قصه کودکانه پسرانه (قصه های بچگانه پسرانه برای سنین 3 تا 10 سال)
قصه های بچگانه پسرانه برای سنین 3 تا 10 سال را در تک متن برای شما دوستان قرار دادهایم. قصههای کودکانه ابزاری قدرتمند برای آموزش، سرگرمی و پرورش شخصیت کودکان هستند و تأثیرات مثبتی بر روی رشد آنها دارند.

داستان پسر شجاع
زمانی پسری بود به نام پسر شجاع که با خانواده اش در نزدیکی جنگل زندگی می کرد. پسر شجاع عاشق بازی در جنگل های نزدیک بود و از بالا رفتن از درختان و صخره ها و تپه های بزرگ نمی ترسید. پدرش شکارچی بود که حیوانات را شکار می کرد و برای همسر و پسرش غذا می آورد. پدر او هنگام رفتن به شکار یک سنگ سیاه را با خود حمل می کرد. تا زمانی که سنگ سیاه داشت، همیشه حیواناتی را برای شکار پیدا می کرد و برای غذا می آورد.
یک روز پدر سنگ سیاه خود را گم کرد و نتوانست غذا بیاورد. اندک اندک ذخایر غذایی خانواده کم می شد و آنها شروع به گرسنگی می کردند. مادر پسر شجاع از او خواست تا برای پدرش یک سنگ سیاه پیدا کند. پسر شجاع با جستجوی خانه برای یافتن سنگ شروع کرد. اما او نتوانست هیچ کدام را پیدا کند. بعد، او به این فکر کرد که دوستش را ملاقات کند، زیرا می دانست که او سنگ ها را جمع آوری می کند. متأسفانه دوست او سنگ هایی با رنگ های مختلف داشت اما یک سنگ سیاه نداشت.
اشاره کرد که سنگ های سیاه بسیار محبوب هستند و او تمام سنگ های سیاه جمع آوری شده خود را به پیرمردی بدخلق می دهد که در بالای صخره سیاه زندگی می کند. پیرمرد در ازای این صخره های سیاه به او حیوانات می داد، زیرا خودش کلکسیونر بود. او همچنین اشاره کرد که پیرمرد بدخلق معتقد بود که سنگ های سیاه شانس را به ارمغان می آورند و او می خواهد خوش شانس ترین در جنگل باشد.
بنابراین، پسر شجاع تصمیم گرفت از صخره سیاه بالا برود و برای خود سنگ سیاهی از خانه پیرمرد بگیرد. خوشبختانه در آن روز به نظر می رسید پیرمرد از خانه خود دور شده بود و پسر شجاع خود را سنگ سیاهی در ته توده سنگ خود یافت. اما ناگهان پیرمرد عبوس وارد شد و از او پرسید که با سنگ هایش چه کار می کنی؟ پسر شجاع به سرعت سنگ را در جیبش گذاشت و کنار رفت. پیرمرد به خوبی می دانست که چند سنگ دارد. پسر شجاع همانطور که شروع به شمردن سنگ هایش کرد، به سرعت از خانه فرار کرد و از صخره سیاه بالا رفت.
پسر شجاع پس از آن به خانه آمد و سنگ سیاه را به پدرش داد، که پس از آن در شکار گوزن، خرگوش و پرندگان هر روز موفق بود. والدین پسر شجاع از داشتن این سنگ بسیار خوشحال و مفتخر بودند زیرا به خانواده کمک می کرد تا زنده بمانند. و از آن روز به بعد همیشه غذا در بشقاب هایشان بود.
نتیجه اخلاقی داستان
خانواده باارزش ترین چیزی است که یک نفر در این دنیا می تواند داشته باشد. انسان باید حاضر باشد برای خانواده خود هر کاری انجام دهد. خانواده جایی است که فرد از آن تغذیه و مراقبت می کند و فرد باید همیشه مایل باشد که از خانواده خود مراقبت کند، مهم نیست که چقدر سخت باشد یا چیزهای خطرناکی به نظر برسد. این چیزی است که یک شخص را واقعاً شجاع می کند.
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای بچه های سه ساله ( ۱۰ داستان برای خواب راحت بچه ها )
شیر و موش

شیری در جنگل خوابیده بود و سر بزرگش روی پنجه هایش قرار گرفته بود. یک موش کوچک ترسو به طور غیرمنتظره ای به سراغش آمد و در ترس و عجله برای فرار از دماغ شیر دوید. شیر که از خواب بیدار شده بود، پنجه بزرگش را با عصبانیت روی آن موجود کوچک گذاشت تا او را بکشد.
“به من امان بده!” به موش بیچاره التماس کرد. “لطفاً مرا رها کنید و یک روز قطعاً به شما جبران خواهم کرد.”
شیر خیلی خوشحال شد که فکر می کرد یک موش می تواند به او کمک کند. اما او سخاوتمند بود و سرانجام موش را رها کرد.
چند روز بعد، شیر در حالی که شکار خود را در جنگل تعقیب می کرد، در مشقات تور یک شکارچی گرفتار شد. او که نتوانست خود را آزاد کند، جنگل را با غرش خشمگین خود پر کرد. موش صدا را شناخت و به سرعت شیر را در حال تقلا در تور یافت. با دویدن به سمت یکی از طنابهای بزرگی که او را بسته بود، آن را جوید تا از هم جدا شد و به زودی شیر آزاد شد.
موش گفت: وقتی گفتم جبران می کنم خندیدی. “اکنون می بینید که حتی یک موش هم می تواند به یک شیر کمک کند.”
نتیجه اخلاقی: مهربانی هرگز هدر نمی رود.
داستان پسر نجار و انگشتری جادویی
یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچكس نبود. سالیان سال پیش، مرد دورهگرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی میكرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود كه مرد دورهگرد دچار بیماری مهلكی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفهی بزرگ كردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همهی سختیها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد.
تا روزی رسید كه برای آنها از تمام مال دنیا كیسهای با سیصد سكهی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن كیسه را كه برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سكه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا كرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سكهها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به كسب و كاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من كنی. حالا دیگر به سنی رسیدهای كه بتوانی كار كنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.
پسر هم سكهها را گرفت و راهی بازار شد. همینطور كه مشغول گشتن در بازار و ورانداز كردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد كه بابت تفنن گربهای را در كیسهای انداخته بودند و میخواستند كیسه را در چاهی بیاندازند و گربهی بیچاره دائم ناله میكرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار میدهید؟ من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سكههایی را كه به همراه داشت به آنان داد و كیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد كرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشمهایش نگاه كرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمیكنم و روزی محبتت را جبران خواهم كرد و از امروز هر خدمتی كه بتوانم در حقت به جا میآورم.
پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از كار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف كرد. مادر، كمی رنجیده شد اما شكایتی نكرد. فردای آن روز، دوباره صد سكه از درون كیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد كه مبادا این بار پولت را به پای كار بیمزد بریزی، برو و كسبی راه بیانداز و به فكر زندگیت باش. پسر سكهها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد كه طنابی به گردن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد میكشیدند و میبردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه میكنید؟ آزادش كنید برود.
جواب دادند اگر دلت برایش میسوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش كنی. پسر هم كه طاقت دیدن زجر كشیدن سگ را نداشت، سكههایش را داد و سگ را خرید و بند از گردنش برداشت و او را آزاد كرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیك سرشت، تو كه خوبی كردی، جواب خوبیت را خواهی دید.
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سكه را به پسرش داد و به او توصیه كرد تا مراقب باشد آخرین سكههای سرمایهشان را حیف و میل نكند كه دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
پسر تا نزدیكی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نكرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود كه دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید كه حیوانی درون جعبه است. به جماعتی كه آنجا بودند اعتراض كرد و گفت: چرا چنین كاری میكنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این كار را انجام دهید. من آن را از شما میخرم. اینگونه شد كه آخرین سكههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی كه آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز كرد تا ببیند در آن چیست كه ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت كرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران كنم. بگو كه چه كاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سكههایی كه برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی كردی من هم در عوض به تو كمك میكنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من كمك كنی؟ مار جواب داد: پدر من كیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم كه تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید كه چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده كه من فقط انگشتر سحرآمیزی كه در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نكن.
مار و پسر به نزد كیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف كرد و كیامار به پسر گفت: در ازای آزاد كردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این كار را برای پاداش نكردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی كه نزد خود دارید را به من بدهید. كیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب كرد تا این كه بالاخره كیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری كه نجاتش داده بود از او پرسید كه آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت كه نیاز به چیزی داشتی و آرزویی كردی روی انگشتری دست بكش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم كند.
پسر از او تشكر كرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یك ظرف غذای خوشمزه آرزو كرد و روی انگشتر دست كشید. جن كوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را كه اتفاق افتاده بود برایش تعریف كرد.
طولی نكشید كه پسر، ثروتمند و صاحب كاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار كند. این شد كه مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه كه خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه كه دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان كردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم كرد و گفت كه پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو كرد و پسر نیز با كمك انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم كرد و به نزد پادشاه فرستاد و كمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار كرد.
اما از طرف دیگر، پسر پادشاه كشور همسایه كه خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یك مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چهطور پسر یك مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده كه میتواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت كرد و پیرزن حیلهگری را به كشور همسایه فرستاد تا سر از راز این كار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتكاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خستهام و از راهی بسیار دور آمدهام اگر امكان دارد به بانوی این خانه بگویید كه چند روزی به من پناه دهد تا اندكی استراحت كنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.
دختر پادشاه كه زن خوشدلی بود قبول كرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب كرد و بالاخره یك روز از او پرسید: شوهر تو كه پسر یك دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از كجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیكند. پیرزن گفت: خب تو كه همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی كه میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست كه راز ثروتی را كه به دست آورده با او بازگو كند. پسر هر چه گفت كه دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری كرد كه سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأكید كرد كه این سر را پیش هیچكس فاش نكند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو كرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با كمك جن انگشتری به كشور همسایه برد. زمانی كه این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی كه به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای كه نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه كند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است كه ما دین خود را به تو ادا كنیم. پسر از آنها خواست كه بروند و انگشتری را پیدا كنند. سگ و گربه به سرعت راه كشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
در كشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست كه به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
وقتی سگ و گربه به كشور همسایه رسیدند، گربه فكری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا كرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست كرد كه از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط كرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و كنار قصر شدند و خبر آوردند كه پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست كسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد كرد كه برای به دست آوردن انگشتری به او كمك كند و او هم جانش را نگیرد.
گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسهاش گرفت و به شدت عطسه كرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط كاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازهی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش كه از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست كشید و از جن درون آن خواست كه او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یك چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی كردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.
اما عطسههای پسر پادشاه كشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!
هیزم شکن و تبر طلایی

یک بار هیزم شکنی بود که در جنگل سخت کار می کرد و چوب می گرفت تا برای مقداری غذا بفروشد. هنگام بریدن درخت، تبر او به طور تصادفی به رودخانه افتاد. رودخانه عمیق بود و خیلی سریع جریان داشت – او تبر خود را گم کرد و نتوانست دوباره آن را پیدا کند. کنار رودخانه نشست و گریه کرد.
در حالی که او گریه می کرد، خدای نهر برخاست و از او پرسید که چه شده است؟ هیزم شکن ماجرا را برایش تعریف کرد. خدای رودخانه با جستجوی تبرش به او کمک کرد. او در رودخانه ناپدید شد و یک تبر طلایی را به دست آورد، اما هیزم شکن گفت این تبر مال او نیست. او دوباره ناپدید شد و با یک تبر نقره ای برگشت، اما هیزم شکن گفت که آن هم مال او نیست. خدا دوباره در آب ناپدید شد و با تبر آهنی برگشت – هیزم شکن لبخندی زد و گفت مال اوست. خداوند تحت تأثیر صداقت هیزم شکن قرار گرفت و تبرهای طلایی و نقره ای را به او هدیه داد.
نتیجه اخلاقی: صداقت از همه چیز بهتر است
سگ حریص
روزی روزگاری سگی بود که به دنبال غذا در روستا پرسه می زد. او سگی بود حریص و هرگز به هر چه داشت راضی نمی شد. در یک روز خاص، او توانست تکهای از استخوان را از قصابی ربود و فرار کرد تا با آرامش آن را بخورد. در راه به رودخانه ای برخورد کرد. او بسیار کنجکاو بود، بنابراین استخوان را در دست گرفت و به رودخانه نگاه کرد. وقتی انعکاس او را دید متحیر شد. اما او فکر کرد که این سگ دیگری است که استخوان دارد. چون این سگ حریص بود، آن استخوان را هم می خواست. پس دهانش را باز کرد و شروع به پارس کرد به این امید که سگ دیگر بترسد و استخوانش را رها کند. اما، به محض اینکه دهانش را باز کرد، استخوانش در رودخانه افتاد و شروع به شناور شدن کرد. سگ بعد ناراحت شد که در طمعش برای بدست آوردن استخوان دوم، استخوان خودش را از دست داد.
توپ کریستالی
نصیر، پسر کوچکی، یک گوی بلورین پشت درخت بنیان باغش پیدا کرد. درخت به او گفت که آرزوی او را برآورده می کند. خیلی خوشحال بود و خیلی فکر می کرد، اما متاسفانه نتوانست به هر چیزی که می خواست برسد. بنابراین، او توپ کریستالی را در کیف خود نگه داشت و منتظر ماند تا بتواند در مورد آرزویش تصمیم بگیرد.
روزها بدون اینکه آرزویی بکند می گذشت اما بهترین دوستش او را دید که به توپ کریستالی نگاه می کند. آن را از نصیر دزدید و به همه مردم روستا نشان داد. همه آنها خواستار قصرها و ثروت و مقدار زیادی طلا شدند، اما نتوانستند بیش از یک آرزو کنند. در نهایت، همه عصبانی بودند زیرا هیچ کس نمی توانست هر آنچه را که می خواست داشته باشد. آنها بسیار ناراضی شدند و تصمیم گرفتند از نصیر کمک بخواهند. نصیر آرزو کرد که همه چیز به حالت سابق برگردد – قبل از اینکه روستاییان سعی در سیر کردن طمع خود داشته باشند. قصرها و طلاها ناپدید شدند و روستاییان بار دیگر خوشحال و خشنود شدند.
نتیجه اخلاقی داستان: پول و ثروت همیشه خوشبختی نمی آورد.
قصه روباه و كلاغ
یكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .
روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : “
به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است .
عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ، حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي .
كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه .
كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره .
اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد.
زاغكـي قـالب پنيـري ديـد
به دهان بر گرفت و زود پريد
بر درختي نشست در راهي
كه از آن مي گـذشت روباهـي
روبه پر فريـب وحيلت ساز
رفـت پـاي درخـت كـرد آواز
گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي
چـه سـري چه دمي عجب پائي
پرو بالت سياه رنگ و قشنگ
نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ
گرخوش آواز بودي و خوش خوان
نبودي بهتر از تو در مرغان
زاغ مي خواسـت قارقار كند
تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهك جست و طعمه را بربود
مطلب مشابه: قصه کودکانه با موضوع عشق (بهترین قصه های بچگانه عاشقانه)
پسر خوب و مهربان
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری به نام با خونواده اش زندگی می کرد.
نیما خیلی دوست داشت به همه کمک کنه و همه ازش تعریف کنن که پسر خوب و مهربونیه ولی از شانسش هیچ کس از نیما کمک نمی خواست.
مثلا یه روز نوید،داداش کوچولوی نیما ،وقتی داشت فوتبال بازی می کرد،خورد زمین و به محض اینکه نیما خواست نوید رو از زمین بلند کنه،خود نوید از روی زمین بلند شد و به کمک نیما نیازی نداشت.
یا اینکه یه روز بابا ،کاپوت ماشینو بالا زده بود و در حال تعمیر ماشین بود و به محض اینکه نیما ازراه رسید تا به بابا کمک کنه،تعمیر ماشین تموم شد و بابا در کاپوتو بست.
نیما خیلی غمگین بود و به همین دلیل یه شب با خدا حرف زد “خدا جون !مگه نگفتی به همدیگه کمک کنید پس چرا کسی از من کمک نمی خواد!” نیما .
شب تا صبح توی این فکر بود که چطوری به دیگران کمک کنه اما به هیچ نتیجه ای نرسید فردای آن روز وقتی نیما،نت گوشیو روشن کرد و مشغول درس خواندن شد،یهو یه پیام صوتی از آقای حجازی دریافت کرد “نیما جان!می تونی امروز به من کمک کنی ؟نت گوشیم قطع و وصل میشه به خاطر همین شما که دانش آموز خوب و مهربون و منظم کلاس هستی،لطف کن بچه ها رو حاضر غایب کن و تکالیف مدرسه هم به شما میگم که به بقیه بچه ها بگی تا ” بنویسن .
نیما با شنیدن پیام صوتی آقای حجازی خوشحال شد و توصیه های آقای حجازی رو مو به مو اجرا کرد.
آرش پسر شجاع

روزی روزگاری، پسری به نام آرش زندگی میکرد که عاشق دوچرخهسواری بود. دوچرخهاش قرمزِ براق بود، با زنگِ بلندی که هر بار میزد، انگار میگفت: «من اینجام!» آرش هر صبح زود بیدار میشد، کولهاش را پر از آب و ساندویچ میکرد و راهی جنگل میشد.
یه روز، وقتی داشت با سرعت از تپه پایین میاومد، یه صدای عجیب شنید: «کُک… کُک… کمک!» آرش ترمز کرد و گوش داد. صدا از یه جعبهی چوبی قدیمی میاومد که زیر بوتهها گیر کرده بود. جعبه رو باز کرد و… یه پرندهی کوچولو با پرهای آبی و زرد افتاده بود داخلش! بالش شکسته بود و نمیتونست پرواز کنه.
آرش پرنده رو آروم بغل کرد و گفت: «نترس، من آرشم. میبرمت خونه، مامانم بلده چیکار کنه.» پرنده با چشمای گردش نگاهش کرد و گفت: «من فِرِشتهام. از آسمون افتادم.» آرش خندید: «آسمون که اینقدر نزدیکه؟»
خونه که رسیدند، مامان آرش با بانداژ و چوببست بال فرشته رو درست کرد. فرشته گفت: «برای تشکر، یه آرزو کن.» آرش فکر کرد و گفت: «دوست دارم دوچرخهام بتونه پرواز کنه، فقط یه کم!» فرشته خندید و با نوکش به چرخهای دوچرخه زد. یهو چرخها شروع کردن به چرخیدن… بدون اینکه آرش پدال بزنه!
فردا صبح، آرش سوار دوچرخه شد و… ووووش! دوچرخه از زمین بلند شد! اول فقط چند سانت، بعد یه متر، بعد بالای درختا! آرش از بالا جنگل رو دید، رودخونه رو دید، حتی خونهی دوستش سامی رو که داشت صبحونه میخورد. فرشته کنارش پرواز میکرد و میگفت: «آروم پدال بزن، وگرنه میری تو ابرها!»
ولی یه دفعه باد تندی اومد. دوچرخه کج شد و آرش افتاد تو یه تپهی نرم از برگهای پاییزی. فرشته خندید: «دیگه پرواز بسه، حالا وقت ماجراجویی زمینیه!» آرش بلند شد، گرد و خاک لباسش رو تکوند و گفت: «حق داری. پرواز قشنگه، ولی دوچرخهسواری روی زمین هیجانش بیشتره!»
از اون روز، آرش و فرشته هر روز با هم تو جنگل بازی میکردن. فرشته یاد گرفت پدال بزنه (البته با پاهاش!) و آرش یاد گرفت چطور با یه بال شکسته هم میشه خندید. دوچرخهی قرمز دیگه پرواز نمیکرد، ولی هر وقت آرش زنگش رو میزد، فرشته از آسمون جواب میداد: «کُک… کُک… آمادهای؟»
و اونا تا همیشه بهترین دوستای هم بودن.
پایان. 🚲✨



