غزلیات رودکی (شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از رودکی شاعر بزرگ)
شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از رودکی شاعر بزرگ را در تک متن آماده کردهایم. ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم رودکی سمرقندی؛ زادهٔ اواسط قرن سوم هجری قمری (شاید ۲۴۴ قمری) از شاعران ایرانی دورهٔ سامانی در سدهٔ چهارم هجری قمری است.

شعرهای زیبای رودکی
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
درنگ آسا سپهر آرا بیاید
کیاخن در رباید گرد نان را
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
هر آنچه مدح تو گویم درست باشد و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیلا
گیهان ما به خواجهٔ عدنانی
عدنست و کار ما همه بانداما
اگرت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش باش چندینا
همی بایدت رفت و راه دورست
به سغده دار یکسر شغل راها
ای مایهٔ خوبی و نیک نامی
روزم ندهد بی تو روشنایی
جز برتری ندانی، گویی که آتشی
جز راستی نجویی، مانا ترازوی
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وین دیگر به جمله همه راوی
آمد این نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی
سرو است آن یا بالا؟ ماه است آن یا روی؟
زلف است آن یا چوگان؟ خال است آن یا گوی؟
زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من
می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی
ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی
جهانا، همانا کزین بیگناهی
گنه کار ماییم و تو بی کنازی
از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی
موزهٔ چینی میخواهم و اسب تازی
مطلب مشابه: شعرهای زیبای فرخی یزدی (مجموعه کامل اشعار این شاعر بزرگ معاصر ایرانی)

آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که تو راز به از من به سر بری
نیل دمنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری
باغ ملک آمد طری از رشحهٔ کلک وزیر
زان که افشک میکند مر باغ و بستان را طری
من کنم پیش تو دهان پر باد
تا زنی بر لبم تو زابگری
عکس نوشته اشعار رودکی
بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا
به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنهتر گردی
گه در آن کندز بلند نشین
گه بدین بوستان چشم گشای
بر تو رسیده بهر دل تنگ چارهای
از حال من ضعیف بیندیش چارهای
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بیهدهای
از خراسان آن خورِ طاووس وش
سوی خاور میخرامد شاد و خوش
کآفتاب آید به بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور میشتافت
نیم روزان بر سر ما برگذشت
چون به خاور شد ز ما نادید گشت
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
هم به سان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی به پایان آردش
شب زمستان بود، کپی سرد یافت
کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟
با نهیب و سهم این آوای کیست؟
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر
کار تو نه هست و سهمی بیشتر
آب هر چه بیشتر نیرو کند
بند ورغ سست بوده بفگند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجکی باشدت و آواز گزند
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پر هنر آزاده بود
شد به گرمابه درون، اِستاد غوشت
بود فربی و کلان، بسیارگوشت
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
نه خله باید، نه باد انگیختن
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
وایچ ناساید به گرما از خروش
برزند آواز دونانک به دست
بانگ دونانک سه چند آوای هست
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
کان تبنگوی اندرو دینار بود
آن ستد ز یدر که ناهشیار بود
همچنان کَبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمانِ بخرد اندر هر زمان
راز دانش را بههر گونه زبان
گِرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد، بر تن تو، جوشن است
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
گوش خاران را نیاز آید بدوی
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
جامه پر صورت دهر، ای جوان
چرک شد و شد به کف گازران
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
دل تنگ مدار ای ملک از کار خدایی
آرام و طرب را مده از طبع جدایی
صد بار فتادست چنین هر ملکی را
آخر برسیدند به هر کام روایی
آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ
داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نه قوّت انسان
کس را نبود قوت به کار سمایی
آنان که گرفتار شدند از سپه تو
از بند به شمشیر تو یابند رهایی
قطعات رودکی
ای بر همه میران جهان یافته شاهی
می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت
وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای
عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی
چون ماه همی جست شب عید همه خلق
من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش
دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم
بر خیره ندادند ترا میری و شاهی
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی
دریای روان باشی، چون از بر گاهی
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند
اینک بنهادند سر از تافته راهی
دام طمع از ماهی در آب فگندند
نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی
مهتر نشود، گرچه قوی گردد کهتر
گاهی نشود، گرچه هنر دارد، چاهی

بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی
در باب دانش این سخن بیهده مگوی
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
که: حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم
به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی
بسی نشستم من با اکابر و اعیان
بیازمودمشان آشکار و پنهانی
نخواستم ز تمنی مگر که دستوری
نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی
آن که نماند به هیچ خلق خدای است
تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
روز شدن را نشان دهند به خورشید
باز مر او را به تو دهند نشانی
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتهست
یا برود، تا به روز حشر تو آنی
بویِ جویِ مولیان آیَد هَمی
یادِ یارِ مهربان آیَد هَمی
ریگِ آموی و دُرشتیهای او
زیر پایم پَرنیان آیَد هَمی
آبِ جیحون از نشاطِ روی دوست
خِنگِ ما را تا میان آیَد هَمی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زیْ تو شادمان آیَد هَمی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سویِ آسمان آیَد هَمی
میر سَرو است و بخارا بوستان
سَرو سوی بوستان آیَد هَمی
آفرین و مَدح سود آیَد هَمی
گر به گنج اندر زیان آیَد هَمی
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی
شبنم شدهست سوخته چون اشک ماتمی
… این مصرع ساقط شده …
کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی
صدر جهان! جهان همه تاریکشب شدهست
از بهر ما سپیدهٔ صادق همی دمی
مطلب مشابه: اشعار زیبای کمالالدین اسماعیل { کامل ترین مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی }
غزل های رودکی
ای غافل از شمار! چه پنداری؟
کت خالق آفرید پی کاری؟!
عمری که مر توراست سرمایه
وید است و کارهات به این زاری!
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری
مُستی مکن، که ننگرد او مُستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشتهست بلایی او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بپاکی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدهٔ بیخواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهٔ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی
چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی
چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده
به سنبل تو در گوش مهرهٔ افعی
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل
گشاده غنچهٔ تو باب معجز عیسی
سماع و بادهٔ گلگون و لعبتان چو ماه
اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت
ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
هان! صائم نوالهٔ این سفله میزبان
زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح
دست از کباب دار، که زهرست توامان
با کام خشک و با جگر تفته درگذر
ایدون که در سراسر این سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان



