قطعات ایرج میرزا (قطعه‌های بسیار خواندنی از شاعر بزرگ ایرانی)

در تک متن قطعات ایرج میرزا شاعر معاصر ایرانی را برای شما اهالی شعر آماده کرده‌ایم. ایرج میرزا (مهرماه ۱۲۵۳ در تبریز – ‏ ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی در تهران) ملقب به «جلال‌الممالک» و «فخرالشعرا»، از جمله شاعران مشهور ایرانی در عصر مشروطیت (اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) و از پیشگامان تجدد در ادبیات فارسی بود.

قطعات ایرج میرزا (قطعه‌های بسیار خواندنی از شاعر بزرگ ایرانی)

قطعه‌های خاص ایرج میرزا

هر که آمد در این جهان ناچار

رود از این جهان چه شَه چه گدا

یک جَهانِ دگر خدای آراست

که بُوَد نامِ آن جهان بقا

سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس

که بیامد در این سرایِ فنا

پورِ ایرج نَوادۀ خاقان

آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا

من به او صِهر و او به من عَمّ بود

نه من او را نه او پدید مرا

زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر

چون در این خاکدان ندید وفا

سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد

تا بماناد جاوادان آن جا

بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت

رفت جعفرقُلی از این دنیا

شاه زاده ضیافَتی کردی

کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا

کارهایت معرِّفی کردند

سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا

به همه کفش دادی و مَلِکی

زان که کوچک بُدند پایِ ترا

هیچ بر من ندادی و گفتی

رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا

چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد

در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا

لیک حالا جز این نخواهم گفت

که برَد مرده شو سَرایِ ترا

نه سرایِ ترا به تنهایی

هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا

خوب شد بر مَنَت نَرَسید

بنده گاییدم آن عَطایِ ترا

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا + گلچین غزلیات ، رباعیات و قصاید

قطعه‌های خاص ایرج میرزا

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند

زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را

قطعات ایرج میرزا شاعر بزرگ

شنیدم کارفرمایی نظر کرد

ز روی کِبر و نَخوَت کارگر را

روانِ کارگر از وی بیازرد

که بس کوتاه دانست آن نظر را

بگفت ای گنج وَر این نَخوَت از چیست

چو مُزدِ رنج بخشی رنج بر را

من از آن رَنج بُر گشتم که دیگر

نبینم رویِ کبرِ گنج وَر را

تو از من زورخواهی من ز تو زر

چه مِنَّت داشت باید یکدِگر را

تو صَرفِ من نُمایی بَدرَۀ سیم

مَنَت تابِ رَوان نورِ بَصَر را

منم فرزندِ این خورشیدِ پُر نور

چو گُل بالایِ سر دارم پدر را

مُدامَش چَشمِ روشن باز باشد

که بیند زورِ بازویِ پسر را

زنی یک بیل اگر چون من در این خاک

بگیری با دو دستِ خود کمر را

نهالِ سعی بنشانم در این باغ

که بی مِنَّت از آن چینَم ثَمَر را

نخواهم چون شرابِ کَس به خواری

خورَم با کامِ دل خونِ جگر را

ز من زور و ز تو زر، این به آن در

کُجا باقی است جا عُجَب و بَطَر را؟

فشانَم از جَبین گوهر در آن خاک

ستانَم از تو پاداشِ هنر را

نه باقی دارد این دفتر نه فاضِل

گُهر دادی و پس دادم گُبَر را

به کس چون رایگان چیزی نبخشند

چه کِبر است این خَداوندانِ زر را

چرا به یکدِگر مِنَّت گذارند

چو محتاجند مَردُم یکدِگر را

بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را

آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را

ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم

تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را

رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان

رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را

یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا

وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را

آن دیگری بر او بِفشانَد گُلاب و شَهد

تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را

یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند

تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را

جمعِ دگر برای تسلّایِ او دهند

شرح ِ سیاه کاریِ چرخِ خمیده را

القصّه هر کَسی به طریقی ز روی ِ مِهر

تسکین دهد مصیبتِ بر وی رَسیده را

آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین؟

چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را

آیا که غمگساری و اَندُه بَری نمود

لیلایِ داغ دیدهٔ زَحمت کَشیده را

بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد

آتش زدند لانهٔ مرغِ پریده را

بچه هایِ زمانه رند شدند

بی ثمر دان تو ژاژخایی را

کودکانِ زمان ما نکنند

جز برایِ زر آشنایی را

یا برو زَر بده که سر بنهند

یا برو دِل بِنه جُدایی را

در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست

دفترِ جامی و بَهایی را

نشِناسند جز بَرایِ طلا

شیخی و صوفی و بَهایی را

به شَمیزی نمی کنند حِساب

شِعْرِ خاقانی و سَنایی را

یاوه دانند و سُخْره پندارند

مهربانی و آشنایی را

نَبُوَد در مِزاجِشان اثری

عَرْضِ اِفْلاس و بی نَوایی را

نتوانی فَریفْتْ جز به طلا

کودکِ دورۀ طلایی را

مطلب مشابه: اشعار کلی از رودکی { شامل مثنوی ها، قطعات، قصاید و رباعیات}

قطعات ایرج میرزا شاعر بزرگ

شعرهای عمیق ایرج میرزا

سرگشته بانوان وَسَطِ آتشِ خِیام

چون در میانِ آبْ نُقُوش ستاره‌ها

اطفالِ خردسال ز اطرافِ خیمه‌ها

هرسو دوان چو از دِل آتشْ شَراره‌ها

غیر از جگر که دسترسِ اَشْقِیا نبود

چیزی نَمانْد در برِ ایشان ز پاره‌ها

انگشت رَفت در سرِ انگشتری به باد

شد گوش‌ها دریده پیِ گوشْواره‌ها

سِبطِ شهی که نامِ همایونِ او بَرَند

هر صبح و ظهر و شام فرازِ مَناره‌ها

در خاک و خون فُتاده و تازَنْد بر تَنَش

با نعل‌ها که ناله برآرَدْ ز خاره‌ها

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

اندر خبر بُوَد که نبی شاهِ حق پرست

چون سویِ عرش در شبِ معراج رخت بست

بر مسندِ دَنی فَتدَلّی نِهاد پای

دستی ز غیب آمد و بر پشتِ او نشست

چون دستِ حق بُد و اثرِ لطف ِ دوست بود

از فرطِ شادمانی مدهوش گشت و مست

گویند پا نهاد به دوشِ نَبی علی

از طاقِ کعبه خواست چو اصنام را شِکست

جاه و جلال بینْ که یَدُالله پا نِهاد

آنجا که حقّ نِهاد به صد احترام دست

وزیرِخمسه اگر وجهِ قبضِ من ندهد

به حقِّ خمسهٔ آلِ عبا که بَد کَرْدَست

وگر تَعَلُّل بیشتر روا دارد

حقوقِ دوستی و مَردُمی لَگَد کردست

دگر چه عرض کُنَم دیرتر اگر بدهد

به دست خود چه بلا ها به جان خود کردست

نمی شناسد من کیستم ، گمان دارد

که این معامله با مادر صمَدْ کردست

زیاده وقت ندارم همین قَدَرْ تو بگو

که پول خواهد ایرج چو قبضْ رد کردست

شعرهای عمیق ایرج میرزا

به احترام به این سر نظر کنید ای خلق

که بی حیات ولی در حیات جاوید است

بَدَل به این سرِ بی تن شَوَد دو روزِ دِگَر

نشانِ بیرَقِ ایران که شیر و خورشید است

فکرِ شاهِ فَطِنی باید کرد

شاهِ ما گُنده و گول و خِرِف است

تخت و تاج و همه را وِل کرده

در هُتل هایِ اُروپ مُعتَکِف است

نشود منصرفِ از سَیرِ فَرَنگ

این همان احمدِ لایَنصَرِف است

دانی که چرا طفل به هَنگامِ تَوَلّد

با ضَجّه و بی تابی و فریاد و فَغان است

با آن که بَرون آمده از مَحبَسِ زه دان

و امروز در این عرضۀ آزادِ جهان است

با آن که در آن جا همه خون بوده خوراکش

وین جا شِکَرَش در لب و شیرَش به دهان است

زان است که در لوحِ اَزَل دیده که عالم

بر عالمیان جایِ چه ذُل و چه هَوان است

داند که در این نَشئه چه‌ها بر سرش آید

بیچاره از آن لحظۀ اوّل نِگران است

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا