غزلیات فیض کاشانی (شعرهای عاشقانه و کهن از این شاعر بزرگ)
غزلیات فیض کاشانی را در تک متن بخوانید. فیض کاشانی (ملامحسن) فیلسوف، محدث، مفسر، عارف، شاعر و فقیه بزرگ شیعه در قرن یازدهم هجری و دوره صفویه بود، که به عنوان یکی از شاگردان ملاصدرا، آثار مهمی مانند تفسیر الصافی و الوافی را تألیف کرد و به اقامه نماز جمعه نیز پرداخت.

شعر عاشقانه فیض کاشانی
یارا یارا ترا چه یارا
تا دل بربایی اذکیا را
این دلبری از تو نیست بالله
این فتنه ز دیگریست یارا
آنکسکه نگاشته است نقشت
بر صفحهٔ نیکویی نگارا
در پردهٔ حسن توست پنهان
دل میبرد از بر آشکارا
از خال و خطت کتاب مسطور
داده است بهدست دیده ما را
تا درنگریم و باز خوانیم
در روی تو سورهٔ ثنا را
هر جزو تو آیتی ز قرآن
هر شیوه ستایشی خدا را
هر جلوهٔ تو کند ثنایی
در پرده جناب کبریا را
آیینهٔ حسن تو نماید
بی صورت و بی جهت خدا را
از فیض کسی دگر برد دل
تو بیخبری ز دل نگارا
مطلب مشابه: ترجیعات مولانا { شعرهای شاهکار مولوی در قالب ترجیعات }

اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
شود شود که شود چشم من مقام ترا
شود شود که بینم صباح و شام ترا
شود شود که شوم غرق بحر نور شهود
بدیده تو به بینم مگر بکام ترا
شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک
بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا
شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم
برای خویش نباشم شوم تمام ترا
شود شود که سراپا چو دام چشم شوم
بدین وسیله مگر آورم بدام ترا
شود شود که نهم دل بجست جوی وصال
بدیده پویم و جویم علی الدوام ترا
شود شود کو سرفیض در ره تو رود
که تا بکام رسد هم شود بکام ترا
درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا
که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا
جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی
بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا
معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را
بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا
درینصحراست آهوئیکه از شیران رباید دل
زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا
بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروئیست
بسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرا
بیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دل
گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا
بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد
دلترا شستشوئی ده در آب جوی این صحرا
چه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگ
گشایشرا اگر گوئی سپاری کوی این صحرا
گشاد سینهٔ فیض از گشاد روی این صحرا
بحسن دلبران کی میدهد یکموی این صحرا
عکس نوشته غزلیات فیض کاشانی
بهل ذکر چشمان خونریز را
بمان فکر زلف دل آویزرا
دل و جان بیاد خدا زنده دار
بحق چیز کن این دو ناچیز را
اگر مستی آرزو با شدت
بکش ساغر عشق لبریز را
زحق عشق حق روز و شب میطلب
بزن بر دل این آتش تیز را
گذر کن زشیرین لبان حجاز
بیاد آر فرهاد و پرویز را
بجد باش در طاعت شرح و عقل
مهل رسم تقوی و پرهیز را
مکدر چو گردی بخوان شعر حق
حق تلخ شیرینی آمیز را
بروز دلت غم چو زور آورد
بجو مطرب شادی انگیز را
چو در طاعت افسرده گردد تنت
بیاد آر عباد شبخیز را
بدل میرسان دم بدم یاد مرگ
چو بر مرکب آسیب مهمیز را
چو رازی نهی با کسی درمیان
بپرداز از غیر دهلیز را
حجابت زحق نیست جز چیزو کس
حذر کن زکس دور کن چیز را
نماند آدمی خو بپالیز دهر
بگاوان بماندند پالیز را
خدایا اگر چه نیرزد بهیچ
بچیزی بخر فیض ناچیز را
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را
میی ده که جان را برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا
با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا
من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا
عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا
هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا
توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا
جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا

از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مرا
وز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرا
فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت
قرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرا
درکنار بحرعلم ساقی کوثر شدم
از بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مرا
سوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهر
زاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرا
زلف بر رخسار خوبان دیده ام از سرکنه
اهل ایمان را سر موئی بیاد آمد مرا
در شب تاری بدل نور عبادت چون نیافت
روی حورائی و گیسوئی بیاد آمد مرا
فیض را در شاعری فکر کهن از یاد رفت
در حقیقت فکرت توئی بیاد آمد مرا
غزلهای فیض کاشانی
وصل با دلدار میباید مرا
فصل از اغیار می باید مرا
چون نی ام از اصل خود ببریده اند
نالهای زار می باید مرا
من کجا و رسم عقل و دین کجا
مست یارم یار می باید مرا
بی وصال او نمیخواهم بهشت
دار بعد از جار میباید مرا
عشق از نام نکو ننگ آیدش
عاشقم من عار می باید مرا
عقل دادم بستدم دیوانگی
شیوهٔ این کار میباید مرا
تا بکی این راز را پنهان کنم
مستی و اظهار میباید مرا
سر زمن سر میزند بی اختیار
محرم اسرار میباید مرا
گفتگو بگذار فیض و کار کن
در ره او کار میباید مرا
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
مطلب مشابه: رباعیات وحشی بافقی ( ۶۰ رباعی شاهکار از شاعر بزرگ ایرانی )

یک نفس بی یاد جانان برنمیآید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشمم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمیآید مرا
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بی عیش و عشرت سرنمیآید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق، فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا
آفتاب وصل جانان برنمیآید مرا
وین شب تاریک هجران سرنمیآید مرا
دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی
یکنفس آن بیوفا بر سر نمیآید مرا
طالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگی
بیخبر یکبار از در، درنمیآید مرا
از طرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود
قامت چون نخل او در بر نمیآید مرا
بخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوش نکرد
آرزوئی از نکویان بر نمیآید مرا
زرد شد برگ نهال عیش در دل سالهاست
لاله رخساری بهچشم تر نمیآید مرا
من ز رندی و نظربازی نخواهم توبه کرد
هیچ کاری فیض، ازین خوشتر نمیآید مرا



