!!

در سرزمین من

نگاه کودکش پر از آرزوست

نگاه جوانش پر از حسرت

نگاه پیرش پر از افسوس!!!

جمله حسرت و دلتنگی

من به تنهایی یک چلچله در کنج قفس

بند ، بندم همه در افسوس یک پرواز است

من به پرواز نمی اندیشم، به تو می اندیشم

که زیباتر از اندیشه یک پرواز است

مطلب مشابه: متن درباره دوری عشق (جملات فوق غمگین جدایی و دوری از عشق)

جمله حسرت و دلتنگی

تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من…

گاه تنها می شوم تنهاتر از همه

گوشه ای می نشینم و حسرت ها را مرور میکنم

نمی دانم کدام خواهش ها را نشنیدم

و به کدام تنهایی خندیدم که تنهاترینم…

شاید هم زندگی همین باشه

حسرت راه های نرفته و تاوان بی راهه های رفته…

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم

وز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کامِ خویش نابوده شدیم

حکیم عُمَر خیام

گاهی نگاه به شانه هایم میکنم و میگویم

چه تحملی دارند

چگونه این همه حسرت را با خود حمل میکنند…

حسرت نداشتنت…نبودنت…ندیدنت…خیلی سنگین است…

افسوس بر جانی که هلاکش کردی..

بر عشقی که تمامش کردی…

افسوس بر حال منی که رهایش کردی..

بر بهاری که خزانش کردی…

افسوس بر افسوس هایم که دلت را نرم نکرد..💔

مبینا سایه وند…

سخت افسوس می خورم

برای تمام روزهایی

که بی تو ..

گذشتند

و

تمام شب هایی

که با تو ..

نمی گذرند!

می بینی دلبندم؟

هنوز رویایت تمام زندگی من است!

گفتی که:

چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬

چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!

اندوه٬ که خورشید شدی٬

تنگ غروب !

افسوس که مهتاب شدی٬

وقت سحر! …

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا