متن آبان و پاییز (اشعار و جملات احساسی و زیبای پاییز و آبان)
اشعار و جملات احساسی و زیبای پاییز و آبان را در تک متن آماده کردهایم. متن «آبان و پاییز» (یا بهصورت دقیقتر، بخشهایی از شاهنامه فردوسی که به روایتهای مرتبط با ماه آبان و فصل پاییز میپردازد) یکی از نمونههای ناب توصیف طبیعت در ادبیات کلاسیک پارسی است. این متن نهتنها زیباییشناختی دارد، بلکه لایههای فرهنگی، فلسفی و نمادین عمیقی را در خود جای داده است.

جملات زیبای آبان ماهی و پاییز
آبان متفاوت ترین اسمی که تا به حال شنیدم
بنفش
پرحرارت اما سرد
بارانِ آبان میبارد،
بر پنجرهای که دیگر تو پشتش نیستی.
هر قطره، نامی از تو را میکوبد به شیشه،
و من، با انگشتان سرد،
مینویسم: «کاش بودی.»
برگها میریزند،
مثل قولهایی که دادی و نبودی.
پاییز، عاشقِ بیمعشوق است،
و من، پاییزِ تو.
یادته؟
آبان بود، پاییز بود،
تو دستم بودی، من کیف مدرسهام.
برگهای زرد رو میذاشتیم تو کتابِ علوم،
میگفتی: «اینا بال پروانههای مردهست.»
حالا همون برگها زیر پام خرد میشن،
و من،
بزرگتر از اونم که گریه کنم،
کوچیکتر از اونم که فراموش کنم.
برگ میریزد،
نه از غم،
از سبکباری.
ریشه میداند:
هر مرگ، مقدمهی بهاریست.
باران آبان میآید،
نه برای شستن،
برای نوشتنِ دوباره.
من هم میریزم،
تا دوباره سبز شوم،
در خاکی که تو،
نامِ خدا را کاشتهای.
پاییز،
فصلِ خداحافظی های بیصدا.
برگها میروند،
بدون اینکه بگویند کجا.
من میمانم،
با جیبهایی پر از نامههای نرسیده.
آبان میبارد،
اما چشمهایم،
خشکتر از کویرِ خزانزدهاند.
مطلب مشابه: متن پاییز و قهوه / جملات زیبای احساسی قهوه خوردن در پاییز

آخرین برگ افتاد،
و من شنیدم:
صدای جوانهای که در خوابِ زمستان،
نفس میکشد.
بارانِ آبان،
نه پایان،
شستشوی آغاز است.
پاییز رفت،
اما بوی خاکِ نمخوردهاش،
هنوز در سینهام میپیچد،
مثل قولِ بهار،
که میآید،
حتی اگر من نباشم.
آبان این دردانه ی دلربای پاییز
طناز و خرامان
با قدم های آهنگینش
بر کلبه ی دلم سایه گسترانید
و امنیت آغوشی از جنس ناب پاییز را
بر بستر تنهایی ام پیشکش کرد
عکس نوشته آبان و پاییز
چه کسی می گوید که غم آلوده و سرد است
پاییز یا که یادآور درد است
پاییز دل من میداند
که درختان بلند عاشق پاییزند
من و این جنگل نارنجی برگزاده ی
آبــــــــــان همین پاییزیم عاشق خنده
پاییز به میلاد تنم و چه زیباست
که در این پاییز گل زیبای بهارت روید
دیگه نوبتی هم باشه، نوبت ماه عشق و احساسه
آبان دوست داشتنی خوش اومدی
آبان اسم کوچکم بود
و پاییز مادری که نافم را از چنار های زرد برید
هر بار که برگی از شاخه افتاد، گنجشک ها دورتر شدند
و من باورم شد که این اتفاق
از کوچ پرستویی تنها، سیاه تر است
کمی بلند پروازی شاید خش خش صدای من است
و تو عابری شاد
که جانم را تا استخوان نوازش می دهی
از حوالی پاییز
با نم نمِ آبان آمدی
زمین دلباخته ات شد
و تو باعثِ برگ ریزانی
طالعم فصل پائیز و آبان سـرد است
یک شبی ماه من، مـاه شهریورم باش
شانه هـایم قـدمگـاه صبح غـرورت
در شب آبنـوسی بیـا دفـتـرم بـاش
سادگـی رمز عشق است و دلبستگی ها
خلوت پـاک آیینه در بستـرم بـاش
جز شکفتـن در اندیشه ی سبز من نیست
پاییز بر ما سرمای پر تکرار دارد
آبان مبارک بر آن آغوش که یار دارد
آبان که می شود پاییز کمی خودش را این پهلو آن پهلو می کند
برگ های بیشتری زمین را رنگ می کنند
پچ پچ های باد شدت می گیرد
سردی حرف هایش ما را
کم کم سمت چمدان های چهارخانه گوشه کمد می کشاند
تا اولین لباس بافتنی را بیرون بکشیم
ابر ها به هم نزدیک تر می شوند
انار ها سرخ تر می شوند
شب ها زود تر از راه می رسند
این ها را میدانم چرخه طبیعت است
تو کجایی
آبان دختری ست با چترى از جنس باران
که عصر هر روز در حصار برگ ریزان پاییز
انتظار آمدن معشوقه ى بى مهرش را می کشد
آبان هم نیایی
پاییز را دیگر دو قران هم قبول ندارم
تو مهربان بودی
مگر می شود نه با مهر بیایی نه آبان

شعر آبان و پاییز
قرار ما باشد نیمه ی آبان ماه
درست در مرکز پاییز
کنار نارون پیر بن بست پرستو
همان جا که عشق از دست خدا روی زمین افتاد
و تا ابد در دل آبان جا ماند
ساعتت را کوک کن
به وقت ملاقات دیر نکنی جانم
من منتظرم
آبان آمد و باران، بیتو میبارد
برگِ دل، ز شاخسارِ چشم میبارد
هر قطره، نامیست که بر شیشه نوشتم
«کاش بودی» و دوباره، غم میبارد
پاییز، عاشقِ بیمعشوقِ تنهاست
در کوچههای خالی، آه میبارد
یادته؟ آبان بود، پاییز بود
دستِ تو در دستِ من، برگِ زرد
میگفتی: «اینا بالِ پروانههای مردهست»
حالا همان بالها، زیرِ پایم خرد میشن
و من،
بزرگتر از گریهام،
کوچیکتر از فراموشی.
برگ میریزد، نه از غم، از سبکباری
ریشه میداند، هر مرگ، بهاریست
آبان میبارد، نه برای شستنِ خاک
بلکه نوشتنِ نامِ خدا بر دلِ خالی
من هم میریزم، تا دوباره سبز شوم
در خاکی که تو، «یا هو» کاشتهای
پاییز، فصلِ خداحافظیهای بیصدا
برگها میروند، بدونِ آدرس
من میمانم، با جیبِ پر از نامههای نرسیده
آبان میبارد،
اما چشمهایم،
خشکتر از کویرِ خزانزده
و سایهام،
تنهاتر از آخرین برگِ درخت
آخرین برگ افتاد، شنیدم جوانهای
در خوابِ زمستان، نفس میکشد
آبان، نه پایان، شستشوی آغاز است
پاییز رفت، اما بوی خاکِ نمخوردهاش
هنوز در سینهام میپیچد، مثل قولِ بهار
که میآید، حتی اگر من نباشم
آبان است. باران روی پاکتِ نامهات میچکد، جوهر پخش میشود، کلمات محو میشوند. مینشینم روی نیمکتِ همان پارکِ قدیمی، جایی که برگها هنوز زردند، مثل روزی که رفتی. دستم را در جیبم میبرم، کلید خانهات را پیدا میکنم، سرد است، مثل انگشتانِ تو در آخرین آغوش. میخواهم بنویسم «دلم تنگ است»، اما قلم میلغزد، مثل برگهایی که زیر پایت خرد میشدند و تو میخندیدی.
پاییز پشت شیشه نشسته، برگها را به دیوار میکوبد، انگار میخواهد بیاید داخل. من چای را سرد میکنم، بخار روی شیشه مینشیند، اسمِ تو را مینویسم، بعد پاک میکنم. بارانِ آبان میبارد، صدای چکههایش مثل ضربانِ قلبی است که دیگر مالِ من نیست. پنجره را باز نمیکنم؛ میترسم بادِ خزان، آخرین بویِ تو را هم ببرد.
آبانِ امسال، کوچهها را خلوتتر کرده. برگها روی آسفالت میلغزند، مثل خاطرههایی که نمیخواهم به آنها فکر کنم. کیفم سنگین است، پر از عکسهایی که دیگر نگاهشان نمیکنم. یک لحظه میایستم، نفسِ عمیق میکشم؛ بوی خاکِ نمخورده، بوی پاییزِ تو. میفهمم هنوز زندهام، چون دلم میسوزد.
پاییز ساعتِ دیواری را متوقف کرده. عقربهها روی ساعتِ پنجِ عصر گیر کردهاند، همان لحظهای که گفتی «میروم». بارانِ آبان از لای درز پنجره میچکد، روی زمین چکه میکند، مثل اشکهایی که دیگر نمیریزم. مینشینم روبهروی ساعت، منتظرِ حرکتِ عقربهها، منتظرِ بازگشتِ تو. اما فقط صدای باد است، که برگها را میبرد، مثل تو را.
آخرین روزِ پاییز، باران بند آمد. رفتم توی باغچهی پشت خانه، خاک هنوز نم داشت، بویِ آبان میداد. دستم را فرو بردم، سرد بود، زنده بود. یک دانهی کوچک پیدا کردم، کاشتمش، بدون اینکه بدانم چیست. شاید بهار بفهمد. شاید من هم، روزی بفهمم که پاییز، فقط یک فصل نیست؛ یک درس است، برای کسانی که میمانند.
آبانِ صبح زود، بوی نان تازه از نانوایی میآمد، مخلوط با بوی برگهای نمخورده. مادرم میگفت: «زود باش، بارون میاد.» من کیفم را میانداختم روی دوش، میدویدم توی کوچه. حالا همان کوچه است، اما نانوایی تعطیل شده، مادرم رفته، و من، با یک تکه نان بیات در دست، زیر باران میایستم. بوی پاییز هنوز هست، اما دیگر کسی نیست بگوید «زود باش».
پاییز روی آینه نشسته، ترکهایش را پر از برگهای زرد کرده. هر بار نگاه میکنم، خودم را پیرتر میبینم، چشمهایم خالیتر. بارانِ آبان از پشت پنجره میزند به شیشه، انگار میخواهد بگوید: «ببین، من هم گریه میکنم.» آینه را میپوشانم با پارچهای که تو دوخته بودی. حالا دیگر نمیترسم از دیدن خودم؛ میترسم از ندیدنت.
مطلب مشابه: متن پاییزی ناب { جملات و اشعار ناب پاییزی عشقانه و احساسی }

سوار قطاری شدم که فقط به سمت پاییز میرفت. پنجرهها پر از مه، صندلیها خالی. هر ایستگاه، یک برگ میافتاد روی زمین، مثل خاطرهای که دیگر نمیخواهم. آبان از پشت شیشه میبارید، روی ریلها، روی قلبم. راننده اعلام کرد: «ایستگاه آخر: خزان.» پیاده شدم، چمدانم خالی بود، اما جیبم پر از بوی تو.
چترم را باز کردم، اما پاییز از لای سوراخهایش خندید. بارانِ آبان روی صورتم ریخت، سرد، تلخ، زنده. یادِ روزی افتادم که تو چتر را گرفتی بالای سرم و گفتی: «بذار خیس نشی.» حالا خیس میشوم، عمداً. میخواهم حس کنم هنوز چیزی هست که میتواند مرا لمس کند، حتی اگر فقط باران باشد.
دفتری پیدا کردم زیر تخت، پر از نقاشیهای کودکیام: درخت، برگ، باران. روی یکی نوشته بودم: «پاییز قشنگه چون زرده.» حالا همان دفتر را باز میکنم، مداد را برمیدارم، مینویسم: «پاییز قشنگه چون تو بودی.» بعد خط میزنم، چون دیگر نیستی. آبان از پنجره میریزد داخل، روی کاغذ، جوهر پخش میشود. میگذارم بماند. بعضی چیزها، بهتر است محو شوند.



